اشعار منتسب
نور خدا نمایدت آینهٔ مجردی
از در ما در آ اگر طالب عشق سرمدی
باده بده که دوزخ ار نام گناه ما برد
آب زند بر آتشش معجزهٔ محمدی
شعبده باز می کنی هر دم و نیست این روا
قال رسول ربنا ما انا قط من ددی
گر تو بدین جمال و فر، سوی چمن کنی گذر
سوسن و سرو و گل به تو جمله شوند مقتدی
مرغ دل تو حافظا بستهٔ دام آرزوست
ای متعلق خجل دم مزن از مجردی
دریغا خلعت حسن جوانی
گرش بودی طراز جاودانی
دریغا حسرتا دردا کزین جوی
نخواهد رفت آب زندگانی
همی باید برید از خویش و پیوند
چنین رفته است حکم آسمانی
و کل اخ یفارقه اخوه
لعمر ابیک الا الفرقدان
بلبل اندر ناله و، گُل خندهٔ خوش میزند
چون نسوزد دل که دلبر در وِی آتش میزند؟
زاهدا، از تیرِ مژگانش حذر کردن چه سود؟
زخمِ پنهانم به ابروی کَمانکش میزند
ناخوشیها دیدهام از زاهدِ پشمینهپوش
من غلامِ مطربم کابریشمِ خوش میزند
محتسب، با ساغرِ رندان شکستن، روز و شب
بادهٔ سرخ از صراحیّ منقّش میزند
حافظ عاشق، به رَغمِ زاهدِ دنیاپرست
بادهٔ نوشین به روی یارِ مهوش میزند
برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت
که خدا در ازل از اهل بهشتم بسرشت
یک جو از خرمن هستی نتواند برداشت
هر که در کوی فنا در ره حق دانه نَکشت
تو و تسبیح و مصلا و ره زٌهد و صلاح
من و میخانه و زٌنار و ره دِیر و کنشت
منعم از می مکن ای صوفی صافی که حکیم
در ازل طینت ما را به می ناب سرشت
راحت از عیش بهشت و لب حورش نبود
هر که او دامن دلدار خود از دست بهشت
صوفی صاف بهشتی نبود زآنکه چو من
خرقه در میکدهها در گرو باده نهشت
حافظا لطف حق ار با تو عنایت دارد
باش فارغ ز غم دوزخ و ایمن ز بهشت
میزنم هر نفس از دست فراقت فریاد
آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان
در فراق تو چنانم که بداندیش مباد
روز و شب غصه و خون میخورم و چون نخورم
چون ز دیدار تو دورم به چه باشم دلشاد
تا تو از چشم من سوخته دل دور شدی
ای بسا چشمهٔ خونین که دل از دیده گشاد
حافظ دلشده مستغرق یادت شب و روز
تو از این بندهٔ دل رفته به کلی آزاد
عشقت نه سرسریست که از دل به در شود
مهرت نه عارضیست که جای دگر شود
عشق تو در درونم و مهر تو در دلم
با شیر اندر آمد و با جان به در شود
دردیست درد عشق که اندر علاج آن
هرچند سعی بیش نمایی بَتَر شود
اینک یکی منم که در این شهر هر شبی
فریاد من ز ذَروهٔ افلاک بر شود
با آنکه گر سرشک فشانم به زندهرود
کشت عراق جمله به یک روز تر شود
روزی به خرج غم نکند اشک من وفا
گر دستگیر دیده نه خون جگر شود
تلخ است پاسخ تو ولیکن مرا چه غم
با دست، بگذرد به لبانت شکر شود
مِنَّت خدایْ را که دل من نه زلف توست
تا هر نفس به بادی زیر و زبر شود
نتوان شناخت موی میانت ز موی زلف
گاهی که همچو حلقه به گردت کمر
یاد لب تو گر برود بر زبان کلک
گردد مدام شهد و قلم نیشکر شود
گل مشک ریز باشد اگر بوی زلف تو
یک شب به لطف همره باد سحر شود
دی در میان زلف بدیدم رخ نگار
بر هیئتی که عقده محیط قمر شود
گفتم که ابتدا کنم از بوسه؟ گفت نه
بگذار تا که ماه ز عقرب به در شود
گفتم که چند گونه به پیشت بیان کنم
گر میل خاطر تو به فضل و هنر شود
گفت این چه عادت است که هرروز تا به شب
از هرزه گفتن تو مرا درد سر شود
فضل و هنر به تحفهٔ معشوق میبری
خود مرد کی بود که بدین گونه خر شود
زر باشد آنکه کار تو چون زر کند ولی
این هم به طالع تو همانا اگر شود
احوال بینوایی بنده بر این نسق
چندان بود که صدر جهان را خبر شود
جان جهان جهانِ کرم میر عزّ دین
کز بندگیش کار فلک معتبر شود
ساقیا ساغر شراب بیار
یک دو جام شراب ناب بیار
داروی درد عشق یعنی
کاوست درمان شیخ و شاب بیار
آفتاب است و ماه باده و جام
در میان مه آفتاب
میکند عقل سرکشی تمام
گردنش را ز می طناب بیار
بزن این آتش مرا آبی
یعنی آن آتش چو آب بیار
گل اگر رفت گو به شادی رو
باده ناب چون گلاب بیار
غلغل بلبل ار نماند چه غم
قلقل شیشه شراب بیار
عم دوران مخور که رفت به باد
نغمه بر بط و رباب بیار
وصل او جز به خواب نتوان دید
دارویی کاوست اصل خواب بیار
گرچه مستم سه چار جام دگر
تا به کلی شوم خراب بیار
یک دو رطل گران به حافظ ده
گرگناه است و گر ثواب بیار
مباد کس چو من خسته مبتلای فراق
که عمر من همه بگذشت در بلای فراق
غریب و عاشق و بیدل غریب و سرگردان
کشیده محنت ایام و داغهای فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
به آب دیده دهم باز خونبهای فراق
کجا روم؟ چه کنم؟ حال دل که را گویم؟
که داد من بستاند دهد جزای فراق
ز درد هجر فراقم دمی خلاصی نیست
خدای را بستان داد و ده سزای فراق
فراق را به فراق تو مبتلا سازم
چنان که خون بچکانم ز دیدههای فراق
من از کجا و فراق از کجا و غم ز کجا
مگر که زاد مرا مادر از برای فراق
به داغ عشق تو حافظ چو بلبل سحری
زند به روز و شبان خون فشان نوای فراق
پدید آمد رسوم بی وفایی
نماند از کس نشان آشنایی
برند از فاقه نزد هر خسیسی
کنون اهل هنر دست گدایی
کسی کـاو فاضل است امروز در دهر
نمی بیند زغم یک دم رهایی
ولیکن جاهل است اندر تنعم
متاع او چو هست این دم بهایی
وگر شاعر بگوید شعر چون آب
که دل را زآن فزاید روشنایی
نبخشندش جویی از بخل و امساک
اگر خود فی المثل باشد سنایی
خرد در گوش هوشم دی همی گفت
برو صبری بکن در بینوایی
قناعت را بضاعت ساز و میسوز
در این درد و عنا چون بینوایی
بیا حافظ به جان این پند بشنو
که گر از پا درافتی با سر آیی
بیار باده و بازم رهان ز مخموری
که هم به باده توان کرد دفع رنجوری
به هیچ وجه نیابد چراغ مجلس انس
مگر به روی نگار و شراب انگوری
به سحر غمزه فتان هیچ غره مباش
که آزمودم و سودی نداشت مغروری
ادیب چند نصیحت کنی که عشق مباز
که هیچ نیست ادیب این سخن به دستوری
به عشق زنده بود جان مرد صاحبدل
اگر تو عشق نداری برو که معذوری
به یک فریب نهادم صلاح خویش از دست
دریغ آن همه زهد و صلاح مستوری
رسید دولت وصل و گذشت محنت هجر
نهاد کشور دل باز رو به معموری
به هر کسی نتوان گفت درد او حافظ
بدان بگو که کشیدهست محنت دوری