اشعار کوتاه

من به خاطر شادمانی تو بسیار شادمانم

من به خاطر شادمانی تو
بسیار شادمانم
برای تو
شادمانی شکلی از آزادی است
زندگی نمی تواند
با تو
جز با مهر و شیرینی
جور دیگری رفتار کند
تو با زندگی
جز با مهر و شیرینی
رفتار نکرده ای

من طلا خواهم شد

جانم از آتشفشان ها گذر می کند
با خویشتن در جنگم
از خود عبور می کنم
تو آن سوی من ایستاده ای
و لبخند می زنی
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
می دانم

اگر تو خاطری آسوده نداشته باشی

من همان اندازه
دلواپس شادمانی تو ام
که تو
دلواپس شادمانی من
اگر تو خاطری آسوده نداشته باشی
من هم آسوده خاطر نخواهم بود

تو ضمیر آگاه را می شنوی

تو بیش از آنچه من قادر به گفتن باشم
به من گوش می دهی
تو ضمیر آگاه را می شنوی
تو با من به جاهایی می روی که
کلمات من قادر به بردن تو به آنجاها نیستند

من به پایان آنچه خواهی گفت رسیده ام

گاهی
تو حتی لب به سخن نگشوده ای
و من به پایان آنچه خواهی گفت رسیده ام

مُزد عاشقی رنج است

مُزد عاشقی
رنج است
اما این رنج
روشنی می بخشد
از دلی عاشق
که می شکند
موسیقی و ترانه می تراود

تنهایی ترجیح من است

تنهایی را ترجیح بده به تن هایی که
روحشان با دیگریست
تنهایی تقدیر من نیست
ترجیح من است

عشق درخششی جادویی است

عشق درخششی جادویی است
که از درون هسته سوزان روح می تابد
و زمین پیرامونش را روشنی می بخشد
و توانمان می دهد تا زندگی را
در قالب رویایی شیرین و زیبا
بین دو بیداری درک کنیم

آنی را که دوست داری

و آنی را که دوست داری
نصف دیگر تو نیست
این تویی اما جایی دگر

خواهم که پیام من رسانیش به گوش:

خواهم که پیام من رسانیش به گوش:
کاینگونه که می جوشی با دوست، مجوش

اما چوسخن گفت، سخن بیش مکن،
ور زآنکه سخن نگفت، میمان خموش