بابک شاکر

من آغوشی برای تو نداشتم

من آغوشی برای تو نداشتم
‎تمام عشاق زندگی من افسانه های کهن بودند
‎می آمدند
‎می جنگیدند
‎ومی مردند
‎تو هم به این آغوش نمی رسی
‎زیرا نیامده مرده ای
‎این واقعیت عشاق من است

دراین شب سیاه کسی مرا درآغوش نمی‌گیرد

دراین شب سیاه
کسی مرا درآغوش نمی‌گیرد
همه به من پشت کرده‌اند
صندلی های اتاق
تابلوهای روی دیوار
حتی چشم‌های تو هم درون این قاب
همه به من پشت کرده‌اند
و خودشان را پنهان می‌کنند
کنار تو ماندن

ماندن در تاریکی ست
وقتی چشمانم هیچ نمی‌بیند
اینجا هستی نیست
همه اش نابودی ست

به خوابم اگر نیایی به همه خواهم گفت

به خوابم اگر نیایی به همه خواهم گفت
خورشید را که روی زمین راه می رفت
خواهم گفت: اقیانوسها را که به دست گرفته بودی
و باچشمانت چگونه شب را روز می کردی
برای داشتن تو
اگر بخواهی خنجر به گلو می گیرم
وعید عشاق را رقم خواهم زد
می خواهم خنجرت گلویم را پاره کند
بی آنکه خدا دلش بسوزد
برای داشتن تو
پای پیاده خط استوا را خواهم دوید
تمام صحراهای دور و نزدیک
می خواهم به نام تو جهان را نشانه بگذارم
هم اشک یعقوب می شوم
هم ناله زلیخا
هم زبان بلقیس
برای داشتن تو حتی
شهید می شوم

من تنها کلماتی را می دانم…

من شاعر نیستم
من تنها کلماتی را می دانم
که نام تو را دارد
وآنها را ردیف می کنم به نشانه تو
شب را دوست دارم چون آغوش تو را دارد
صبح را دوست دارم
چون بیداری تو را دارد
از رنگهایی خوشم می آید
که رنگ چشمان توست
رنگ آرامش تو
من شاعر نیستم

تنها کلماتی را به تو ربط دارد می شناسم
و آنها را کنارهم می گذارم
تا دیگران بخوانند و
عاشق شوند

بت‌های این بتکده مقدسند

نگران نباش
بت‌های این بتکده مقدسند
همشان را روزی مردی سرشته است
که دست بر اندام من کشیده است
دستانت را به گلهای سرخ وحشی آغشته کن
اندام مرا لمس کن
از من بتی بساز
که هیچ پیامبری آن را نشکند
من عاشق بوسه هایت هستم
مرا با بوسه ای بشکن

مرا باور کن ای مرد

مرا باور کن ای مرد
تنها مسیح نبود که مرده ها را زنده می کرد
بارها دیده ام با بوسه‌ای
تو را به این جهان آورده‌ام

به اسارت تو در آمده ام

به اسارت تو در آمده ام
که شاهزاده دریایی

زندان تو زیر آب است
جایی که فریاد زدن محالی بیش نیست

اسیر تو بودن
آزادی ست
حتی زیر اقیانوس های عمیق
حتی با چشمان بسته
بدون هیچ تنفس عمیق

تو را به اندازه ی من آفریده اند

تو را به اندازه ی من آفریده اند
فرمان داده اند که کنارمن باشی
کسانی که این فرمان را نپذیرند
از بالای چشمانم خواهند افتاد
برای آفریدن تو
شکوفه و تابستان و خاک را بهم آمیخته اند
و الماسهای کمیابی را درون چشمانت گذاشته اند
که خیره می کند چشمها را
قرارشده درزبانت
چیزی جز عشق نباشد
وحتی مقرر شده در خوابهایم هم حضور داشته باشی
آفرینش تو به پاس شاعر بودنم اتفاق افتاده
این را درون گوشم کسی نجوا کرد

دیشب پادشاهی مهمانم بود

دیشب پادشاهی مهمانم بود
تمام جهانم را پیشکش حضورش کردم
سرزمین اندامم را
مزارع گیسوانم را
دریای چشمانم را
همه را به او تقدیم کردم
او با لشکری از لبانش آمده بود
ومن خودم را تسلیم مهمانی کردم
که پادشاه بزرگی از عشق بود

تو را با خطوط سیاه میکشم

تو را با خطوط سیاه میکشم
و موهایت را با نقطه چین
لبهایت را
لبهایت را درون چشمهایم پنهان می‌کنم
کمی دریا را به چشمهایت می‌ریزم
ولی دریا را رسم نمی‌کنم
اندامت را سفید می‌کشم
سینه هایت را سفید
دستهایت را و پاهایت را

آنگاه پرده ای روی آن می‌کشم
تا حسرت دیدن تو بماند روی دل همگان
تنها خودم تو را دیده‌ام
بی پرده
برهنه