باب سوم

مَبَر حاجت به نزدیکِ تُرُش‌روی (11-3)

درویشی را ضَرورتی پیش آمد.
کسی گفت: فلانْ نعمتی دارد بی‌قیاس، اگر بر حاجتِ تو واقف گردد، همانا که در قَضایِ آن توقّف روا ندارد.
گفت: من او را ندانم.
گفت: مَنَت رهبری کنم.
دستش گرفت تا به منزلِ آن شخص در‌آورد.
یکی را دید لب فرو‌هشته و تند نشسته.
برگشت و سخن نگفت.
کسی گفتش: چه کردی؟
گفت: عطایِ او را به لِقایِ او بخشیدم

مَبَر حاجت به نزدیکِ تُرُش‌روی
که از خوی بدش فرسوده گردی

اگر گویی غمِ دل، با کسی گوی
که از رویَش به نقدْ آسوده گردی

نماند جانور از وحش و طَیْر و ماهی و مور (12-3)

خشکسالی در اسکندریّه عنانِ طاقتِ درویش از دست رفته بود، درهایِ آسمان بر زمین بسته و فریادِ اهلِ زمین به آسمان پیوسته

نماند جانور از وحش و طَیْر و ماهی و مور
که بر فلک نشد از بی‌مرادی افغانش

عجب که دودِ دلِ خَلق جمع می‌نشود
که ابر گردد و سیلابِ دیده بارانش

در چنین سال، مُخَنَّثی، دور از دوستان، که سخن در وصفِ او ترکِ ادب است، خاصّه در حضرتِ بزرگان و به طریقِ اِهمال از آن در‌گذشتن هم نشاید که طایفه‌ای بر عجزِ گوینده حمل کنند. بر این دو بیت اقتصار کنیم که اندک، دلیلِ بسیاری باشد و مشتی نمودارِ خرواری

گر تَتَر بُکشَد این مخنّث را
تتری را دگر نباید کُشت

چند باشد چو جِسرِ بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت

چنین شخصی -که یک طرف از نَعْتِ او شنیدی- در این سال نعمتی بیکران داشت، تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. گروهی درویشان از جورِ فاقه به طاقت رسیده بودند. آهنگِ دعوتِ او کردند و مشاورت به من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم

نخورَد شیر، نیم‌خوردهٔ سگ
ور بمیرد به سختی اندر غار

تن به بیچارگی و گُرْسنگی
بِنِه و دستْ پیشِ سِفله مدار

گر فریدون شود به نعمت و مُلک
بی‌هنر را به هیچ‌کس مشمار

پرنیان و نَسیج بر نااهل
لاجورد و طلاست بر دیوار

هر‌که نان از عملِ خویش خورَد (13-3)

حاتمِ طایی را گفتند: از تو بزرگ‌همّت‌تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟
گفت: بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم اُمرایِ عرب را، پس به گوشهٔ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانیِ حاتم چرا نَرَوی که خَلقی بر سِماطِ او گرد آمده‌اند؟ گفت

هر‌که نان از عملِ خویش خورَد
منّتِ حاتمِ ایی نبَرَد

من او را به همّت و جوانمردی از خود برتر دیدم.

گربهٔ مسکین اگر پر داشتی (14-3)

موسی، عَلَیْه‌ِالسَّلامُ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده.
گفت: ای موسی! دعا کن تا خدا، عَزَّوَجَلّ، مرا کَفافی دهد که از بی‌طاقتی به جان آمدم.
موسی دعا کرد و برفت.
پس از چند روز که باز‌آمد از مناجات، مرد را دید گرفتار و خَلقی انبوه بر او گرد آمده.
گفت: این چه حالت است؟
گفتند: خَمْر خورده و عربده کرده و کسی را کُشته، اکنون به قِصاص فرموده‌اند.
و لطیفان گفته‌اند:

گربهٔ مسکین اگر پر داشتی
تخمِ گنجشک از جهان برداشتی

عاجز، باشد که دستِ قوَّت یابد
برخیزد و دستِ عاجزان برتابد

وَ لَوْ بَسَطَ اللهُ الرِّزْقَ لِعِبٰادِهِ لَبَغَوْا فِی الْاَرْض.
موسی، علیه‌السَّلام، به حکمتِ جهان‌آفرین اقرار کرد و از تَجاسُرِ خویش استغفار

مٰاذا اَخاضَکَ یا مَغْرُورُ فِی الْخَطَرِ
حَتّیٰ هَلَکْتَ فَلَیْتَ النَّمْلَ لَمْ یَطِرِ

بنده چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد به ضرورت سَرَش

آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پَرَش؟

پدر را عسل بسیار است ولی پسر گرمی‌دار است

آن‌کس‌که توانگرت نمی‌گرداند
او مصلحتِ تو از تو بهتر داند

در بیابانِ خشک و ریگِ روان (15-3)

اَعرابی را دیدم در حلقهٔ جوهریانِ بصره که حکایت همی‌کرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنیٰ چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پُر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندمِ بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است

 

در بیابانِ خشک و ریگِ روان
تشنه را در دهان چه دُر چه صدف

مردِ بی‌توشه کاوفتاد از پای
بر کمربندِ او چه زر چه خَزَف

یا لَیْتَ قَبْلَ مَنِیَّتی یَوْماً اَفوُزُ بِمُنْیَتی (16-3)

یکی از عرب در بیابانی از غایتِ تشنگی می‌گفت

یا لَیْتَ قَبْلَ مَنِیَّتی یَوْماً اَفوُزُ بِمُنْیَتی
نَهْراً تُلاطِمُ رُکْبَتی وَ اَظَلُّ اَمْلاءُ قِرْبَتی

گر همه زَرِّ جعفرى دارد (17-3)

همچنین در قاعِ بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوَّتش به آخر آمده و دِرَمی چند بر میان داشت، بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد، پس به سختی هلاک شد. طایفه‌ای برسیدند و درم‌ها دیدند پیشِ رویش نهاده و بر خاک نبشته

گر همه زَرِّ جعفرى دارد
مَردِ بى‌توشه برنگیرد گام

در بیابان فقیرِ سوخته را
شلغمِ پخته بِه که نقرهٔ خام

مرغِ بریان به چشمِ مَردمِ سیر (18-3)

هرگز از دورِ زمان ننالیده بودم و روی از گردشِ آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعتِ پای‌پوشی نداشتم. به جامعِ کوفه در‌آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاسِ نعمتِ حق به جای آوردم و بر بی‌کفشی صبر کردم

 

 

مرغِ بریان به چشمِ مَردمِ سیر

کمتر از برگِ تَرّه بر خوان است

 

 

وآنکه را دستگاه و قوَّت نیست

شلغمِ پخته، مرغِ بریان است

ز قدر و شوکتِ سلطان نگشت چیزی کم (19-3)

یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند، تا شب در‌آمد، خانهٔ دهقانی دیدند.

مَلِک گفت: شب آنجا رَویم تا زحمتِ سرما نباشد.

یکی از وزرا گفت: لایقِ قدرِ پادشاه نیست به خانهٔ دهقانی اِلْتِجا کردن، هم‌ اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم.

دهقان را خبر شد. ما‌حَضَری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدرِ بلندِ سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدرِ دهقان بلند گردد.

سلطان را سخن گفتنِ او مطبوع آمد، شبانگاه به منزلِ او نَقل کردند. بامدادانش خِلْعَت و نعمت فرمود. شنیدندش که قدمی چند در رکابِ سلطان همی‌رفت و می‌گفت

 

 

ز قدر و شوکتِ سلطان نگشت چیزی کم

از التفات به مهمان‌سرایِ دهقانی

کلاه‌گوشهٔ دهقان به آفتاب رسید

که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی

گر آبِ چاهِ نَصرانی نه پاک است (20-3)

گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود.

یکی از پادشاهان گفتش: همی‌نمایند که مالِ بی‌کران داری و ما را مهمّی هست، اگر به برخی از آن دست‌گیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شُکر گفته.

گفت: ای خداوندِ روی زمین! لایقِ قَدرِ بزرگوارِ پادشاه نباشد دستِ همّت به مالِ چون من گدایی آلوده کردن که جو جو به گدایی فراهم آورده‌ام.

گفت: غم نیست که به کافر می‌دهم، اَلْخَبیثاتُ لِلْخَبیثین

 

 

گر آبِ چاهِ نَصرانی نه پاک است

جهودِ مُرده می‌شویی چه باک است؟

قالوُا عَجِینُ الْکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِرٍ

قُلْنٰا نَسُدُّ بِهِ شُقوُقَ الْمَبْرَزِ

 

 

شنیدم که سر از فرمانِ ملک باز زد و حُجَّت آوردن گرفت و شوخ‌چشمی کردن.

بفرمود تا مَضمونِ خِطاب از او به زجر و توبیخ مُخَلَّص کردند

 

به لطافت چو بر‌نیاید کار

سر به بی‌حرمتی کِشَد ناچار

هر‌که بر خویشتن نبخشاید

گر نبخشد کسی بر او، شاید