باب هفتم

به صورت آدمی شد قطرهٔ آب (11-7)

طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ. گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد: یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم بر آمدن موی پیش.

اما در حقیقت یک نشان دارد و بس، آن که در بند رضای حق جلّ و علا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که در او این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش

 

.

به صورت آدمی شد قطرهٔ آب

که چل روزش قرار اندر رحم ماند

و گر چل ساله را عقل و ادب نیست

به تحقیقش نشاید آدمی خواند

جوانمردی و لطف است آدمیت

همین نقش هیولانی مپندار

هنر باید که صورت می توان کرد

به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار

چو انسان را نباشد فضل و احسان

چه فرق از آدمی تا نقش دیوار

به دست آوردن دنیا هنر نیست

یکی را گر توانی دل به دست آر

از من بگوی حاجی مردم گزای را (12-7)

سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده. انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم.

کجاوه‌نشینی را شنیدم که با عدیل خود می‌گفت: یاللعجب! پیادهٔ عاج چو عرصه شطرنج به سر می‌برد فرزین می‌شود، یعنی به از آن می‌گردد که بود و پیادگان حاج بادیه به سر بردند و بتر شدند

 

 

از من بگوی حاجی مردم گزای را

کاو پوستین خلق به آزار می‌درد

حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک

بیچاره خار می‌خورد و بار می‌برد

تا ندانی که سخن عین صواب است مگوی (13-7)

هندوی نفط‌ اندازی همی‌آموخت. حکیمی گفت تو را که خانه نیین است، بازی نه این است

تا ندانی که سخن عین صواب است مگوی
وآنچه دانی که نه نیکوش جواب است مگوی

ندهد هوشمند روشن‌رای (14-7)

مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای می‌کند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آن که ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد

 

 

ندهد هوشمند روشن‌رای

به فرومایه کارهای خطیر

بوریاباف اگر چه بافنده‌ست

نبرندش به کارگاه حریر

وه که هر گه که سبزه در بستان (15-7)

یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت. پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم؟ گفت: آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق بر او گذرند و سگان بر او شاشند. اگر به ضرورت چیزی همی‌نویسند این بیت کفایت است

وه که هر گه که سبزه در بستان
بدمیدی چه خوش شدی دل من

بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده بر گل من

بر بنده مگیر خشم بسیار (16-7)

پارسایی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده‌ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همی‌کرد. گفت: ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عز ّو جل اسیر حکم تو گردانیده است و تو را بر وی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی به جای آر و چندین جفا بر وی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری

 

 

بر بنده مگیر خشم بسیار

جورش مکن و دلش میازار

او را تو به ده درم خریدی

آخر نه به قدرت آفریدی

این حکم و غرور و خشم تا چند

هست از تو بزرگتر خداوند

ای خواجهٔ ارسلان و آغوش

فرمانده خود مکن فراموش

 

در خبر است از خواجهٔ عالم صلی الله علیه و سلم که گفت: بزرگترین حسرتی روز قیامت آن بود که یکی بندهٔ صالح را به بهشت برند و خواجهٔ فاسق را به دوزخ

بر غلامی که طوع خدمت توست

خشم بی حد مران و طیره مگیر

که فضیحت بود به روز شمار

بنده آزاد و خواجه در زنجیر

نیفتاده بر دست دشمن اسیر (17-7)

سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر. جوانی به بدرقه همراه من شد، سپربازِ چرخ‌انداز، سلحشورِ بیش‌زور که به ده مردِ توانا کمانِ او زه کردندی و زورآورانِ رویِ زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنان که دانی متنعم بود و سایه‌پرورده نه جهاندیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده

نیفتاده بر دست دشمن اسیر
به گِردش نباریده باران تیر

اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان. هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخرکنان گفتی

 

پیل کو تا کتف و بازوی گُردان بیند؟
شیر کو تا کف و سر پنجهٔ مردان بیند؟

ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند. به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی. جوان را گفتم: چه پایی؟

بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور

تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان

.
نه هر که موی شکافد به تیر جوشن‌خای
به روز حملهٔ جنگاوران بدارد پای

چاره جز آن ندیدیم که رخت و سلاح و جامه‌ها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم

.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند

جوان اگر چه قوی‌یال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند

نبرد پیش مصاف‌آزموده معلوم است
چنان که مسألهٔ شرع پیش دانشمند

خر که کمتر نهند بر وی بار (18-7)

توانگرزاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش‌بچه‌ای مناظره در پیوسته که: صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه در او به کار برده. به گور پدرت چه ماند‌؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده.
درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده بود

خر که کمتر نهند بر وی بار
بی‌شک آسوده‌تر کند رفتار

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید

وآن که در نعمت و آسایش و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید

فرشته خوی شود آدمی به کم خوردن (19-7)

بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اَعدی عدوِّک نَفسُک الَّتی بینَ جَنبَیکَ.
گفت: به حکم آن که هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند

.
فرشته خوی شود آدمی به کم خوردن
وگر خورد چو بهایم بیوفتد چو جماد

مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد

جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی

یکی در صورتِ درویشان نه بر صفتِ ایشان در محفلی دیدم نشسته و شُنعتی در پیوسته و دفترِ شکایتی باز کرده و ذمِّ توانگران آغاز کرده. سخن بدین‌جا رسانیده که درویش را دستِ قدرت بسته‌است و توانگر را پای ارادت شکسته

کریمان را، به دست اندر، دِرَم نیست

خداوندانِ نعمت را کَرَم نیست

مرا که پروردهٔ نعمتِ بزرگانم، این سخنْ سخت آمد. گفتم: ای یار، توانگرانْ دخلِ مسکینان‌اند و ذخیرهٔ گوشه‌نشینان و مقصدِ زائران و کهفِ مسافران و محتملِ بارِ گران، بهرِ راحتِ دگران. دستِ تناول آنگه به طعام برند که مُتَعَلِّقان و زیردستان بخورند و فُضلهٔ مکارمِ ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده

توانگران را وقف است و نذر و مهمانی

زکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانی

تو کی به دولتِ ایشان رسی که نتوانی

جز این دو رکعت و آن هم به صد پریشانی؟

اگر قدرتِ جود است و گر قُوَّتِ سجود، توانگران را به مُیَسَّر شود که مالِ مُزکَّا دارند و جامهٔ پاک و عِرضِ مصون و دلِ فارغ، و قُوَّت طاعت در لقمهٔ لطیف است و صِحَّت عبادت در کِسوَتِ نظیف، پیداست که از معدهٔ خالی چه قُوَّت آید وز دستِ تهی چه مُرُوَّت وز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه چه خیر

شب، پراکنده خسبد آن‌که پدید

نَبُوَد وجهِ بامدادانش

مور، گِرد آوَرَد به تابستان

تا فَراغت بُوَد زمستانش

فَراغت با فاقه نپیوندد و جمعیّت در تنگ‌دستی صورت نبندد. یکی تحرمهٔ عشا بسته و یکی منتظرِ عشا نشسته. هرگز این بدان کی ماند؟

خداوندِ مکنت به حق مشتغل

پراکنده‌روزی، پراکنده‌دل

پس عبادتِ اینان به قبول، اولی‌تر است که جمع‌اند و حاضر، نه پریشان و پراکنده‌خاطر. اسبابِ معیشت ساخته و به اورادِ عبادت پرداخته. عرب گوید: «أَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الفَقْرِ المُکِبِّ وَ جِوارِ مَنْ لا اُحِبُّ» و در خبر است: «الفَقْرُ سَوادُ الوَجْهِ فِی الدّارَینِ». گفتا: نشنیدی که پیغمبر عَلَیْه‌ِالسَّلام گفت: «الفَقْرُ فَخْری». گفتم: خاموش که اشارتِ خواجه عَلَیْه‌ِالسَّلام به فقرِ طایفه‌ای‌ست که مردِ میدانِ رضای‌اند و تسلیمِ تیرِ قضا، نه اینان که خرقهٔ ابرار پوشند و لقمهٔ ادرار فروشند

ای طبلِ بلندبانگ در باطن هیچ

بی‌توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ؟

روی طمع از خلق بپیچ ار مردی

تسبیحِ هزار دانه بر دست مپیچ

درویشِ بی‌معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد. «کادَ الفَقْرُ أنْ یَکُونَ کُفْراً» که نشاید جز به وجودِ نعمت برهنه‌ای پوشیدن یا در استخلاصِ گرفتاری کوشیدن، و ابنای جنس ما را به مرتبهٔ ایشان که رساند و یَدِ عُلْیا به یَدِ سُفْلی چه ماند؟ نبینی که حق جَلَّ وَ عَلا در محکم تنزیل از نعیمِ اهلِ بهشت خبر می‌دهد که اولئِکَ لَهُم رِزْقٌ مَعلومٌ تا بدانی که مشغولِ کفاف از دولتِ عفاف، محروم است و مُلْک فَراغت، زیرِ نگینِ رزقِ معلوم

تشنگان را نماید اندر خواب

همه عالَم، به چشم، چشمهٔ آب

حالی که من این سخن بگفتم، عِنانِ طاقتِ درویش از دستِ تَحَمُّل برفت. تیغِ زبان برکشید و اسبِ فصاحت در میدانِ وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت: چندان مبالغه در وصفِ ایشان بکردی و سخن‌های پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق‌اند یا کلیدِ خزانهٔ ارزاق.

مشتی مُتِکَبِّر، مغرور، مُعْجَب، نَفور، مشتغلِ مال و نعمت، مفتتنِ جاه و ثروت که سخن نگویند إلَّا به سفاهت و نظر نکنند إلَّا به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی‌سر و پایی معیوب گردانند و به عِزَّتِ مالی که دارند و عِزَّتِ جاهی که پندارند، برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بر دارند بی‌خبر از قولِ حکما که گفته‌اند: هر که به طاعت از دیگران کم است و به نعمت بیش، به صورت توانگر است و به معنی درویش

گر بی‌هنر به مال کند کِبر بر حکیم

کونِ خرش شمار وگر گاوِ عنبر است

گفتم: مَذِمَّتِ اینان روا مدار که خداوندِ کرم‌اند، گفت: غلط گفتی که بندهٔ دِرَم‌اند. چه فایده چون ابرِ آذارند و نمی‌بارند و چشمهٔ آفتاب‌اند و بر کس نمی‌تابند. بر مرکبِ استطاعت، سواران‌اند و نمی‌رانند. قدمی بهرِ خدا ننهند و دِرَمی بی مَنَّ و أَذی ندهند. مالی به مَشِقَّت فراهم آرند و به خِسَّت نگه دارند و به حسرت بگذارند، چنان‌که حکیمان گویند: سیمِ بخیل از خاک وقتی برآید که وی در خاک رود

به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد

دگر کس آید و بی‌سعی و رنج بردارد

گفتمش: بر بُخلِ خداوندانِ نعمت، وقوف نیافته‌ای إلّا به عِلَّتِ گدایی. وگرنه هرکه طَمَع یک سو نهد، کریم و بخیلش یکی نماید. محک داند که زر چیست و گدا داند که مُمْسِک کیست.

گفتا: به تجربت آن همی‌گویم که مُتِعَلِّقان بر در بدارند و غلیظانِ شدید برگمارند تا بارِ عزیزان ندهند و دست بر سینهٔ صاحب‌تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشند

آن را که عقل و همّت و تدبیر و رای نیست

خوش گفت پرده‌دار که کس در سرای نیست

گفتم: به عذر آن که از دست مُتِوَقِّعان به جان آمده‌اند و از رُقعهٔ گدایان به فغان و محالِ عقل است اگر ریگِ بیابان، دُرّ شود که چشمِ گدایان، پر شود

دیدهٔ اهلِ طمع به نعمتِ دنیا

پُر نشود همچنان که چاه به شبنم

هر کجا سختی‌کشیده‌ای تلخی‌دیده‌ای را بینی، خود را به شَرَه در کارهای مخوف اندازد و از توابعِ آن نپرهیزد و از عقوبتِ ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد

سگی را گر کلوخی بر سر آید

ز شادی برجهد کاین استخوانی‌ست

وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند

لئیم‌الطبع پندارد که خوانی‌ست

امّا صاحبِ دنیا به عینِ عنایتِ حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ. من همانا که تقریرِ این سخن نکردم و برهانِ بیان نیاوردم، انصاف از تو تَوَقُّع دارم هرگز دیده‌ای دستِ دعایی بر کتف بسته یا بی‌نوایی به زندان در نشسته یا پردهٔ معصومی دریده یا کفی از مِعْصَم بریده، إلّا به علّت درویشی؟ شیرمردان را به حکمِ ضرورت در نقب‌ها گرفته‌اند و کعب‌ها سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس اماره طلب کند، چو قوت احصانش نباشد، به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توأمند، یعنی فرزند یک شکم‌اند: مادام که این یکی برجای است، آن دگر بر پای است. شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی گرفتند. با آن که شرمساری برد، بیم سنگساری بود. گفت: ای مسلمانان قوت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم؟ لا رهبانیة فی الاسلام. وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر می‌شود یکی آن که هر شب صنمی در بر گیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل

به خون عزیزان فرو برده چنگ

سر انگشت‌ها کرده عناب‌رنگ

محال است که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند

دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد

کی التفات کند بر بتان یغمایی

مَن کانَ بَینَ یَدَیهِ مَا اشتَهیٰ رُطَبٌ

یُغنیهِ ذٰلِکَ عَن رَجمِ العَناقیدِ

اغلب تهی‌دستان دامن عصمت به معصیت آلایند و گرسنگان نان ربایند

چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد

کاین شتر صالح است یا خر دجال

چه مایهٔ مستوران به علّت درویشی در عین فساد افتاده‌اند و عرض گرامی به باد زشت‌نامی بر داده

با گرسنگی، قُوَّت پرهیز نماند

افلاس عنان از کف تقوی بستاند

حاتم طایی که بیابان‌نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره کردندی. گفتا: نه که من بر حال ایشان رحمت می‌برم، گفتم: نه که بر مال ایشان حسرت می‌خوری. ما در این گفتار و هر دو به هم گرفتار. هر بیدقی که براندی، به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی، به فرزین بپوشیدمی تا نقد کیسهٔ همت درباخت و تیر جعبهٔ حجت همه بینداخت

هان تا سپر نیفکنی از حملهٔ فصیح

کاو را جز آن مبالغهٔ مستعار نیست

دین ورز و معرفت که سخندان سجع‌گوی

بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست

تا عاقبت‌الامر دلیلش نماند ذلیلش کردم. دست تعدّی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنّت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرو مانند سلسلهٔ خصومت بجنبانند؛ چون آزر بت‌تراش که به حجّت با پسر برنیامد، به جنگش برخاست که «لَئِن لَمْ تَنْتَهِ لَاَرجُمَنِّکَ»، دشنامم داد، سقطش گفتم. گریبانم درید، زنخدانش گرفتم

او در من و من در او فتاده

خلق از پی ما دوان و خندان

انگشت تعجّب جهانی

از گفت و شنیدِ ما به دندان

القصه، مرافعهٔ این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی بجوید و میان توانگران و درویشان فرقی بگوید. قاضی چو حیلت ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمّل بسیار برآورد و گفت: ای آن که توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی، بدان که هر جا که گل است خار است و با خمر خمار است و بر سر گنج مار است و آنجا که در شاهوار است، نهنگ مردم‌خوار است. لذّت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش

جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست

گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به هم‌اند

نظر نکنی در بوستان که بیدمشک است و چوب خشک، همچنین در زمرهٔ توانگران، شاکرند و کفور و در حلقهٔ درویشان، صابرند و ضجور

اگر ژاله، هر قطره‌ای دُر شدی

چو خرمهره بازار از او پُر شدی

مقربان حق جَلَّ وَ عَلا توانگران‌اند درویش‌سیرت و درویشان‌اند توانگرهمت و مهین توانگران آن است که غم درویش خورد و بهین درویشان آن است که کم توانگر گیرد. «وَ مَنْ یَتَوکَّل عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ». پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت: ای که گفتی توانگران مشتغل‌اند و ساهی و مست ملاهی، نعم! طایفه‌ای هستند بر این صفت که بیان کردی: قاصرهمت کافرنعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند وگر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بردارد، به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزوجل نترسند و گویند

گر از نیستی دیگری شد هلاک

مرا هست بط را ز طوفان چه باک

و راکِباتِ نیاقٍ فی هَوادِجِها

لَم یَلتَفِتنَ اِلی مَن غاصَ فِی الکُثُبِ

دونان چو گلیم خویش بیرون بردند

گویند چه غم گر همه عالم مردند

قومی بر این نمط که شنیدی، و طایفه‌ای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده، طالب نام‌اند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت، چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور، مالک ازمّهٔ اَنام، حامی ثغور اسلام، وارث ملک سلیمان، اعدل ملوک زمان، مظفر الدنیا و الدین، اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه و نصر اعلامه

پدر به جای پسر هرگز این کرم نکند

که دست جود تو با خاندان آدم کرد

خدای خواست که بر عالمی ببخشاید

تو را به رحمت خود پادشاه عالم کرد

قاضی چو سخن بدین غایت رسانید وز حد قیاس ما اسب مبالغه درگذرانید، به مقتضای حکم قضا رضا دادیم و از مامضی درگذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن بر این بود

مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش

که تیره‌بختی اگر هم بر این نسق مردی

توانگرا چو دل و دست کامرانت هست

بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی