باب پنجم
یکی را پرسیدند از مُسْتَعْرِبانِ بغداد: مٰا تَقُولُ فِی الْمُرْدِ؟
گفت: لا خَیْرَ فیهِمْ مادامَ اَحَدُهُمْ لَطیفاً یَتَخاشَنُ؛ فَاِذا خَشُنَ یَتَلاطَفُ؛ یعنی چندانکه خوب و لطیف و نازکاندام است، درشتی کند و سختی؛ چون سخت و درشت شد چنان که به کاری نیاید، تلطّف کند و درشتی نماند
اَمْرَد آن گه که خوب و شیرین است
تلخ گفتار و تندخوی بود
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردم آمیز و مهرجوی بود
یکی را از علما پرسیدند که: یکی با ماهروییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب، چنان که عرب گوید: اَلتَّمْرُ یانِعٌ وَ النّٰاطورُ غَیْرُ مانِعٍ؛ هیچ باشد که به قوّتِ پرهیزگاری از او به سلامت بماند؟
گفت: اگر از مهرویان به سلامت بماند از بدگویان نماند
و اِنْ سَلِمَ اْلإنسانُ مِنْ سُوءِ نَفْسِهِ
فَمِنْ سُوءِ ظَنِّ الْمُدَّعی لَیْسَ یَسْلَمُ
شاید پسِ کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبانِ مردم بستن
طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قُبحِ مشاهدهٔ او مُجاهده میبرد و میگفت: این چه طَلعتِ مَکروه است و هَیْأتِ مَمقوت و مَنظرِ ملعون و شمایلِ ناموزون؟ یا غُرابَالْبَیْنِ، یا لَیْتَ بَیْنی و بَیْنَکَ بُعْدَ المَشْرِقَیْنِ
.
عَلیالصَّباح به رویِ تو هر که برخیزد
صباحِ روزِ سلامت بر او مَسا باشد
بد اختری چو تو در صحبتِ تو بایستی
ولی چنین که تویی، در جهان کجا باشد؟
عجب آن که غُراب از مجاورتِ طوطی هم به جان آمده بود و ملول شده، لاحولکنان از گردشِ گیتی همینالید و دستهایِ تَغابُن بر یکدگر همی مالید که: این چه بختِ نگون است و طالعِ دُون و ایّامِ بوقلمون! لایق قدرِ من آنستی که با زاغی به دیوارِ باغی بر خرامان همی رفتمی
.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویلهٔ رندان
بلی، تا چه کردم که روزگارم به عقوبتِ آن در سِلکِ صحبتِ چنین ابلهی، خودرای، ناجنس، خیره درای، به چنین بند بلا مبتلا گردانیده است؟
کس نیاید به پایِ دیواری
که بر آن صورتت نگار کنند
گر تو را در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار کنند
این ضربالمثل بدان آوردم تا بدانی که صدچندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است
زاهدی در سَماعِ رندان بود
زآن میان گفت شاهدی بلخی
گر ملولی ز ما، تُرُش منشین
که تو هم در میانِ ما تلخی
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزمِ خشک در میانی رَسْتَه
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشستهایّ و چون یخ بسته
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوقِ صحبت ثابت شده، آخر به سببِ نفعی اندک، آزارِ خاطرِ من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همیگفتند
نگارِ من چو در آید به خندهٔ نمکین
نمک زیاده کند بر جراحتِ ریشان
چه بودی ار سرِ زلفش به دستم افتادی
چو آستینِ کریمان به دستِ درویشان
طایفهٔ درویشان بر لطفِ این سخن نه، که بر حسنِ سیرتِ خویش آفرین بردند و او هم در این جمله مبالغه کرده بود و بر فوتِ صحبتِ قدیم تأسّف خورده و به خطایِ خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرفِ او هم رغبتی هست؛ این بیتها فرستادم و صلح کردیم
نه ما را در میان عهد و وفا بود؟
جفا کردیّ و بدعهدی نمودی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که برگردی به زودی
هنوزت گر سرِ صلح است باز آی
کز آن مقبولتر باشی که بودی
یکی را زنی صاحب جمالِ جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علّتِ کابین در خانه مُتَمَکِّن بماند و مرد از مُحاورتِ او به جان رنجیدی و از مجاورتِ او چاره ندیدی، تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش.
یکی گفتا: چگونهای در مفارقتِ یارِ عزیز؟
گفت: نادیدنِ زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدنِ مادرزن
گل به تاراج رفت و خار بماند.
گنج برداشتند و مار بماند
دیده بر تارکِ سَنان دیدن
خوشتر از رویِ دشمنان دیدن
واجب است از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نباید دید
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی، در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی.
از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایهٔ دیواری کردم، مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانهای روشنی بتافت، یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید، چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات به در آید، قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطرهای چند از گل رویش در آن چکیده.
فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم
ظَمَأٌ بِقَلبی لا یَکادُ یُسیغُهُ
رَشفُ الزُّلالِ وَ لَو شَرِبتُ بُحوراً
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنین روی اوفتد هر بامداد
مست می بیدار گردد نیمشب
مست ساقی روز محشر بامداد
سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند: ضرب زیدُ عمرواً و کان المتعدیّ عمرواً. گفتم: ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید، گفتم: خاک شیراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم
بُلیتُ بِنَحویٍّ یَصولُ مُغاضِباً
عَلَیَّ کَزَیدٍ فی مُقابَلَةِ العَمرو
علی جَرِّ ذَیلٍ لَیسَ یَرفَعُ رَأسَهُ
وَ هَل یَستَقیمُ الَّرفعُ مِن عامِلِ الجَرِّ
لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسیست، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد. کَلِّمِ الناسَ عَلی قَدرِ عُقولِهِم. گفتم
طبع تو را تا هوس نحو کرد
صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید
بامدادان که عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی منم تا شکر قدوم بزرگان را میان به خدمت ببستمی. گفتم
با وجودت ز من آواز نیاید که منم
گفتا چه شود گر در این خطه چندی برآسایی تا به خدمت مستفید گردیم. گفتم نتوانم به حکم این حکایت
بزرگی دیدم اندر کوهساری
قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا گفتم به شهر اندر نیایی
که باری بندی از دل برگشایی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم
بوسه دادن به روی دوست چه سود
هم در این لحظه کردنش بدرود
سیب گویی وداع بستان کرد
روی از این نیمه سرخ و زآن سو زرد
اِن لَم اَمُت یَومَ الوَداعِ تَأسُّفاً
لا تَحسَبونی فی المَوَدَّةِ مُنصِفاً
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود، یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن
گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر در او نیامده. گفتم: مگر معلوم تو را دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند، ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خستهدلی باشد
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
گفتم: مناسب حال من است این چه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا به جایی که قبلهٔ چشمم جمال او بودی و سود سرمایهٔ عمرم وصال او
مگر ملائکه بر آسمان وگر نه بشر
به حسن صورت او در زمی نخواهد بود
به دوستی که حرام است بعد از او صحبت
که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود
ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم
کاش کآن روز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
آن که قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست
گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست
بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
دوش چون طاووس مینازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار میپیچم چو مار
یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده.
بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که: در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟
گفت
وَ رُبَّ صَدیقٍ لامَنی فی وِدادِها
اَلَم یَرَها یَوماً فَیوضِحَ لی عُذری
کاش کآنان که عیب من جستند
رویت ای دلستان بدیدندی
تا به جای ترنج در نظرت
بی خبر دستها بریدندی
تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی. فَذٰلِکَ الَّذی لُمتُنَّنی فیه.
ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه.
بفرمودش طلب کردن. در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیأت او نظر کرد. شخصی دید سیه فام باریک اندام. در نظرش حقیر آمد، به حکم آن که کمترین خدّام حرم او به جمال از او در پیش بودند و به زینت بیش.
مجنون به فراست دریافت، گفت: از دریچهٔ چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهدهٔ او بر تو تجلی کند
ما مَرَّ مِن ذِکرِ الحِمیٰ بِمَسمَعی
لَو سَمِعَت وُرقُ الحِمی صاحَت مَعی
یا مَعشَرَ الخُلاّنِ قولوا لِلمُعا
فیٰ لَستَ تَدری ما بِقَلبِ الموجَعِ
تندرستان را نباشد درد ریش
جز به همدردی نگویم درد خویش
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش
تا تو را حالی نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پیش
سوز من با دیگری نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضو ریش
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش. روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویان
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پای فکند
این دیده شوخ می کشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند
شنیدم که در گذری پیش قاضی آمد، برخی از این معامله به سمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده. دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت. قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود
آن شاهدی و خشم گرفتن بینش
و آن عقده بر ابروی ترش شیرینش
در بلاد عرب گویند ضَربُ الحَبیبِ زَبیبُ
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که به دست خویش نان خوردن
همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آید
انگور نوآورده ترش طعم بود
روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد
این بگفت و به مسند قضا باز آمد. تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی. زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم اگر چه ترک ادب است و بزرگان گفتهاند
نه در هر سخن بحث کردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست
الا به حکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است مصلحتی که بینند و اعلام نکنند، نوعی از خیانت باشد. طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوث نگردانی و حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت: نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صواب است و مسئله بی جواب ولیکن
ملامت کن مرا چندان که خواهی
که نتوان شستن از زنگی سیاهی
از یاد تو غافل نتوان کرد به هیچم
سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم
این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بیکران بریخت و گفتهاند هر که را زر در ترازوست، زور در بازوست و آن که بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد
هر که زر دید سر فرو آورد
ور ترازوی آهنین دوش است
فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی
امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
یک دم که دوست فتنه خفته است زینهار
بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس
لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن به گفتن بیهوده خروس
قاضی در این حالت که یکی از متعلقان در آمد و گفت: چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفتهاند بلکه حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم در او نظر کرد و گفت
پنجه در صید برده ضیغم را
چه تفاوت کند که سگ لاید
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست می خاید
ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است چه فرمایی؟ ملک گفتا: من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه روزگار، باشد که معاندان در حق وی خوضی کردهاند. این سخن در سمع قبول من نیاید، مگر آنگه که معاینه گردد که حکما گفتهاند
به تندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ
شنیدم که سحرگاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد. شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی.
به لطف اندک اندک بیدار کردش که خیز، آفتاب برآمد. قاضی دریافت که حال چیست. گفتا: از کدام جانب برآمد، گفت: از قبل مشرق. گفت: الحمد لله که در توبه همچنان باز است به حکم حدیث که: لایُغلَقُ علی العبادِ حتی تَطلَعَ الشمسُ مِن مَغربِها، استَغْفِرُکَ اللّهُمَّ و اَتوبُ الیکَ
این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام
گر گرفتارم کنی مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر کانتقام
ملک گفتا: توبه در این حالت که بر هلاک اطلاع یافتی سودی نکند. فَلَم یَکُ یَنفَعُهُم ایمانُهُم لَمّا رَأَوا بَأسَنا
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ
تو را با وجود چنین منکَری که ظاهر شد، سبیل خلاص صورت نبندد. این بگفت و موکلان در وی آویختند. گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست. ملک بشنید و گفت: این چیست؟ گفت
به آستین ملالی که بر من افشانی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
اگر خلاص محال است از این گنه که مراست
بدان کرم که تو داری امیدواری هست
ملک گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی، ولیکن محال عقل است و خلاف شرع که تو را فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهایی دهد. مصلحت آن بینم که تو را از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت: ای خداوند جهان، پرورده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کردهام، دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم. ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او در گذشت و متعندان را که اشارت به کشتن او همی کردند گفت
هر که حمال عیب خویشتنید
طعنه بر عیب دیگران مزنید