باب چهارم
یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم به علّتِ آن اختیار آمده است در غالبِ اوقات، که در سخنْ نیک و بد اتّفاق افتد و دیدهٔ دشمنان جز بر بدی نمیآید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند
وَ اَخُو الْعَداوَةِ لا یَمُرُّ بِصالِحٍ
اِلّا وَ یَلْمُزُهُ بِکَذّابٍ اَشِرْ
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است
نورِ گیتیفروزِ چشمهٔ هور
زشت باشد به چشمِ موشکِ کور
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که: مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود؛ یکی نقصانِ مایه و دیگر شماتتِ همسایه
مگوی اندُهِ خویش با دشمنان
که لاحَوْل گویند شادیکنان
جوانی خردمند از فنونِ فضایل حظّی وافر داشت و طبعی نافر. چندانکه در محافلِ دانشمندان نشستی، زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: ای پسر! تو نیز آنچه دانی، بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم
نشنیدی که صوفییی میکوفت
زیرِ نعلینِ خویش میخی چند؟
آستینش گرفت سرهنگی
که: بیا نعل بر ستورم بند
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از مَلاحده، لَعَنَهُمُ اللهُ عَلیٰ حِدَةٍ، و به حجّت با او بس نیامد؛ سپر بینداخت و برگشت. کسی گفتش: تو را با چندین فضل و ادب که داری، با بیدینی حجّت نماند؟ گفت: علمِ من قرآن است و حدیث و گفتارِ مشایخ و او بدینها معتقد نیست و نمیشنود؛ مرا شنیدنِ کفرِ او به چه کار میآید؟
آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی
آن است جوابش که: جوابش ندهی
جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بیحرمتی همیکرد. گفت: اگر این نادان نبودی، کارِ وی با نادانان بدینجا نرسیدی
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار
اگر نادان به وحشت سخت گوید
خردمندش به نرمی دل بجوید
دو صاحبدل نگه دارند مویی
همیدون سرکشی و آزرمجویی
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجیر باشد، بگسلانند
یکی را زشتخویی داد دشنام
تحمّل کرد و گفت: ای خوب فرجام
بتر زآنم که خواهی گفتن، آنی
که دانم، عیب من چون من ندانی
سَحْبانِ وائِل را در فصاحت بینظیر نهادهاند، به حکمِ آنکه بر سرِ جمع، سالی سخن گفتی؛ لفظی مکرّر نکردی وگر همان اتفاق افتادی به عبارتی دیگر بگفتی. وز جملهٔ آدابِ نُدَماءِ ملوک یکی این است
سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوارِ تصدیق و تحسین بود
چو یک بار گفتی، مگو باز پس
که حلوا چو یک بار خوردند، بس
یکی را از حکما شنیدم که میگفت: هرگز کسی به جهلِ خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند
سخن را سر است اى خردمند و بُن
میاور سخن در میانِ سخُن
خداوندِ تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن، تا نبیند خموش
تنی چند از بندگانِ محمود گفتند حسنِ میمندی را که: سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت: بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند: آنچه با تو گوید، به امثالِ ما گفتن روا ندارد. گفت: به اعتمادِ آن که داند که نگویم، پس چرا همیپرسید؟
نه هر سخن که برآید، بگوید اهلِ شناخت
به سرِّ شاه سر خویشتن نشاید باخت
در عقدِ بَیْع سرایی مُتَرَدِّد بودم. جهودی گفت: آخر من از کدخدایانِ این محلّتم؛ وصفِ این خانه چنان که هست از من پرس. بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم: به جز آن که تو همسایهٔ منی
خانهای را که چون تو همسایه است
ده درم سیمِ بد عیار ارزد
لکن امّیدوار باید بود
که پس از مرگِ تو هزار ارزد
یکی از شعرا پیشِ امیرِ دزدان رفت و ثَنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بَرکنَند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت. سگان در قفایِ وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود؛ عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند؛ سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود میخواهم، اگر انعام فرمایی.
رَضینٰا مِنْ نَوالِکَ بِالرَّحیلِ
امیدوار بوَد آدمى به خیرِ کسان
مرا به خیرِ تو امّید نیست، شر مرسان
سالارِ دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و دِرَمی چند.