باغ آینه

بانوی پرغرور عشق _ باران

آنگاه بانوی پرغرور عشق خود را دیدم
در آستانه‌ی پُرنیلوفر،
که به آسمانِ بارانی می‌اندیشید

و آنگاه بانوی پرغرور عشق خود را دیدم
در آستانه‌ی پُرنیلوفرِ باران،
که پیرهنش دستخوشِ بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پرغرور باران را
در آستانه‌ی نیلوفرها،
که از سفرِ دشوارِ آسمان بازمی‌آمد.
۱۳۳۸

پنجه‌ی سرد باد

پنجه‌ی سرد باد در اندیشه‌ی گزندی نیست
من اما هراسانم:
گویی بانوی سیه‌جامه
فاجعه را
پیشاپیش
بر بامِ خانه می‌گرید.

و پنجه‌ی بی‌خیالِ باد
در این انبانِ خالی
در جُستجوی چیزی‌ست.

۱۳۳۸

عشق خاطره‌ای‌ست _ شبانه

عشق
خاطره‌ای‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفته‌اند:
در این سویِ بستر
مردی و
زنی
در آن‌سوی.

تُندبادی بر درگاه و
تُندباری بر بام.

مردی و زنی خفته.

و در انتظارِ تکرار و حدوث
عشقی
خسته.

۱۳۳۸

کنار من چسبیده به من _ زن خفته

کنار من چسبیده به من در عظیم‌تر فاصله‌یی از من
سینه‌اش
به آرامی
از حباب‌های هوا
پُر و خالی
می‌شود.
چشم‌هایش که دوست می‌دارم ــ
زیرِ پلکانِ فروکشیده
نهفته است.

«کجایی؟
چیستی؟
چه می‌خواهی؟»

سینه‌اش
به آرامی
از حباب‌های هوا
پُر و خالی می‌شود.

۱۳۳۸

نه در رفتن حرکت بود _ لوح گور

نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود
و بادِ سخن‌چین
با برگ‌ها رازی چنان نگفت
که بشاید.

دوشیزه‌ی عشقِ من مادری بیگانه است
و ستاره‌ی پُرشتاب
در گذرگاهی مأیوس
بر مداری جاودانه می‌گردد.

۱۳۳۸

بر شرب بی‌پولک شب _ باران

بر شرب بی‌پولک شب
شرابه‌های بی‌دریغِ باران…

در کنارِ ما بیگانه‌یی نیست
در کنارِ ما
آشنایی نیست
خانه خاموش است و بر شربِ سیاهِ شب
شرابه‌های سیمینِ باران.

۱۳۳۸

بن‌بست سربه‌زیر _ تاشک

بن‌بست سربه‌زیر
تا ابدیت گسترده است
دیوارِ سنگ
از دسترسِ لمس به دور است.
در میدانی که در آن
خوانچه و تابوت
بی‌معارض می‌گذرد
لبخنده و اشک را
مجالِ تأملی نیست.

خانه‌ها در معبرِ بادِ نااستوار
استوارند،
درخت، در گذرگاهِ بادِ شوخ وقار می‌فروشد.

«ــ درخت، برادرِ من!
اینک
تبردار از کوره‌راهِ پُرسنگ به زیر می‌آید!»

«ــ ای مسافر، همدردِ من!
به سرمنزلِ یقین اگر فرود آمده‌ای
دیگر تو را تا به سرمنزلِ شک
جز پرت‌گاهی ناگزیر
در پیش نیست!»

خانه‌ها در معبرِ بادِ استوار
نااستوارند،
درخت، در معبرِ بادِ جدی
عشوه می‌فروشد…

۱۳۳۸

من باد و مادرِ هوا خواهم شد

من
باد و
مادرِ هوا خواهم شد
و گردشِ زمین را
به‌سانِ جنبشِ مولی
در گندابِ تنم احساس
خواهم کرد.

من
خاک و
مولِ زمین خواهم شد
و هوا
به‌سانِ زهدانِ زنی در برم خواهد گرفت.

از سردیِ مرده‌وارِ پیکرِ خاکیِ خویش
رنجه خواهم شد.
از فشارِ شهوتناکِ بازوانِ نسیمیِ خویش
شکنجه خواهم شد.
از دیدارِ خویش عذابِ فراوان خواهم کشید
و سخنانِ همیشه را
در دو گوشِ بی‌رغبتِ خویش
مکرر خواهم کرد.

۱۳۳۸

بر خاک جدی ایستادم

بر خاک جدی ایستادم
و خاک، به‌سانِ یقینی
استوار بود.
به ستاره شک کردم
و ستاره در اشکِ شکِ من درخشید.

و آنگاه به خورشید شک کردم که ستارگان را
همچون کنیزکانِ سپیدرویی
در حرم‌خانه‌ی پُرجلالش نهان می‌کرد.

دیوارها زندان را محدود می‌کند،
دیوارها زندان را محدودتر نمی‌کند.

میانِ دو زندان
درگاهِ خانه‌ی تو آستانه‌ی آزادی‌ست،
لیکن در آستانه
تو را
به قبولِ یکی از این دو
از خود اختیاری نیست.

۱۳۳۶

ما مهره نیستیم _ کوچه

به دکتر مجید حائری

دهلیزی لاینقطع
در میانِ دو دیوار،
و خلوتی
که به‌سنگینی
چون پیری عصاکش
از دهلیزِ سکوت
می‌گذرد.
و آنگاه
آفتاب
و سایه‌یی منکسر،
نگران و
منکسر.

خانه‌ها
خانه‌خانه‌ها.
مردمی،
و فریادی از فراز:
ــ شهرِ شطرنجی!
شهرِ شطرنجی!

دو دیوار
و دهلیزِ سکوت.
و آنگاه
سایه‌یی که از زوالِ آفتاب دَم می‌زند.

مردمی،
و فریادی از اعماق
ــ مهره نیستیم!
ما مهره نیستیم!

۱۳۳۸