باغ آینه
از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که بهظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبکخیز و دَمدَمی
و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست
نه لهلهِ تشنهکامیِ صحرا
نه درخت و نه پردهی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راه گریز بربسته است.
درازای زمان را
با پارهی زنجیرِ خویش
میسنجم
و ثقلِ آفتاب را
با گوی سیاهِ پایبند
در دو کفه مینهم
و عمر
در این تنگنایِ بیحاصل
چه کاهل میگذرد!
□
قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟
من همهی خدایان را لعنت کردهام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بیگناه بودهام!
۱۳۳۶
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را
نکوفته است.
در آیینه و مهتاب و بستر مینگریم
در دستهای یکدیگر مینگریم
و دروازه
ترانهی آرامشانگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر میکند.
بدینگونه
زمزمهیی ملالآور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافتهایم
بدینگونه
در سرزمینِ بیگانهیی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافتهایم
بدینگونه
بر خاکِ پوسیدهیی که ابرِ پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافتهایم…
□
آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار میکند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبورِ کوچک
گُلِ هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار میکند.
حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علفِ تازه میچرد.
و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار
در قلمروِ آفتابِ نیمجوش
نفس میزند.
ابرها و همهمهی دوردستِ شهر
آسمانِ بازیافته را
تکرار میکند
همچنان که گنجشکها و
باد و
زمزمهی پُرنیازِ رُستن
که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را
در انتظارِ تابستانی که در راه است
در خوابگاهِ ریشهی سیرابش
بیدار میکند.
من در تو نگاه میکنم در تو نفس میکشم
و زندگی
مرا تکرار میکند
بهسانِ بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکیِ آسمان
در رگِ من ادامه مییابد.
□
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را نکوفته است…
با آنان بگو که با ما
نیازِ شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست
تا پرندهی سنگینبالِ جادویی را که نغمهپردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است
بر شاخسارِ تازهروی خانهی ما مگذاری.
در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دستهای یکدیگر بنگریم،
تا دَر، ترانهی آرامشانگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.
تا نگاهِ ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد…
فروردین ۱۳۳۶
صحرا آمادهی روشن شدن بود
و شب از سماجت و اصرار دست میکشید.
من خود گُردههای دشت را بر ارابهیی توفانی درنوردیدم:
این نگاهِ سیاهِ آزمندِ آنان بود تنها
که از روشناییِ صحرا جلو گرفت.
و در آن هنگام که خورشید
عبوس و شکستهدل از دشت میگذشت
آسمانِ ناگزیر را
به ظلمتِ جاودانه
نفرین کرد.
بادی خشمناک دو لنگهی در را بر هم کوفت
و زنی در انتظارِ شویِ خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ از نفسِ بویناکِ باد فرومُرد
و زن شربِ سیاهی بر گیسوانِ پریشِ خویش افکند.
ما دیگر به جانبِ شهرِ تاریک بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ روشنِ تو خلاصه میکنم.
□
سپیدهدمان را دیدم
که بر گُردهی اسبی سرکش بر دروازهی افق به انتظار ایستاده بود
و آنگاه سپیدهدمان را دیدم که نالان و نفسگرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند دیاری ناآشنا را راه میپرسید.
و در آن هنگام با خشمی پُرخروش به جانبِ شهرِ آشنا نگریست
و سرزمینِ آنان را به پستی و تاریکیِ جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از بُرجِ کهنه به آسمانِ ناپیدا پرکشید
و مردی جنازهی کودکی مردهزاد را بر درگاهِ تاریک نهاد.
ما دیگر به جانبِ شهرِ سرد بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ گرمِ تو خلاصه میکنم.
□
خندهها چون قصیلِ خشکیده خشخشِ مرگآور دارند.
سربازانِ مست در کوچههای بُنبست عربده میکشند
و قحبهیی از قعرِ شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی میخواند.
علفهای تلخ در مزارعِ گندیده خواهد رُست
و بارانهای زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت،
مرا لحظهیی تنها مگذار
مرا از زرهِ نوازشت رویینتن کن.
من به ظلمت گردن نمینهم
جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کردهام
و دیگر به جانبِ آنان
باز
نمیگردم.
۱۳۳۸
سرکش و سرسبز و پیچنده
گیاهی
دیوارِ کهنهی باغ را فروپوشیده است.
از این سو دیوار دیگر به جز جرزی از بهار نیست،
که جراحاتِ آجرها را مرهم سبزِ برگ شفا بخشیده است.
و از آن سوی دیگر
گیاهِ پیچنده
چون خیزابی لبپرزنان سایبانی بر پیگاهِ دیوار افکنده است!
رطوبتِ ویرانکننده، از تبِ پُرحرارتِ رویشِ گیاه، جرزها را رها میکند
و دیوار، در حرارتی کیفناک بر بنیادِ خویش استوارتر میگردد
و عابری رنجور در سایهفرشِ آن سوی باغ
از خستگیِ راهِ بیمنظر و بیگیاه
میآساید…
به همه آن کسان که به عشقی تن در نمیدهند چرا که ایمانِ خود را از دست دادهاند!ــ:
در تنِ من گیاهی خزنده هست
که مرا فتح میکند
و من اکنون جز تصویری از او نیستم!
من جزیی از تواَم ای طبیعتِ بیدریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ، هیچ یک عطشِ مرا از سرچشمهی وجود و خیالت بینیاز نمیکند!
□
من چینهام من پیچکم من آمیزهی چینه و پیچکم
تو چینهای تو پیچکای تو آمیزهی مادر و کودکی.
ای دستانِ بیغبارِ پُرپرهیزی که مرا به هنگامِ نوازشهای مادرانه از جفتِ آگاهی به وجودِ دشمنان و سیاهدلان غرقهی اندوه میکنید! مرا به ایمانِ دورانِ جنینیِ خویش بازگردانید تا دیگرباره با کلماتی که کنون جز از فریب و بدی سخن نمیگوید، سرودِ نیکی و راستی بشنوم.
ای همسفر که رازِ قدرتهای بیکرانِ تو بر من پوشیده است! ــ مرا به شهرِ سپیدهدم، به واحهی پاکی و راستی بازگردان! مرا به دورانِ ناآگاهیِ خویش بازگردان تا علفها به جانبِ من برویند
تا من بهسانِ کندو با نیشِ شیرینِ هزاران زنبورِ خُرد از عسلِ مقدس آکنده شوم،
تا چون زنی نوبار
با وحشتی کیفناک
نخستین جنبشهای جنین را به انتظارِ هیجانانگیزِ تولدِ نوزادی دلبند مبدل کنم که من او را بازیافتگی خواهم نامید. همبسترِ ظلمانیترین شبهای از دستدادگی! ــ من او را یازیافتگی نام خواهم نهاد.
۱۳۳۸
چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی میروم.
گهوارههای خستگی
از کشاکشِ رفتوآمدها
بازایستادهاند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشانهای خاکستر شده را روشن میکند.
□
فریادهای عاصیِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بیقرارِ ابر
نطفه میبندد.
و دردِ خاموشوارِ تاک ــ
هنگامی که غورهی خُرد
در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ جوانه میزند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشتانگیزترینِ شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب میکردهام
□
تو از خورشیدها آمدهای از سپیدهدمها آمدهای
تو از آینهها و ابریشمها آمدهای.
□
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
[نگاه و اعتمادِ تو بدینگونه است!]
□
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهای خالیِ من ترانه و سبزیست
من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل میزنم.
آینهیی برابرِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.
۱۳۳۶
نیمروز…
نیمروز…
بیآنکه آفتاب را در نصفالنهارِ خوفانگیزش بازببینیم،
در پسِ ابرهای کج، نقابهای گول و پردههای هزارانریشگیِ باران آیا
زمان از نیموزِ موعود گذشته است
و شبِ جاودانه دیگر، چندان دور نیست؟
و ستارگان، در انتظارِ فرمانِ آخرین به سردی میگرایند
تا شبِ جاودانه را غروری به کمال بخشایند؟
□
نیشخندها لبانِ تازهتری میجویند
و چندانکه از جُستجوی بیحاصل بازمیمانند
به لبانِ ما بازمیآیند.
□
از راههای پُرغبار، مسافرانِ خسته فرامیرسند…
«ــ شستوشوی پاهای آبلگونِ شما را آبِ عطرآلوده فراهم کردهایم
ای مردانِ خسته
به خانههای ما فرود آیید!»
«ــ در بستری حقیر، امیدی به جهان آمده است.
ای باکرگانِ اورشلیم! راهِ بیتاللحم کجاست؟»
و زائرانِ خسته، سرودگویان از دروازهی بیتاللحم میگذرند و در جُلجُتای چشمبهراه، جوانهای کاج، در انتظارِ آنکه به هیأتِ صلیبی درآید، در خاموشیِ شتاب آلودهی خویش، به جانبِ آسمانِ تهی قد میکشد.
□
نیمروز…
نیمروز…
«ــ در پسِ ابر و نقاب و پرده، آیا
زمان از نیمروز گذشته است؟
و شبِ جاودانه آیا
دیگر چندان دور نیست؟»
و زمینی که به سردی میگراید، دیگر سخنی ندارد.
آنجا که جنگآورانِ کهن گریستند
گریه پاسخی به خاموشیِ ابدی بود.
□
عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.
حنجرههای تهی، سرودی دیگرگونه میخوانند، گویی خداوندِ بیمار درگذشته است.
هان! عزای جاودانه آیا از چه هنگام آغاز گشته است؟
□
رگبارهای اشک، شورهزارِ ابدی را باور نمیکند.
رگبارِ اشک، شورهزارِ ابدی را بارور نمیکند
رگبارهای اشک، بیحاصل است
و کاجِ سرفرازِ صلیب چنان پُربار است
که مریمِ سوگوار
عیسای مصلوبش را بازنمیشناسد.
در انتهای آسمانِ خالی، دیواری عظیم فروریخته است
و فریادِ سرگردانِ تو
دیگر به سوی تو بازنخواهد گشت…
۱۳۳۸
برای میهن بیآب و خاک
خلقِ پروس
به خون کشیده شدند
ز خشم ناپلئون،
و ماند بر سرِ هر راهکورهی غمناک
گوری چند
بر خاک
بیسنگ و بیکتیبه و بینام و بینشان
از موکبِ قشونِ بوناپارت
بر معبرِ پروس…
آنگه فردریکِ وطندوست
آراست چون عروس
در جامهی زفاف
زنش را،
تا بازپس ستاند از این رهگذر
مگر
وطنش را
[وین زوجه
راست خواهی
در روزگار خویش
زیباترینِ محصنگان بود
در
اروپ!]
□
هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز مینهاد
مهتاب
در سکوتش
بر لاشههای بیکفنِ مردمِ پروس ــ
خاموش شد به حجلهی سلطان فردریک
شمعی و شهوتی.
و آن دَم که آفتاب درخشید
بر گورهای گمشدهی راه و نیمراه
[یعنی به گورها که نشانی به جای ماند
از موکبِ قشونِ بوناپارت
در رزمِ ماگدهبورگ]ــ
خاک پروس را
شَهِ فاتحِ
گشادهدست
بخشید همچو پیرهنی کهنهمردهریگ
به سلطان فردریک،
زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس
بود
سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش!
□
بله…
آنوقت
شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت
از کشور پروس،
که سیراب کرده بود
خاکِ آن را
از خونِ شورِ زُبدهسوارانش،
کامِ خود را
از طعمِ دبشِ بوسهی بانوی او، لوئیز.
و از کنارِ آن همه برخاکماندگان
بگذشت شاد و مست
بگذشت سرفراز
بوناپارت.
میرفت و یک ستارهی تابندهی بزرگ
بر هیأتِ رسالت و با کُنیهی نبوغ
میتافت بر سرش
پُرشعله، پُرفروغ.
۱۳۳۸
شعار ناپلئون کبیر
در جنگهای بزرگِ میهنی
برادرزنانِ افتخاری!
آینده از آنِ همشیرگانِ شماست!
۱۳۳۸
یکی بود یکی نبود.
جز خدا هیچی نبود
زیرِ این تاقِ کبود،
نه ستاره
نه سرود.
عموصحرا، تُپُلی
با دو تا لُپِ گُلی
پا و دستش کوچولو
ریش و روحش دوقلو
چپقش خالی و سرد
دلکش دریای درد،
دَرِ باغو بسّه بود
دَمِ باغ نشسّه بود:
«ــ عموصحرا! پسرات کو؟»
«ــ لبِ دریان پسرام.
دخترای ننهدریا رو خاطرخوان پسرام.
طفلیا، تنگِ غلاغپر، پاکِشون
خسته و مرده، میان
از سرِ مزرعهشون.
تنِشون خسّهی کار
دلِشون مُردهی زار
دسّاشون پینهتَرَک
لباساشون نمدک
پاهاشون لُخت و پتی
کجکلاشون نمدی،
میشینن با دلِ تنگ
لبِ دریا سرِ سنگ.
طفلیا شب تا سحر گریهکنون
خوابو از چشمِ بهدردوختهشون پس میرونن
توی دریایِ نمور
میریزن اشکای شور
میخونن ــ آخ که چه دلدوز و چه دلسوز میخونن! ــ:
«ــ دخترای ننهدریا! کومهمون سرد و سیاس
چشِ امیدِمون اول به خدا، بعد به شماس.
کورهها سرد شدن
سبزهها زرد شدن
خندهها درد شدن.
از سرِ تپه، شبا
شیههی اسبای گاری نمیاد،
از دلِ بیشه، غروب
چهچهِ سار و قناری نمیاد،
دیگه از شهرِ سرود
تکسواری نمیاد.
دیگه مهتاب نمیاد
کرمِ شبتاب نمیاد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:
تو هوا وقتی که برق میجّه و بارون میکنه
کمونِ رنگهبهرنگش دیگه بیرون نمیاد،
رو زمین وقتی که دیب دنیارو پُرخون میکنه
سوارِ رخشِ قشنگش دیگه میدون نمیاد.
شبا شب نیس دیگه، یخدونِ غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار میتنه.
دیگه شب مرواریدوزون نمیشه
آسمون مثلِ قدیم شبها چراغون نمیشه.
غصهی کوچیکِ سردی مثِ اشک ــ
جای هر ستاره سوسو میزنه،
سرِ هر شاخهی خشک
از سحر تا دلِ شب جغده که هوهو میزنه.
دلا از غصه سیاس
آخه پس خونهی خورشید کجاس؟
قفله؟ وازش میکنیم!
قهره؟ نازش میکنیم!
میکِشیم منتِشو
میخریم همتِشو!
مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکیِ شب تن نمیده
موشِ کورم که میگن دشمنِ نوره، به تیغِ تاریکی گردن نمیده!
دخترای ننهدریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثلِ قدیم عاشق و شیدا نمیشه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمیشه.
دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار میکنه مُردهس و گور.
نه امیدی ــ چه امیدی؟ بهخدا حیفِ امید! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیزِ خوبی میشه دید؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خونتشنهی هم! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راهش میده غم؟ ــ:
داش آکل، مردِ لوتی،
ته خندق تو قوتی!
توی باغِ بیبیجون
جمجمک، بلگِ خزون!
دیگه دِه مثلِ قدیم نیس که از آب دُر میگرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر میگرفت:
آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خون میکنه
واسه چار چیکهی آب، چلتا رو بیجون میکنه.
نعشا میگندن و میپوسن و شالی میسوزه
پای دار، قاتلِ بیچاره همونجور تو هوا چِش میدوزه
ــ «چی میجوره تو هوا؟
رفته تو فکرِ خدا؟…»
ــ «نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوکِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».
دخترای ننهدریا! دلِمون سرد و سیاس
چِشِ امیدمون اول به خدا بعد به شماس.
اَزَتون پوستِ پیازی نمیخایم
خودِتون بسِمونین، بقچه جاهازی نمیخایم.
چادرِ یزدی و پاچین نداریم
زیرِ پامون حصیره، قالیچه و قارچین نداریم.
بذارین برکتِ جادوی شما
دِهِ ویرونه رو آباد کنه
شبنمِ موی شما
جیگرِ تشنهمونو شاد کنه
شادی از بوی شما مَس شه همینجا بمونه
غم، بره گریهکنون، خونهی غم جابمونه…»
□
پسرای عموصحرا، لبِ دریای کبود
زیرِ ابر و مه و دود
شبو از رازِ سیا پُر میکنن،
توی دریای نمور
میریزن اشکای شور
کاسهی دریارو پُردُر میکنن.
دخترای ننهدریا، تَهِ آب
میشینن مست و خراب.
نیمهعُریون تنِشون
خزهها پیرهنِشون
تنِشون هُرمِ سراب
خندهشون غُلغُلِ آب
لبِشون تُنگِ نمک
وصلِشون خندهی شک
دلِشون دریای خون،
پای دیفارِ خزه
میخونن ضجهکنون:
«ــ پسرای عموصحرا لبِتون کاسهنبات
صدتا هجرون واسه یه وصلِ شما خمس و زکات!
دریا از اشکِ شما شور شد و رفت
بختِمون از دَمِ در دور شد و رفت.
رازِ عشقو سرِ صحرا نریزین
اشکِتون شوره، تو دریا نریزین!
اگه آب شور بشه، دریا به زمین دَس نمیده
ننهدریام دیگه مارو به شما پس نمیده.
دیگه اونوَخ تا قیامت دلِ ما گنجِ غمه
اگه تا عمر داریم گریه کنیم، باز کمه.
پرده زنبوریِ دریا میشه بُرجِ غمِمون
عشقِتون دق میشه، تا حشر میشه همدَمِمون!»
□
مگه دیفارِ خزه موش نداره؟
مگه موش گوش نداره؟ ــ
موشِ دیفار، ننهدریا رو خبردار میکنه:
ننهدریا، کج و کوج
بددل و لوس و لجوج،
جادو در کار میکنه. ــ
تا صداشون نرسه
لبِ دریای خزه،
از لجِش، غیهکشون ابرا رو بیدار میکنه:
اسبای ابرِ سیا
تو هوا شیههکشون،
بشکهی خالیِ رعد
روی بومِ آسمون.
آسمون، غرومب غرومب!
طبلِ آتیش، دودودومب!
نعرهی موجِ بلا
میره تا عرشِ خدا؛
صخرهها از خوشی فریاد میزنن.
دخترا از دلِ آب داد میزنن:
«ــ پسرایِ عموصحرا!
دلِ ما پیشِ شماس.
نکنه فکر کنین
حقه زیرِ سرِ ماس:
ننهدریای حسود
کرده این آتش و دود!»
□
پسرا، حیف! که جز نعره و دلریسهی باد
هیچ صدای دیگهیی
به گوشاشون نمیاد! ــ
غمِشون سنگِ صبور
کجکلاشون نمدک
نگاشون خسته و دور
دلِشون غصهتَرَک،
تو سیاهی، سوت و کور
گوش میدن به موجِ سرد
میریزن اشکای شور
توی دریای نمور…
□
جُم جُمَک برقِ بلا
طبلِ آتیش تو هوا!
خیزخیزک موجِ عبوس
تا دَمِ عرشِ خدا!
نه ستاره نه سرود
لبِ دریای حسود،
زیرِ این تاقِ کبود
جز خدا هیچی نبود
جز خدا هیچی نبود!
۱۳۳۸