حدیث بیقراری ماهان
همه شب حیرانش بودم،
حیرانِ شهرِ بیدار
که پیسوزِ چشمانش میسوخت و
اندیشهی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لَخت لَخت
آسمانِ سیاه را میانباشت
چون لَتِرمَه باتلاقی دمهبوناک
که فضا را.
حیران بودم همه شب
شهرِ بیدار را
که آوازِ دهانش
تنها
همهمهی عَفِنِ اذکارش بود:
شهرِ بیخواب
با پیسوزِ پُردودِ بیداریاش
در شبِ قدری چنان. ــ
در شبِ قدری.
□
گفتم: «بنخفتی، شهر!
همه شب
به نجوا
نگرانِ چه بودی؟»
گفتند:
«برآمدنِ روز را
به دعا
شبزندهداری کردیم.
مگر به یُمنِ دعا
آفتاب
برآید.»
گفتم: «حاجتْروا شدید
که آنک سپیده!»
به آهی گفتند: «کنون
به جمعیتِ خاطر
دل به دریای خواب میزنیم
که حاجتِ نومیدانه
چنین معجزآیت
برآمد.»
۸ فروردینِ ۱۳۷۳
ــ بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
□
ــ از این گونه
بیاشک
به چه میگریی؟
ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانهوار
به شانهبَرَت سَر نهم
سنگباری آشناست
سنگباری آشناست غم.
۲۲ خردادِ ۱۳۷۳
شرقاشرقِ شادیانه به اوجِ آسمان
شبنمِ خستگی بر پیشانیِ مادر و
کاکلِ پریشانِ آدمی
در نقطهی خجستهی میلادش.
۱۳۷۵
نگران،
آن دو چشمان است،
دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من مینگرد
تا از سبزینهی نارسِ خویش
سُرخ برآید.
سختگیر و آسانمهر
در فراز کن که سهیل میزند!
□
سهیلانِ مناند
ستارگانِ هماره بیدارم،
و دروازههای افق
بر نگرانیشان گشوده است.
بیمارستان مهرداد
13 بهمن ۱۳۷۵
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمیداد ــ
گوش به بانگِ خروسان درسپردم
هم از لحظهی تُردِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که پوپکِ زردخال
بیشانهی نقره به صحرا سرمینهاد ــ
به چشم، تاجی بهخاکافگنده جُستم
هم از لحظهی نگرانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که کبکِ خرامان
خندهی غفلت به دامنه سرمیداد ــ
به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظهی گریانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت میآراست ــ
چشمبراهِ خزانِ تلخ نشستم
هم از لحظهی نومیدِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که هَزارِ سیاهپوش
بر شاخسارِ خزانی ترانهی بدرود ساز میکرد ــ
با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
لحظهلحظهی تلخِ انتظارِ خویش.
۲۷ آذر ۱۳۷۶
چاهِ شغاد را ماننده
حنجرهیی پُرخنجر در خاطرهی من است:
چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد
فریاد
شرحهشرحه برمیآید.
چون فورانِ فحلْمستِ آتش بر کُرهی خمیری
به جانبِ ماهِ آهکی غریو میکشیدیم.
حنجرهی خونفشانِمان
دشنامیههای عصب را کفرِ شفافِ عصیان بود
ای مرارتِ بیفرجامِ حیات، ای مرارتِ بیحاصل!
غلظهی خونِ اسارتِ مستمر در میدانچههای تلخِ ورید
در میدانچههای سنگی بیعطوفت…
ــ فریبِمان مدهاِی!
حیاتِ ما سهمِ تو از لذتِ کُشتارِ قصابانه بود.
لعنت و شرم بر تو باد!
۱۳۷۷
یاد مختاری و پوینده
نخستین که در جهان دیدم
از شادی غریو بر کشیدم:
«منم، آه
آن معجزتِ نهایی
بر سیارهی کوچکِ آب و گیاه!»
آنگاه که در جهان زیستم
از شگفتی بر خود تپیدم:
میراثخوارِ آن سفاهتِ ناباور بودن
که به چشم و به گوش میدیدم و میشنیدم!
چندان که در پیرامنِ خویشتن دیدم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تیغ بر سرِ من آخته
آن که باورِ بیدریغ در او بسته بودم.
اکنون که سراچهی اعجاز پسِ پُشت میگذارم
بجز آهِ حسرتی با من نیست:
تَبَری غرقهی خون
بر سکوی باورِ بییقین و
باریکهی خونی که از بلندای یقین جاریست.
۱۲ اسفندِ ۱۳۷۷
به دکتر جهانگیر رأفت
نخستین
از غلظهی پنیرک و مامازی سر برآورد.
(نخستین خورشید…
بیخبر…)
و دومین
از جیفهزارِ مداهنت سر برکرد.
(دیگر روز…
از جیفهزارِ مداهنت…
خورشیدِ روزِ دیگر…)
سومین
اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بیخبر.
و چارمین
حیرتِ بیحاصلی را بود
از حیرتِ بیحاصلی
بهره سوتهتر.
پنجمین
آهِ سیاهی را مانستی
یکی آهِ سیاه را.
آنگاه
خورشیدِ ششم
ملالِ مکرر شد:
آونگِ یکی ماهِ ناتمام
به بدل چینیِ کاسهی آسمانی شکسته درآویخته.
و آنگاه
خورشیدِ هفتمین در اشکی بیقرار غوطه خورد:
اشکی بیقرار،
بدری سیاقلم
جویدهجویده ریختهواریخته.
□
و بیهوده
ما
هنوز
انتظاری بیتاب میبردیم:
ما
هنوز
هشتمین خورشید را چشم همیداشتیم:
(شاید را و مگر را
بر دروازهی طلوع) ــ
که خورشیدِ نخستین
هم به تکرار سر برآورد
تا عرصه کند
آسمانِ پیرزاد را
به بازیبازی
در غلظهی بوناکِ پنیرک و مامازی.
۲۴ فروردینِ ۱۳۷۸
کژمژ و بیانتها
به طولِ زمانهای پیش و پس
ستونِ استخوانها
چشمخانهها تهی
دندهها عریان
دهان
یکی برنامده فریاد
فرو ریخته دندانها همه،
سوتِ خارجخوانِ ترانهی روزگارانِ از یادرفته
در وزشِ بادِ کهن
فرونستاده هنوز
از کیِ باستان.
بادِ اعصارِ کهن در جمجمههای روفته
بر ستونِ بیانتهای آهکین
فروشده در ماسههای انتظاری بدوی.
دفترهای سپیدِ بیگناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازهی عبور:
نخِ پَرکی چرکین
بر سوراخِ جوالدوزی.
اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیشتر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بیبایست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.
۱۳۷۸