سینا عباسی هولاسو
هر روز با او روبرو می شدم
سر یکی از صف ها
بلیط یک اتوبوس
سخت در مشتش فشرده بود
سیر نشده از خواب هایش
با چشمانی لرزان
اگر می فهمید نگاه هایم را
سرش یه سمت جلو خم می شد
گمان کنم
پدر و مادرش مرده باشند
و خواهرش او را از مدرسه باز داشته
و سر کار فرستاده بودش
چه رویاهایی می دید
چه کسی می داند به اندازه تمام جاده ها
هی تبسمی به صورتش می دوید
وقتی که ناغافل از خواب می پرید
یک دخترک کوچک
با موهایی پریشان
با پاهایی برهنه در جاده ها
می لرزدیدند،دستهایش می لرزیدند
تازه فهمیدم،بعد چند روزی
وقتی که در ایستگاه ندیدمش
اشناهایش گفتند،اگر چه
بار اول باور نکردم
یک روز غوطه ور در رویایی
داخل یک روپوش آبی رنگ
کارخانه نیست انگار
باغچه یک مدرسه است
ناگهان چرخ دنده ها
دست هایش را دزدیدند
و اینگونه کودکم
بهای رویایش را پرداخت
لبخندش یخ زده بود
کنار دهانش
پژمرده بود طفلک
در اولین بهار زندگی اش
یک دختر کوچک
با قلب کوچک معصومش
در آغوش مرگ
می لرزد
می لرزد
می لرزد
دست هایش
باران هم اگر میشدی ، در بین هزاران قطره
تو را با جام بلورینی میگرفتم
میترسیدم
چرا که
خاک هر آنچه را که بگیرد پس نمیدهد
خم شدم آرام
دم گوش قلمم
و به او گفتم
اگر یکبار دیگر اسم او را بنویسی
تو را هم می شکنم