غزل
شرابِ بیغَش و ساقیِّ خوش دو دامِ رهند
که زیرکانِ جهان از کمندشان نَرَهَند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شُکر که یارانِ شهر بیگنهند
جفا نه پیشهٔ درویشیَست و راهرُوی
بیار باده که این سالکان نَه مردِ رهند
مَبین حقیر، گدایانِ عشق را کاین قوم
شَهانِ بی کمر و خسروانِ بی کُلَهند
به هوش باش که هنگامِ بادِ اِستغنا
هزار خرمنِ طاعت به نیمْ جو ننهند
مَکُن که کوکبهٔ دلبری شکسته شود
چو بندگان بِگُریزند و چاکران بِجَهَند
غلامِ همَّتِ دُردی کشانِ یک رنگم
نه آن گروه که اَزْرَق لباس و دل سیَهَند
قدم مَنِه به خرابات جز به شرطِ ادب
که سالکانِ درش محرمانِ پادشهند
جنابِ عشق بلند است همّتی حافظ
که عاشقان، رهِ بیهمّتان به خود ندهند
بُوَد آیا که درِ میکدهها بگشایند
گره از کارِ فروبستهٔ ما بگشایند
اگر از بهرِ دلِ زاهدِ خودبین بستند
دل قوی دار که از بهرِ خدا بگشایند
به صفایِ دلِ رندانِ صَبوحی زدگان
بس درِ بسته به مِفْتاحِ دعا بگشایند
نامهٔ تَعزیَتِ دختر رَز بِنْویسید
تا همه مُغبَچِگان زلفِ دوتا بگشایند
گیسوی چنگ بِبُرّید به مرگِ مِیِ ناب
تا حریفان همه خون از مژهها بگشایند
درِ میخانه ببستند خدایا مپسند
که درِ خانهٔ تزویر و ریا بگشایند
حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زُنّار ز زیرش به دَغا بگشایند
سالها دفترِ ما در گرو صَهبا بود
رونقِ میکده از درس و دعایِ ما بود
نیکیِ پیرِ مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشمِ کَرَمَش زیبا بود
دفترِ دانش ما جمله بشویید به مِی
که فلک دیدم و در قصدِ دلِ دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علمِ نظر بینا بود
دل چو پرگار به هر سو دَوَرانی میکرد
و اندر آن دایره سرگشتهٔ پابرجا بود
مُطرب از دَردِ محبت عملی میپرداخت
که حکیمانِ جهان را مژه خون پالا بود
میشکفتم ز طرب زان که چو گُل بر لبِ جوی
بر سرم سایهٔ آن سروِ سَهی بالا بود
پیرِ گلرنگِ من اندر حقِ اَزْرَقپوشان
رخصتِ خُبث نداد ار نه حکایتها بود
قلبِ اندودهٔ حافظ بَرِ او خرج نشد
کاین مُعامِل به همه عیبِ نهان بینا بود
یاد باد آن که نَهانَت نظری با ما بود
رَقَمِ مِهرِ تو بر چهرهٔ ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چَشمت به عِتابم میکُشت
مُعْجِزِ عیسَویَت در لبِ شِکَّرخا بود
یاد باد آن که صَبوحی زده در مجلسِ انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
یاد باد آن که رُخَت شمعِ طَرَب میافروخت
وین دلِ سوخته پروانهٔ ناپروا بود
یاد باد آن که در آن بزمگَهِ خُلق و ادب
آن که او خندهٔ مستانه زدی صَهبا بود
یاد باد آن که چو یاقوتِ قدح خنده زدی
در میانِ من و لعلِ تو حکایتها بود
یاد باد آن که نگارم چو کمر بَربَستی
در رکابش مَهِ نو پیکِ جهان پیما بود
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آنجا بود
یاد باد آن که به اصلاحِ شما میشد راست
نظمِ هر گوهرِ ناسُفته که حافظ را بود
تا ز میخانه و مِی نام و نشان خواهد بود
سرِ ما خاکِ رَهِ پیرِ مُغان خواهد بود
حلقهٔ پیرِ مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سرِ تربتِ ما چون گذری همّت خواه
که زیارتگَهِ رِندانِ جهان خواهد بود
برو ای زاهدِ خودبین که ز چشمِ من و تو
رازِ این پرده نهان است و نهان خواهد بود
تُرکِ عاشقکُشِ من مست برون رفت امروز
تا دگر خونِ که از دیده روان خواهد بود
چشمم آن دَم که ز شوقِ تو نَهَد سر به لَحَد
تا دَمِ صبحِ قیامت نگران خواهد بود
بختِ حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلفِ معشوقه به دستِ دگران خواهد بود
پیش از اینَت بیش از این اندیشهٔ عُشّاق بود
مِهرورزیِ تو با ما شُهرهٔ آفاق بود
یاد باد آن صحبتِ شبها که با نوشین لبان
بحثِ سِرِّ عشق و ذکرِ حلقهٔ عُشّاق بود
پیش از این کاین سقفِ سبز و طاقِ مینا بَرکِشند
مَنظَرِ چشمِ مرا ابرویِ جانان طاق بود
از دَمِ صبحِ ازل تا آخرِ شامِ ابد
دوستی و مِهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حُسنِ مَه رویانِ مجلس گرچه دل میبُرد و دین
بحثِ ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بود
بر درِ شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بِنْشَستَم خدا رزّاق بود
رشتهٔ تسبیح اگر بُگْسَست معذورم بدار
دستم اندر دامنِ ساقیِ سیمین ساق بود
در شبِ قدر ار صَبوحی کردهام، عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنارِ طاق بود
شعرِ حافظ در زمانِ آدم اندر باغِ خُلد
دفترِ نسرین و گُل را زینتِ اوراق بود
یاد باد آن که سرِ کویِ توام منزل بود
دیده را روشنی از خاکِ درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثرِ صحبتِ پاک
بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
دل چو از پیرِ خِرَد نَقلِ مَعانی میکرد
عشق میگفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تَطاول که در این دامگَه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد؟ که سعیِ من و دل باطل بود
دوش بر یادِ حریفان به خرابات شدم
خُمِ مِی دیدم، خون در دل و پا در گل بود
بس بِگَشتَم که بپرسم سببِ دردِ فِراق
مفتیِ عقل در این مسأله لایَعْقِل بود
راستی خاتمِ فیروزهٔ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولتِ مُستَعجِل بود
دیدی آن قهقههٔ کبکِ خِرامان حافظ
که ز سرپنجهٔ شاهینِ قضا غافل بود
خستگان را چو طلب باشد و قُوَّت نَبُوَد
گر تو بیداد کنی شرطِ مُروَّت نَبُوَد
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نَپْسَندی
آنچه در مذهبِ اربابِ طریقت نبود
خیره آن دیده که آبش نَبَرَد گریهٔ عشق
تیره آن دل که در او شمعِ محبت نبود
دولت از مرغِ همایون طلب و سایهٔ او
زان که با زاغ و زَغَن شَهپَرِ دولت نبود
گر مدد خواستم از پیرِ مُغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همّت نبود
چون طهارت نَبُوَد کعبه و بتخانه یکیست
نَبُوَد خیر در آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلسِ شاه
هر که را نیست ادب لایقِ صحبت نبود
قتلِ این خسته به شمشیرِ تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دلِ بیرحمِ تو تقصیر نبود
منِ دیوانه چو زلفِ تو رها میکردم
هیچ لایقترم از حلقهٔ زنجیر نبود
یا رب این آینهٔ حُسن چه جوهر دارد؟
که در او آهِ مرا قُوَّتِ تأثیر نبود
سر ز حسرت به درِ میکدهها بَرکردم
چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود
نازنینتر ز قَدَت در چمنِ ناز نَرُست
خوشتر از نقشِ تو در عالمِ تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کویِ تو رَسَم
حاصلم دوش به جز نالهٔ شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتشِ هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دستِ تو تدبیر نبود
آیتی بود عذابْ اَنْدُهِ حافظ بی تو
که بَرِ هیچ کَسَش حاجتِ تفسیر نبود
دوش در حلقهٔ ما قصّهٔ گیسویِ تو بود
تا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود
دل که از ناوَکِ مژگانِ تو در خون میگشت
باز مشتاقِ کمانخانهٔ ابرویِ تو بود
هم عَفَاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کویِ تو بود
عالَم از شور و شرِ عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیزِ جهان غمزهٔ جادویِ تو بود
منِ سرگشته هم از اهلِ سلامت بودم
دامِ راهم شِکَنِ طُرِّهٔ هندویِ تو بود
بِگُشا بندِ قَبا تا بِگُشایَد دلِ من
که گُشادی که مرا بود ز پهلویِ تو بود
به وفایِ تو که بر تربتِ حافظ بِگُذَر
کز جهان میشد و در آرزویِ رویِ تو بود