غزل

دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس (271)

دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس
که چُنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مَپُرس

کَس به امّیدِ وفا ترکِ دل و دین مَکُناد
که چُنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزارِ کَسَش در پِی نیست
زحمتی می‌کشم از مردمِ نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کـ‌این مِیِ لعل
دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بُگْدازد
هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس

پارسایی و سلامت هَوَسم بود، ولی
شیوه‌ای می‌کند آن نرگسِ فَتّان که مپرس

گفتم از گویِ فلک صورتِ حالی پرسم
گفت آن می‌کشم اندر خمِ چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

باز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش (272)

باز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش
وین سوخته را مَحرَمِ اسرارِ نهان باش

زان باده که در میکدهٔ عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارفِ سالِک
جهدی کن و سرحلقهٔ رندانِ جهان باش

دلدار که گفتا به تواَم دل نگران است
گو می‌رسم اینک به سلامت، نگران باش

خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روان بخش
ای دُرجِ محبت به همان مُهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری نَنِشیند
ای سیلِ سرشک از عقبِ نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جامِ جهان بین
گو در نظرِ آصفِ جمشید مکان باش

اگر رفیقِ شفیقی، درست پیمان باش (273)

اگر رفیقِ شفیقی، درست پیمان باش
حریفِ خانه و گرمابه و گلستان باش

شِکَنجِ زلفِ پریشان به دستِ باد مده
مگو که خاطرِ عُشّاق، گو پریشان باش

گَرَت هواست که با خِضْر هم‌نشین باشی
نهان ز چشمِ سِکَندَر چو آبِ حیوان باش

زبورِ عشق نوازی نه کارِ هر مرغی است
بیا و نوگُلِ این بلبلِ غزل‌خوان باش

طریقِ خدمت و آیینِ بندگی کردن
خدای را که رها کن، به ما و سلطان باش

دگر به صیدِ حرم تیغ برمکش، زنهار
وز آن که با دلِ ما کرده‌ای پشیمان باش

تو شمعِ انجمنی، یک‌زبان و یک‌دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش

کمالِ دل‌بری و حُسن در نظربازی است
به شیوهٔ نظر، از نادرانِ دوران باش

خموش حافظ و از جورِ یار ناله مکن
تو را که گفت که در رویِ خوب، حیران باش؟

به دورِ لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش (274)

به دورِ لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش
به بویِ گُل نفسی همدمِ صبا می‌باش

نگویمت که همه ساله مِی پرستی کن
سه ماه مِی خور و نُه ماه پارسا می‌باش

چو پیرِ سالِک عشقت به مِی حواله کند
بنوش و منتظرِ رحمتِ خدا می‌باش

گَرَت هواست که چُون جَم به سِرِّ غیب رَسی
بیا و همدمِ جامِ جهان نما می‌باش

چو غنچه گرچه فروبستگیست کارِ جهان
تو همچو بادِ بهاری گره گشا می‌باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی
به هرزه طالبِ سیمرغ و کیمیا می‌باش

مریدِ طاعتِ بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشرِ رندانِ پارسا می‌باش

صوفی گُلی بچین و مُرَقَّع به خار بخش (275)

صوفی گُلی بچین و مُرَقَّع به خار بخش
وین زهدِ خشک را به مِی خوشگوار بخش

طامات و شَطح در رَهِ آهنگِ چنگ نِه
تسبیح و طَیلَسان به مِی و مِیگُسار بخش

زُهدِ گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند
در حلقهٔ چمن به نسیمِ بهار بخش

راهم شراب لعل زد ای میرِ عاشقان
خونِ مرا به چاهِ زَنَخدانِ یار بخش

یا رب به وقتِ گُل، گُنَهِ بنده عفو کن
وین ماجرا به سروِ لبِ جویبار بخش

ای آن که رَه به مشربِ مقصود بُرده‌ای
زین بحر، قطره‌ای به منِ خاکسار بخش

شکرانه را که چشم تو رویِ بتان ندید
ما را به عفو و لطفِ خداوندگار بخش

ساقی چو شاه نوش کند بادهٔ صَبوح
گو جامِ زر به حافظِ شب زنده دار بخش

باغبان گر پنج‌روزی صحبتِ گل بایدش (276)

باغبان گر پنج‌روزی صحبتِ گل بایدش
بر جفایِ خارِ هجران صبرِ بلبل بایدش

ای دل اندر بندِ زلفش از پریشانی مَنال
مرغِ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رندِ عالم‌سوز را با مصلحت‌بینی چه‌کار
کار مُلک است آن که تدبیر و تأمل بایدش

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری‌ست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چُنین زلف و رُخَش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جَعدِ سنبل بایدش

نازها زان نرگسِ مستانه‌اش باید کشید
این دلِ شوریده تا آن جَعد و کاکُل بایدش

ساقیا در گردشِ ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تَسَلسُل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی‌آوازِ رود
عاشقِ مسکین چرا چندین تجمل بایدش

فکرِ بلبل همه آن است که گُل شد یارش (277)

فکرِ بلبل همه آن است که گُل شد یارش
گُل در اندیشه که چُون عشوه کُنَد در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بِکُشَند
خواجه آن است که باشد غَمِ خدمتکارش

جایِ آن است که خون موج زَنَد در دلِ لعل
زین تَغابُن که خَزَف می‌شکند بازارش

بلبل از فیضِ گل آموخت سخن، ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچهٔ معشوقهٔ ما می‌گُذَری
بر حذر باش، که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همرهِ اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل
جانبِ عشق عزیز است، فرومگذارش

صوفیِ سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جامِ دگر آشفته شود دستارش

دلِ حافظ که به دیدارِ تو خوگر شده بود
نازپروردِ وصال است، مجو آزارش

شرابِ تلخ می‌خواهم که مردافکن بُوَد زورش (278)

شرابِ تلخ می‌خواهم که مردافکن بُوَد زورش
که تا یک دَم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سِماطِ دَهرِ دون‌پرور ندارد شهدِ آسایش
مَذاقِ حرص و آز ای دل، بشو از تلخ و از شورَش

بیاور مِی که نَتْوان شد ز مکرِ آسمان ایمن
به لَعبِ زهرهٔ چنگیّ و مرّیخِ سلحشورش

کمندِ صیدِ بهرامی بیفکن، جامِ جم بردار
که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش

بیا تا در مِی صافیت رازِ دَهر بِنْمایم
به شرطِ آن که نَنْمایی به کج‌طبعانِ دل‌کورش

نظر کردن به درویشان مُنافیِّ بزرگی نیست
سلیمان با چُنان حشمت، نظرها بود با مورش

کمانِ ابرویِ جانان نمی‌پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می‌آید، بدین بازویِ بی‌زورش

خوشا شیراز و وضعِ بی‌مثالش (279)

خوشا شیراز و وضعِ بی‌مثالش
خداوندا نگه دار از زَوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمرِ خضر می‌بخشد زلالش

میانِ جعفرآباد و مُصَلّا
عبیرآمیز می‌آید شِمالش

به شیراز آی و فیضِ روحِ قدسی
بجوی از مردمِ صاحب کمالش

که نامِ قند مصری برد آنجا؟
که شیرینان ندادند اِنفِعالش

صبا زان لولیِ شنگولِ سرمست
چه داری آگهی؟ چون است حالش؟

گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا چون شیرِ مادر کن حلالش

مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش

چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر
نکردی شُکرِ ایامِ وصالش؟

چو برشکست صبا زلفِ عنبرافشانش (280)

چو برشکست صبا زلفِ عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

کجاست همنفسی؟ تا به شرح عرضه دَهَم
که دل چه می‌کشد از روزگارِ هجرانش

زمانه از ورقِ گُل مثالِ رویِ تو بست
ولی ز شرمِ تو در غنچه کرد پنهانش

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این رَه که نیست پایانش

جمالِ کعبه مگر عذرِ رهروان خواهد
که جانِ زنده دلان سوخت در بیابانش

بدین شکستهٔ بیتُ الحَزَن که می‌آرد؟
نشان یوسفِ دل از چَهِ زَنَخدانَش

بگیرم آن سرِ زلف و به دستِ خواجه دهم
که سوخت حافظِ بی‌دل ز مکر و دستانش