غزل

ما آزموده‌ایم در این شهر بختِ خویش (291)

ما آزموده‌ایم در این شهر بختِ خویش
بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش

از بس که دست می‌گَزَم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گُل به تنِ لَخت لَختِ خویش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخِ درختِ خویش

کای دل تو شاد باش که آن یارِ تندخو
بسیار تند روی نشیند ز بختِ خویش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهدِ سست و سخن‌هایِ سختِ خویش

وقت است کز فراقِ تو وز سوزِ اندرون
آتش درافکنم به همه رَخت و پَختِ خویش

ای حافظ ار مراد مُیَسَّر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

قسم به حشمت و جاه و جلالِ شاه شجاع (292)

قسم به حشمت و جاه و جلالِ شاه شجاع
که نیست با کَسَم از بهرِ مال و جاه نزاع

شرابِ خانگیم بس مِیِ مُغانِه بیار
حریفِ باده رسید ای رفیقِ توبه وِداع

خدای را به مِی‌ام شست و شویِ خِرقه کنید
که من نمی‌شِنَوَم بویِ خیر از این اوضاع

ببین که رقص کُنان می‌رود به نالهٔ چنگ
کسی که رُخصه نفرمودی اِسْتِماعِ سَماع

به عاشقان نظری کن به شُکرِ این نعمت
که من غلامِ مطیعم، تو پادشاهِ مُطاع

به فیضِ جرعهٔ جامِ تو تشنه‌ایم، ولی
نمی‌کنیم دلیری نمی‌دهیم صُداع

جبین و چهرهٔ حافظ خدا جدا مَکُناد
ز خاکِ بارگه کبریایِ شاه شجاع

بامدادان که ز خلوتگَهِ کاخِ اِبداع (293)

بامدادان که ز خلوتگَهِ کاخِ اِبداع
شمعِ خاور فِکَنَد بر همه اطراف شُعاع

بَرکَشَد آینه از جِیبِ افق چرخ و در آن
بنماید رخِ گیتی به هزاران انواع

در زوایایِ طَرَبخانهٔ جمشیدِ فلک
اَرغَنون ساز کُنَد زهره به آهنگِ سَماع

چنگ در غُلغُله آید که کجا شد منکر؟
جام در قَهقَهه آید که کجا شد مَنّاع؟

وضعِ دوران بنگر ساغرِ عِشرت بَر گیر
که به هر حالتی این است بِهینِ اوضاع

طُرِّهٔ شاهدِ دنیی همه بند است و فریب
عارفان بر سرِ این رشته نجویند نِزاع

عمرِ خسرو طلب ار نفعِ جهان می‌خواهی
که وجودیست عطابخشِ کریمِ نَفّاع

مَظهَرِ لطفِ ازل، روشنی چشمِ اَمَل
جامعِ علم و عمل جانِ جهان، شاه شجاع

در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع (294)

در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع
شب‌نشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشمِ غم‌پرست
بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع

رشتهٔ صبرم به مِقراضِ غَمَت بُبْریده شد
همچنان در آتشِ مِهرِ تو سوزانم چو شمع

گر کُمیتِ اشکِ گُلگونم نبودیِ گرم‌رو
کِی شدی روشن به گیتی رازِ پنهانم چو شمع؟

در میانِ آب و آتش همچنان سرگرمِ توست
این دلِ زارِ نزارِ اشک‌بارانم چو شمع

در شبِ هجران، مرا پروانهٔ وصلی فرست
ور نه از دَردَت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمالِ عالم‌آرایِ تو روزم چون شب است
با کمالِ عشقِ تو در عینِ نُقصانم چو شمع

کوهِ صبرم نرم شد چون موم در دستِ غمت
تا در آب و آتشِ عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدارِ تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفَرازم کن شبی از وصلِ خود ای نازنین
تا مُنَوَّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتشِ مِهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتشِ دل، کِی به آبِ دیده بِنْشانم چو شمع

سَحَر به بویِ گلستان دَمی شدم در باغ (295)

سَحَر به بویِ گلستان دَمی شدم در باغ
که تا چو بلبلِ بیدل کُنَم عِلاجِ دِماغ

به جلوهٔ گلِ سوری نگاه می‌کردم
که بود در شبِ تیره به روشنی چو چراغ

چُنان به حُسن و جوانیِ خویشتن مغرور
که داشت از دلِ بلبل هزار گونه فَراغ

گشاده نرگسِ رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ

زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
دهان گُشاده شقایق چو مردمِ ایغاغ

یکی چو باده پرستان صُراحی اندر دست
یکی چو ساقیِ مستان به کف گرفته اَیاغ

نشاط و عیش و جوانی چو گُل غنیمت دان
که حافظا نَبُوَد بر رسول غیر بَلاغ

طالع اگر مدد دهد، دامَنَش آوَرَم به کف (296)

طالع اگر مدد دهد، دامَنَش آوَرَم به کف
گر بِکَشَم زهی طَرَب، ور بِکُشَد زهی شرف

طَرْفِ کَرَم ز کَس نَبَست، این دلِ پُر امیدِ من
گر چه سخن همی بَرَد، قصهٔ من به هر طرف

از خَمِ ابرویِ توام، هیچ گشایشی نشد
وَه که در این خیالِ کَج، عمرِ عزیز شد تلف

اَبرویِ دوست کِی شود، دَستکَشِ خیالِ من؟
کس نزده‌ست از این کمان، تیرِ مراد بر هدف

چند به ناز پَروَرَم، مِهرِ بُتانِ سنگ‌دل
یادِ پدر نمی‌کنند، این پسرانِ ناخَلَف

من به خیالِ زاهدی، گوشه‌نشین و طُرفه آن‌ک
مُغْبَچه‌ای ز هر طرف، می‌زندم به چنگ و دَف

بی‌خبرند زاهدان، نقش بخوان و لاتَقُل
مستِ ریاست محتسب، باده بده و لاتَخَف

صوفی شهر بین که چون، لقمهٔ شُبهه می‌خورد
پاردُمَش دراز باد، آن حَیَوانِ خوش علف

حافظ اگر قدم زنی، در رَهِ خاندان به صِدق
بدرقهٔ رَهَت شود، همَّتِ شَحنِهٔ نجف

زبانِ خامه ندارد سرِ بیان فِراق (297)

زبانِ خامه ندارد سرِ بیان فِراق
وگرنه شرح دهم با تو داستانِ فِراق

دریغ مدت عمرم که بر امیدِ وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمانِ فِراق

سری که بر سرِ گردون به فخر می‌سودم
به راستان که نهادم، بر آستانِ فِراق

چگونه باز کنم بال در هوایِ وصال
که ریخت مرغِ دلم پَر در آشیانِ فِراق

کنون چه چاره که در بَحرِ غم به گردابی
فُتاد زورقِ صبرم ز بادبانِ فِراق

بسی نَمانْد که کَشتیِ عمر غرقه شود
ز موجِ شوقِ تو در بحرِ بی‌کرانِ فِراق

اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم
که روزِ هجر سیَه باد و خان و مانِ فِراق

رفیقِ خِیلِ خیالیم و همنشینِ شَکیب
قَرینِ آتشِ هجران و هم قِرانِ فِراق

چگونه دَعویِ وصلت کُنَم به جان؟ که شده‌ست
تنم وکیلِ قَضا و دلم ضمانِ فِراق

ز سوزِ شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خونِ جگر می‌خورم ز خوانِ فِراق

فلک چو دید سرم را اسیرِ چَنبَرِ عشق
بِبَست گردنِ صبرم به ریسمانِ فِراق

به پایِ شوق گر این رَه به سر شدی حافظ
به دستِ هجر ندادی کسی عِنانِ فِراق

مقامِ امن و مِیِ بی‌غَش و رَفیقِ شَفیق (298)

مقامِ امن و مِیِ بی‌غَش و رَفیقِ شَفیق
گَرَت مُدام مُیَسَّر شود زِهی توفیق

جهان و کارِ جهان جمله هیچ بَر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

دریغ و دَرد که تا این زمان ندانستم
که کیمیایِ سعادت، رَفیق بود رَفیق

به مَأمَنی رو و فرصت شِمُر غنیمتِ وقت
که در کمینگهِ عُمرَند، قاطِعانِ طَریق

بیا که توبه ز لَعلِ نگار و خندهٔ جام
حکایتیست که عقلش نمی‌کُنَد تَصدیق

اگر چه مویِ میانَت به چُون مَنی نَرِسَد
خوش است خاطرم از فکرِ این خیالِ دَقیق

حلاوتی که تو را در چَهِ زَنَخدان است
به کُنهِ آن نَرِسَد صد هزار فکرِ عمیق

اگر به رنگِ عقیقی شد اشکِ من، چه عجب؟
که مُهرِ خاتَمِ لَعلِ تو هست همچو عقیق

به خنده گفت که حافظ غلامِ طبعِ توام
ببین که تا به چه حَدَّم همی‌کُنَد تَحمیق

اگر شراب خوری جُرعه‌ای فَشان بر خاک (299)

اگر شراب خوری جُرعه‌ای فَشان بر خاک
از آن گناه که نَفعی رسد به غیر چه باک؟

برو به هر چه تو داری بخور، دریغ مخور
که بی‌دریغ زَنَد روزگار تیغِ هَلاک

به خاکِ پایِ تو ای سروِ نازپرورِ من
که روزِ واقعه پا وا مَگیرم از سرِ خاک

چه دوزخی، چه بهشتی، چه آدمی، چه پَری
به مذهبِ همه کفرِ طریقت است اِمساک

مهندسِ فَلَکی راهِ دِیرِ شش جهتی
چُنان بِبَست که رَه نیست زیرِ دیرِ مُغاک

فریبِ دخترِ رَز طُرفِه می‌زند رَهِ عقل
مباد تا به قیامت خراب طارَمِ تاک

به راهِ میکده حافظ خوش از جهان رفتی
دعایِ اهلِ دلت باد مونسِ دلِ پاک

هزار دشمنم اَر می‌کنند قصدِ هلاک (300)

هزار دشمنم اَر می‌کنند قصدِ هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امیدِ وِصالِ تو زنده می‌دارد
و گر نه هر دَمَم از هجرِ توست بیمِ هلاک

نَفَس نَفَس اگر از باد نَشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کُنَم گریبان چاک

رَوَد به خواب، دو چشم از خیالِ تو؟ هیهات
بُوَد صبور، دل اندر فِراقِ تو؟ حاشاک

اگر تو زخم زَنی، بِهْ که دیگری مَرهم
و گر تو زَهر دهی، بِهْ که دیگری تریاک

بِضَربِ سَیْفِکَ قَتْلی حَیاتُنا اَبدا
لِأنَّ روحیَ قَدْ طابَ اَن یَکونَ فِداک

عِنان مَپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم
سِپر کُنَم سر و دستت ندارم از فِتراک

تو را چُنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قَدرِ دانشِ خود هر کسی کند اِدراک

به چَشمِ خَلق، عزیزِ جهان شود حافظ
که بر درِ تو نَهَد رویِ مَسکَنَت بر خاک