غزل
ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقِّ نمک
حق نگه دار که من میروم، الله مَعَک
تویی آن گوهرِ پاکیزه که در عالمِ قدس
ذکرِ خیرِ تو بُوَد حاصلِ تسبیحِ مَلَک
در خلوصِ مَنَت ار هست شکی، تجربه کن
کس عیارِ زرِ خالص نشناسد چو محَک
گفته بودی که شَوَم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یَک
بگشا پستهٔ خندان و شِکَرریزی کن
خلق را از دهنِ خویش مَیَنداز به شک
چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کَشَم از چرخِ فلک
چون بَرِ حافظِ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بَرِ او یک دو قدم دورتَرَک
خوش خبر باشی ای نسیمِ شِمال
که به ما میرسد زمانِ وصال
قصّةُ الْعِشق، لَا انْفِصامَ لَها
فُصِمَت ها هُنا لسانُ القال
ما لِسَلمی و من بِذی سَلَمٍ
أینَ جِیرانُنا و کَیفَ الْحال
عَفَتِ الدارُ بَعدَ عافیةٍ
فَاسألوا حالَها عَنِ الاَطْلال
فی جَمالِ الکمالِ نِلتَ مُنی
صَرَّفَ اللهُ عَنکَ عَینَ کمال
یا بَریدَ الْحِمی حَماکَ الله
مرحباً مرحباً تَعال تَعال
عرصهٔ بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جامِ مالامال
سایه افکند حالیا شبِ هجر
تا چه بازَند شبرُوانِ خیال
تُرکِ ما سویِ کَس نمینِگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابری تا چند؟
نالهٔ عاشقان خوش است، بِنال
شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وِصال
بیا که بویِ تو را میرم ای نسیمِ شِمال
اَحادیاً بجمالِ الحبیبِ قِف وانْزِل
که نیست صبرِ جمیلم ز اشتیاقِ جَمال
حکایتِ شبِ هجران فروگذاشته بِهْ
به شکرِ آن که برافکند پرده روزِ وصال
بیا که پردهٔ گلریزِ هفت خانهٔ چشم
کَشیدهایم به تَحریرِ کارگاهِ خیال
چو یار بر سرِ صلح است و عُذر میطلبد
توان گذشت ز جورِ رقیب در همه حال
به جز خیالِ دهانِ تو نیست در دلِ تنگ
که کَس مباد چو من در پِیِ خیالِ محال
قَتیلِ عشقِ تو شد حافظِ غریب، ولی
به خاکِ ما گذری کن که خونِ مات حلال
دارایِ جهان نصرتِ دین خسروِ کامل
یَحییِ بنِ مُظَفَّر مَلِکِ عالمِ عادل
ای درگهِ اسلام پناهِ تو گشاده
بر رویِ زمین روزنهٔ جان و دَرِ دل
تعظیمِ تو بر جان و خِرَد واجب و لازم
اِنعام تو بر کون و مکان فایض و شامل
روزِ ازل از کِلکِ تو یک قطره سیاهی
بر رویِ مَه افتاد که شد حلِّ مسائل
خورشید چو آن خالِ سیَه دید، به دل گفت
ای کاج که من بودَمی آن هندویِ مقبل
شاها فلک از بزمِ تو در رقص و سَماع است
دستِ طَرَب از دامنِ این زمزمه مَگسِل
مِی نوش و جهان بخش که از زلفِ کمندت
شد گردنِ بدخواه گرفتار سَلاسِل
دورِ فلکی یکسَره بر مِنْهَجِ عدل است
خوش باش که ظالم نَبَرد راه به منزل
حافظ قلمِ شاه جهان مقسِمِ رزق است
از بهرِ معیشت مَکُن اندیشهٔ باطل
به وقت گُل شدم از توبهٔ شراب خَجِل
که کَس مباد ز کِردارِ ناصَواب خَجِل
صَلاحِ ما همه دامِ رَه است و من زین بحث
نیام ز شاهد و ساقی به هیچ باب خَجِل
بُوَد که یار نَرَنجَد ز ما به خُلقِ کریم
که از سؤال ملولیم و از جواب خَجِل
ز خون که رفت شبِ دوش از سراچهٔ چشم
شدیم در نظر رَهرُوانِ خواب خَجِل
رواست نرگسِ مست ار فِکند سر در پیش
که شد ز شیوهٔ آن چَشمِ پُر عِتاب خَجِل
تویی که خوبتری ز آفتاب و شُکرِ خدا
که نیستم ز تو در رویِ آفتاب خَجِل
حجابِ ظلمت از آن بست آبِ خضر که گشت
ز شعرِ حافظ و آن طَبعِ همچو آب خِجِل
اگر به کویِ تو باشد مرا مَجالِ وصول
رَسَد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگسِ رَعنا
فَراغ برده ز من آن دو جادویِ مَکحول
چو بر درِ تو منِ بینوایِ بی زر و زور
به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دُخول
کجا رَوَم چه کنم چاره از کجا جویم؟
که گَشتهام ز غم و جورِ روزگار مَلول
منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول
خرابتر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت
که ساخت در دلِ تنگم قرارگاهِ نزول
دل از جواهرِ مِهرت چو صیقلی دارد
بُوَد ز زنگِ حوادث هر آینه مَصقول
چه جرم کردهام؟ ای جان و دل، به حضرتِ تو
که طاعتِ منِ بیدل نمیشود مَقبول
به دَردِ عشق بساز و خموش کن حافظ
رموزِ عشق مَکُن فاش پیشِ اهلِ عقول
هر نکتهای که گفتم در وصفِ آن شَمایل
هر کو شنید گفتا لِلّهِ دَرُّ قائل
تحصیلِ عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسبِ این فضایل
حَلّاج بر سرِ دار این نکته خوش سُراید
از شافعی نپرسند امثالِ این مسائل
گفتم که کِی ببخشی بر جانِ ناتوانم؟
گفت آن زمان که نَبْوَد جان در میانه حائل
دل دادهام به یاری، شوخی کشی نگاری
مَرضیّةُ السَجایا مَحمودَةُ الخَصائل
در عینِ گوشهگیری بودم چو چشمِ مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابرویِ تو مایل
از آبِ دیده صد رَه طوفانِ نوح دیدم
وز لوحِ سینه نقشت هرگز نگشت زایل
ای دوست دستِ حافظ تَعویذِ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حَمایل
ای رُخَت چون خُلد و لَعلَت سَلسَبیل
سَلسَبیلت کرده جان و دل سَبیل
سبزپوشانِ خَطَت بر گِردِ لب
همچو مورانند گِردِ سَلسَبیل
ناوَکِ چشمِ تو در هر گوشهای
همچو من افتاده دارد صد قَتیل
یا رب این آتش که در جانِ من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
من نمییابم مجال ای دوستان
گرچه دارد او جمالی بس جمیل
پای ما لَنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نَخیل
حافظ از سرپنجهٔ عشقِ نگار
همچو مور افتاده شد در پایِ پیل
شاهِ عالم را بقا و عِزّ و ناز
باد و هر چیزی که باشد زین قَبیل
عشقبازیّ و جوانیّ و شرابِ لَعلْفام
مجلسِ اُنس و حریفِ همدم و شُربِ مدام
ساقیِ شِکَّردهان و مُطربِ شیرینسخن
همنشینی نیککردار و ندیمی نیکنام
شاهدی از لطف و پاکی رَشکِ آبِ زندگی
دلبری در حُسن و خوبی غیرتِ ماهِ تمام
بَزمگاهی دلنِشان، چون قصرِ فردوسِ بَرین
گلشنی پیرامُنَش چون روضهٔ دارُالسَّلام
صفنشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحباسرار و حریفان دوستکام
بادهٔ گلرنگِ تلخِ تیزِ خوشخوارِ سَبُک
نُقلَش از لَعلِ نگار و نَقلَش از یاقوتِ خام
غمزهٔ ساقی به یَغمایِ خِرَد آهِخته تیغ
زلفِ جانان از برایِ صیدِ دل گستردهدام
نکتهدانی بَذلهگو چون حافظِ شیرینسخن
بخششآموزی جهانافروز چون حاجی قوام
هر که این عِشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام
مرحبا طایرِ فَرُّخ پِیِ فرخنده پیام
خیرِ مقدم چه خبر؟ دوست کجا؟ راه کدام؟
یا رب این قافله را لطفِ ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
ماجرایِ من و معشوقِ مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
گل ز حَد بُرد تَنَعُّم نفسی رخ بنما
سرو مینازد و خوش نیست خدا را بخرام
زلفِ دلدار چو زُنّار همیفرماید
برو ای شیخ که شد بر تنِ ما خرقه حرام
مرغِ روحم که همیزد ز سرِ سِدره صَفیر
عاقبت دانهٔ خالِ تو فِکَندَش در دام
چشمِ بیمارِ مرا خواب نه در خور باشد
من لَهُ یَقتُلُ داءٌ دَنَفٌ کیفَ یَنام؟
تو تَرَحُّم نکنی بر منِ مُخلص گفتم
ذاکَ دعوایَ و ها انتَ و تِلکَ الایّام
حافظ ار میل به ابرویِ تو دارد شاید
جای در گوشهٔ محراب کنند اهلِ کلام