غزل

عاشقِ رویِ جوانی خوشِ نوخاسته‌ام (311)

عاشقِ رویِ جوانی خوشِ نوخاسته‌ام
وز خدا دولتِ این غم به دعا خواسته‌ام

عاشق و رِند و نظربازم و می‌گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام

شَرمَم از خرقهٔ آلودهٔ خود می‌آید
که بر او وصله به صد شُعبده پیراسته‌ام

خوش بسوز از غَمَش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاسته‌ام

با چُنین حیرتم از دست بِشُد صرفهٔ کار
در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

همچو حافظ به خرابات رَوَم جامه قبا
بو که در بَر کَشَد آن دلبرِ نوخاسته‌ام

بُشری اِذِ السَّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم (312)

بُشری اِذِ السَّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم
لِلّهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم

آن خوش خبر کجاست؟ که این فتح مژده داد
تا جان فِشانَمَش چو زر و سیم در قَدَم

از بازگشتِ شاه در این طُرفِه منزل است
آهنگِ خصم او به سراپردهٔ عَدَم

پیمان شکن هرآینه گَردَد شکسته حال
انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم

می‌جست از سحابِ اَمل رحمتی ولی
جز دیده‌اش مُعاینه بیرون نداد نَم

در نیلِ غم فُتاد سپهرش به طنز گفت
الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم

ساقی چو یارِ مَه رخ و از اهلِ راز بود
حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

بازآی ساقیا که هواخواهِ خدمتم (313)

بازآی ساقیا که هواخواهِ خدمتم
مشتاقِ بندگیّ و دعاگویِ دولتم

زان جا که فیضِ جامِ سعادت فروغِ توست
بیرون شدی نُمای ز ظلماتِ حیرتم

هرچند غرقِ بحرِ گناهم ز صد جهت
تا آشِنایِ عشق شدم ز اهل رحمتم

عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوانِ قسمتم

مِی خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراثِ فطرتم

من کز وطن سفر نَگُزیدَم به عمرِ خویش
در عشقِ دیدن تو هواخواهِ غربتم

دریا و کوه در رَه و من خسته و ضعیف
ای خِضْرِ پِی خجسته مدد کن به همتم

دورم به صورت از درِ دولتسرایِ تو
لیکن به جان و دل ز مقیمانِ حضرتم

حافظ به پیشِ چشم تو خواهد سِپُرد جان
در این خیالم اَر بدهد عمر مهلتم

دوش بیماری چشم تو بِبُرد از دستم (314)

دوش بیماری چشم تو بِبُرد از دستم
لیکن از لطفِ لبت صورتِ جان می‌بستم

عشق من با خَطِ مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جامِ هِلالی مستم

از ثباتِ خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سرِ کویِ تو از پایِ طلب ننشَستم

عافیت چشم مدار از منِ میخانه‌نشین
که دَم از خدمتِ رندان زده‌ام تا هستم

در رَهِ عشق از آن سویِ فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رَستم

بعد از اینم چه غم از تیرِ کج اندازِ حسود
چون به محبوبِ کمان ابرویِ خود پیوستم

بوسه بر دُرجِ عقیقِ تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مُهرِ وفا نشکستم

صنمی لشکریَم غارتِ دل کرد و بِرَفت
آه اگر عاطِفَتِ شاه نگیرد دستم

رُتبَتِ دانشِ حافظ به فلک بَر شده بود
کرد غم‌خواریِ شمشادِ بلندت پَستم

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم (315)

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم

اگر چه خَرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد
به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم

چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق
که در هوایِ رُخَت چون به مِهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سَرِ اَمن
به کُنجِ عافیت از بهرِ عیش نَنشَستَم

اگر ز مردمِ هشیاری ای نصیحت‌گو
سخن به خاک مَیَفکَن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یارِ دلنواز نگفت
که مَرهمی بفرستم که خاطرش خَستم

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم (316)

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم

مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طُرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهرهٔ شهر مشو تا نَنَهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم

فاش می‌گویم و از گفتهٔ خود دلشادم (317)

فاش می‌گویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایرِ گلشنِ قدسم چه دهم شرحِ فراق؟
که در این دامگَهِ حادثه چون افتادم

من مَلَک بودم و فردوسِ بَرین جایَم بود
آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم

سایهٔ طوبی و دلجوییِ حور و لبِ حوض
به هوایِ سرِ کویِ تو بِرَفت از یادم

نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامتِ دوست
چه کُنَم؟ حرفِ دِگَر یاد نداد استادم

کوکبِ بختِ مرا هیچ مُنَجِّم نَشِناخت
یا رب از مادرِ گیتی به چه طالع زادم؟

تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشق
هر دَم آید غمی از نو به مبارکبادم

می‌خورد خونِ دلم مردمک دیده، سزاست
که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم

پاک کن چهرهٔ حافظ به سرِ زلف ز اشک
ور نه این سیلِ دَمادَم بِبَرَد بنیادم

مرا می‌بینی و هر دَم زیادَت می‌کنی دَردَم (318)

مرا می‌بینی و هر دَم زیادَت می‌کنی دَردَم
تو را می‌بینم و میلم زیادَت می‌شود هر دَم

به سامانم نمی‌پرسی، نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی، نمی‌دانی مگر دردم؟

نه راه است این که بُگذاری مرا بر خاک و بُگریزی
گُذاری آر و بازم پرس تا خاکِ رَهَت گردم

ندارم دستت از دامن، به جز در خاک و آن دَم هَم
که بر خاکم روان گَردی بگیرد دامنت گَردم

فرو رفت از غمِ عشقت دَمَم دَم می‌دهی تا کی؟
دَمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جُستم
رُخَت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در بَرَت ناگاه و شد در تابْ گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فِدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ، برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم، چه باک از خصمِ دَم سَردم

سال‌ها پیرُویِ مذهبِ رندان کردم (319)

سال‌ها پیرُویِ مذهبِ رندان کردم
تا به فتویّ خِرَد حرص به زندان کردم

من به سرمنزلِ عَنْقا نه به خود بُردم راه
قطعِ این مرحله با مرغِ سلیمان کردم

سایه‌ای بر دلِ ریشم فِکَن ای گنجِ روان
که من این خانه به سودایِ تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لبِ ساقی و کنون
می‌گَزَم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خِلاف‌آمدِ عادت بطلب کام! که من
کسب جمعیت از آن زلفِ پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دستِ من و توست
آن چه سلطانِ ازل گفت بکن، آن کردم

دارم از لطفِ ازل جنَّتِ فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم

این که پیرانه‌سَرَم صحبتِ یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبهٔ احزان کردم

صبح‌خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولتِ قرآن کردم

گر به دیوانِ غزل صدرنشینم چه عجب؟
سال‌ها بندگیِ صاحبِ دیوان کردم

دیشب به سیلِ اشک رَهِ خواب می‌زدم (320)

دیشب به سیلِ اشک رَهِ خواب می‌زدم
نقشی به یادِ خَطِّ تو بر آب می‌زدم

ابرویِ یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یادِ گوشهٔ محراب می‌زدم

هر مرغِ فکر کز سرِ شاخِ سخن بِجَست
بازش ز طُرِّهٔ تو به مِضراب می‌زدم

رویِ نگار در نظرم جلوه می‌نمود
وز دور بوسه بر رخِ مهتاب می‌زدم

چشمم به رویِ ساقی و گوشم به قولِ چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم

نقشِ خیالِ رویِ تو تا وقتِ صبحدم
بر کارگاهِ دیدهٔ بی‌خواب می‌زدم

ساقی به صوتِ این غزلم کاسه می‌گرفت
می‌گفتم این سرود و مِیِ ناب می‌زدم

خوش بود وقتِ حافظ و فالِ مراد و کام
بر نامِ عمر و دولتِ احباب می‌زدم