غزل

تاب بنفشه می‌دهد طرّهٔ مشک‌سای تو (411)

تاب بنفشه می‌دهد طرّهٔ مشک‌سای تو
پردهٔ غنچه می‌درد خندهٔ دلگشای تو

ای گل خوش‌نسیمِ من بلبلِ خویش را مسوز
کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالَمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشهٔ تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقهٔ زهد و جام مِی گرچه نه درخور همند
این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پُر هوس شود خاک در سرای تو

شاه‌نشین چشم من تکیه‌گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی‌تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ ِخوش‌کلام شد مرغِ سخن‌سرایِ تو

مرا چشمی‌ست خون‌افشان ز دست آن کمان‌ابرو (412)

مرا چشمی‌ست خون‌افشان ز دست آن کمان‌ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرا‌ی ابرو‌یش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میانْ ابرو

روان گوشه‌گیران را جبینش طرفه گلزار‌ی‌ست
که بر طرف سمن‌زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافر‌دل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هوادار‌ی
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان‌ابرو

خط عذار یار که بگرفت ماه از او (413)

خط عذار یار که بگرفت ماه از او
خوش حلقه‌ایست لیک به در نیست راه از او

ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آنجا بمال چهره و حاجت بخواه از او

ای جرعه‌نوش مجلس جم سینه پاک دار
کآیینه‌ایست جام جهان‌بین که آه از او

کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه از او

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من برده‌ام به باده‌فروشان پناه از او

ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو بر فروز مشعله صبحگاه از او

آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او

حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه این بزمگاه از او

آیا در این خیال که دارد گدای شهر
روزی بود که یاد کند پادشاه از او؟

گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو (414)

گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی
گوش سخن‌شنو کجا دیده اعتبار کو

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش‌نفس نافه زلف یار کو

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگارِ دون، طبعِ سخن‌گزار کو

ای پیک راستان خبر یار ما بگو (415)

ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان‌سرا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو

بر هم چو می‌زد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو

گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

هرچند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

بر این فقیر نامه آن محتشم بخوان
با این گدا حکایت آن پادشا بگو

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو

جان‌پرور است قصهٔ ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه(416)

خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه

به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است
هلال را ز کنار افق کنید نگاه

منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گناه

ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر
سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه

به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه

مده به خاطر نازک ملالت از من زود
که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله

عیشم مدام است، از لعل دل‌خواه (417)

عیشم مدام است، از لعل دل‌خواه
کارم به کام است، الحمدلله

ای بخت سرکش! تنگش به بَر کش
گه جام زر کش، گه لعل دل‌خواه

ما را به رندی، افسانه کردند
پیران جاهل، شیخان گمراه

از دست زاهد، کردیم توبه
و از فعل عابد، استغفرالله

جانا چه گویم، شرح فراقت؟
چشمی و صد نم، جانی و صد آه

کافر مبیناد، این غم که دیده‌ست
از قامتت سرو، از عارضت ماه

شوق لبت برد، از یاد حافظ
درس شبانه، ورد سحرگاه

گر تیغ بارد در کوی آن ماه (418)

گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکمُ لِلّه

آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه؟

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه

من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه؟ استغفرالله

مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه

اَلصَبرُ مُرٌّ و العُمرُ فانٍ
یا لَیتَ شعری حَتامَ اأَلْقاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

وصال او ز عمر جاودان به (419)

وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به

به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به

به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به

خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به

گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به

دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به

جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به

شبی می‌گفت چشم کس ندیده‌ست
ز مروارید گوشم در جهان به

اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به

سخن اندر دهان دوست شِکَّر
ولیکن گفته حافظ از آن به

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟ (420)

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟

زلف در دست صبا، گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه؟

شاهِ خوبانی و منظور گدایان شده‌ای
قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه؟

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه؟

سخنت رمزِ دهان گفت و کمر سِرّ میان
وز میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه؟

هر کس از مُهرهٔ مِهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه؟

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه؟