فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
حالیا مصلحتِ وقت در آن میبینم
که کشم رَخت به میخانه و خوش بنشینم
جامِ مِی گیرم و از اهلِ ریا دور شَوَم
یعنی از اهلِ جهان پاکدلی بُگزینم
جز صُراحی و کتابم نَبُوَد یار و ندیم
تا حریفانِ دَغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خَلق برآرم چون سَرو
گر دهد دست که دامن ز جهان دَرچینم
بس که در خرقهٔ آلوده زدم لافِ صَلاح
شرمسار از رخِ ساقی و مِیِ رنگینم
سینهٔ تَنگِ من و بارِ غمِ او، هیهات
مردِ این بارِ گران نیست دلِ مسکینم
من اگر رندِ خراباتم و گر زاهدِ شهر
این مَتاعم که همیبینی و کمتر زینم
بندهٔ آصفِ عهدم دلم از راه مَبَر
که اگر دَم زَنَم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
در خراباتِ مُغان نورِ خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای مَلِکُالْحاج که تو
خانه میبینی و من خانهخدا میبینم
خواهم از زلفِ بُتان نافهگشایی کردن
فکرِ دور است همانا که خطا میبینم
سوزِ دل، اشکِ روان، آهِ سحر، نالهٔ شب
این همه از نظرِ لطفِ شما میبینم
هر دَم از رویِ تو نقشی زَنَدَم راهِ خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم
کس ندیدهست ز مُشکِ خُتَن و نافهٔ چین
آنچه من هر سَحَر از بادِ صبا میبینم
دوستان عیبِ نظربازیِ حافظ مکنید
که من او را ز مُحِبّانِ شما میبینم
خُرَّم آن روز کز این منزلِ ویران بروم
راحتِ جان طلبم و از پِیِ جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نَبَرد راه غریب
من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم
دلم از وحشتِ زندانِ سِکَندَر بگرفت
رخت بربندم و تا مُلکِ سلیمان بروم
چون صبا با تنِ بیمار و دلِ بیطاقت
به هواداریِ آن سروِ خِرامان بروم
در رهِ او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دلِ زخمکَش و دیدهٔ گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا درِ میکده شادان و غزلخوان بروم
به هواداری او ذَرِّه صفت، رقصکنان
تا لبِ چشمهی خورشیدِ درخشان بروم
تازیان را غمِ احوالِ گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم رَه بیرون
همرهِ کوکبهٔ آصفِ دوران بروم
گر از این منزلِ ویران به سویِ خانه رَوَم
دگر آن جا که رَوَم عاقل و فرزانه رَوَم
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رَسَم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به درِ صومعه با بَربَط و پیمانه روم
آشنایانِ رَهِ عشق گَرَم خون بخورند
ناکَسَم گر به شکایت سویِ بیگانه روم
بعد از این دستِ من و زلفِ چو زنجیرِ نگار
چند و چند از پِیِ کامِ دلِ دیوانه روم
گر ببینم خمِ ابروی چو محرابش باز
سجدهٔ شُکر کنم و از پِیِ شُکرانه روم
خُرَّم آن دَم که چو حافظ به تَوَلّای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم
آن که پامالِ جفا کرد چو خاکِ راهم
خاک میبوسم و عُذرِ قَدَمَش میخواهم
من نه آنم که ز جورِ تو بِنالم، حاشا
بندهٔ معتقد و چاکرِ دولتخواهم
بستهام در خَمِ گیسویِ تو امّیدِ دراز
آن مبادا که کُنَد دستِ طلب کوتاهم
ذَرّهٔ خاکم و در کویِ توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی بِبَرَد ناگاهم
پیرِ میخانه سَحَر جامِ جهانبینم داد
و اندر آن آینه از حُسنِ تو کرد آگاهم
صوفیِ صومعهٔ عالَمِ قُدسَم لیکن
حالیا دیرِ مُغان است حوالتگاهم
با منِ راهنشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامنِ حُسنِ تو بگیرد آهم
خوشم آمد که سحر خسروِ خاور میگفت
با همه پادشهی بندهٔ تورانشاهم
ما بدین در نه پِیِ حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه این جا به پناه آمدهایم
رهروِ منزلِ عشقیم و ز سرحدِّ عَدَم
تا به اقلیمِ وجود این همه راه آمدهایم
سبزهٔ خطِّ تو دیدیم و ز بُستانِ بهشت
به طلبکاریِ این مهرگیاه آمدهایم
با چُنین گنج که شد خازنِ او روحِ امین
به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمدهایم
لنگرِ حِلمِ تو ای کِشتیِ توفیق کجاست؟
که در این بحرِ کَرَم غرقِ گناه آمدهایم
آبرو میرود ای ابرِ خطاپوش ببار
که به دیوانِ عمل نامه سیاه آمدهایم
حافظ این خرقهٔ پشمینه بینداز که ما
از پِیِ قافله با آتشِ آه آمدهایم
فتوی پیرِ مُغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است مِی آنجا که نه یار است ندیم
چاک خواهم زدن این دلقِ ریایی، چه کنم؟
روح را صحبتِ ناجنس عذابیست الیم
تا مگر جرعه فشانَد لبِ جانان بر من
سالها شد که منم بر درِ میخانه مقیم
مگرش خدمتِ دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دَهَش عهدِ قدیم
بعد صد سال اگر بر سرِ خاکم گذری
سر برآرد ز گِلم رقص کنان عَظمِ رَمیم
دلبر از ما به صد امّید سِتد اول دل
ظاهرا عهد فرامُش نَکُنَد خلقِ کریم
غنچه گو تنگدل از کارِ فروبسته مَباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاسِ نسیم
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به، به مداوایِ حکیم
گوهرِ معرفت آموز که با خود بِبَری
که نصیبِ دگران است نِصابِ زر و سیم
دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا
ور نه آدم نَبَرد صرفه ز شیطانِ رجیم
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد؟ شاکر باش
چه به از دولتِ لطفِ سخن و طَبع سلیم
خیز تا از درِ میخانه گُشادی طلبیم
به رَهِ دوست نشینیم و مُرادی طلبیم
زادِ راهِ حَرمِ وصل نداریم مگر
به گدایی ز درِ میکده زادی طلبیم
اشکِ آلودهٔ ما گرچه روان است ولی
به رسالت سویِ او پاک نهادی طلبیم
لذتِ داغِ غمت بر دلِ ما باد حرام
اگر از جورِ غمِ عشقِ تو دادی طلبیم
نقطهٔ خالِ تو بر لوحِ بصر نَتوان زد
مگر از مَردُمَکِ دیده مِدادی طلبیم
عشوهای از لبِ شیرینِ تو دل خواست به جان
به شکرخنده لَبَت گفت مَزادی طلبیم
تا بُوَد نسخهٔ عِطری دل سودازده را
از خطِ غالیه سایِ تو سوادی طلبیم
چون غمت را نَتَوان یافت مگر در دلِ شاد
ما به امّیدِ غمت خاطرِ شادی طلبیم
بر درِ مدرسه تا چند نشینی حافظ؟
خیز تا از درِ میخانه گُشادی طلبیم
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده طامات بریم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مکافات بریم
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم
نیست در کس کرم و وقت طرب میگذرد
چاره آن است که سجاده به مِی بفروشیم
خوش هواییست فرحبخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش مِی گلگون نوشیم
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم؟
گل به جوش آمد و از مِی نزدیمش آبی
لاجرم زآتش حرمان و هوس میجوشیم
میکشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بیمطرب و مِی مدهوشیم
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در مُوسم گل خاموشیم