فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
مرحبا طایرِ فَرُّخ پِیِ فرخنده پیام
خیرِ مقدم چه خبر؟ دوست کجا؟ راه کدام؟
یا رب این قافله را لطفِ ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
ماجرایِ من و معشوقِ مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
گل ز حَد بُرد تَنَعُّم نفسی رخ بنما
سرو مینازد و خوش نیست خدا را بخرام
زلفِ دلدار چو زُنّار همیفرماید
برو ای شیخ که شد بر تنِ ما خرقه حرام
مرغِ روحم که همیزد ز سرِ سِدره صَفیر
عاقبت دانهٔ خالِ تو فِکَندَش در دام
چشمِ بیمارِ مرا خواب نه در خور باشد
من لَهُ یَقتُلُ داءٌ دَنَفٌ کیفَ یَنام؟
تو تَرَحُّم نکنی بر منِ مُخلص گفتم
ذاکَ دعوایَ و ها انتَ و تِلکَ الایّام
حافظ ار میل به ابرویِ تو دارد شاید
جای در گوشهٔ محراب کنند اهلِ کلام
عاشقِ رویِ جوانی خوشِ نوخاستهام
وز خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام
عاشق و رِند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
شَرمَم از خرقهٔ آلودهٔ خود میآید
که بر او وصله به صد شُعبده پیراستهام
خوش بسوز از غَمَش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاستهام
با چُنین حیرتم از دست بِشُد صرفهٔ کار
در غم افزودهام آنچ از دل و جان کاستهام
همچو حافظ به خرابات رَوَم جامه قبا
بو که در بَر کَشَد آن دلبرِ نوخاستهام
دوش بیماری چشم تو بِبُرد از دستم
لیکن از لطفِ لبت صورتِ جان میبستم
عشق من با خَطِ مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جامِ هِلالی مستم
از ثباتِ خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سرِ کویِ تو از پایِ طلب ننشَستم
عافیت چشم مدار از منِ میخانهنشین
که دَم از خدمتِ رندان زدهام تا هستم
در رَهِ عشق از آن سویِ فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رَستم
بعد از اینم چه غم از تیرِ کج اندازِ حسود
چون به محبوبِ کمان ابرویِ خود پیوستم
بوسه بر دُرجِ عقیقِ تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مُهرِ وفا نشکستم
صنمی لشکریَم غارتِ دل کرد و بِرَفت
آه اگر عاطِفَتِ شاه نگیرد دستم
رُتبَتِ دانشِ حافظ به فلک بَر شده بود
کرد غمخواریِ شمشادِ بلندت پَستم
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم
مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طُرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهرهٔ شهر مشو تا نَنَهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
فاش میگویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایرِ گلشنِ قدسم چه دهم شرحِ فراق؟
که در این دامگَهِ حادثه چون افتادم
من مَلَک بودم و فردوسِ بَرین جایَم بود
آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم
سایهٔ طوبی و دلجوییِ حور و لبِ حوض
به هوایِ سرِ کویِ تو بِرَفت از یادم
نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامتِ دوست
چه کُنَم؟ حرفِ دِگَر یاد نداد استادم
کوکبِ بختِ مرا هیچ مُنَجِّم نَشِناخت
یا رب از مادرِ گیتی به چه طالع زادم؟
تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشق
هر دَم آید غمی از نو به مبارکبادم
میخورد خونِ دلم مردمک دیده، سزاست
که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم
پاک کن چهرهٔ حافظ به سرِ زلف ز اشک
ور نه این سیلِ دَمادَم بِبَرَد بنیادم
سالها پیرُویِ مذهبِ رندان کردم
تا به فتویّ خِرَد حرص به زندان کردم
من به سرمنزلِ عَنْقا نه به خود بُردم راه
قطعِ این مرحله با مرغِ سلیمان کردم
سایهای بر دلِ ریشم فِکَن ای گنجِ روان
که من این خانه به سودایِ تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لبِ ساقی و کنون
میگَزَم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خِلافآمدِ عادت بطلب کام! که من
کسب جمعیت از آن زلفِ پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دستِ من و توست
آن چه سلطانِ ازل گفت بکن، آن کردم
دارم از لطفِ ازل جنَّتِ فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
این که پیرانهسَرَم صحبتِ یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبهٔ احزان کردم
صبحخیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولتِ قرآن کردم
گر به دیوانِ غزل صدرنشینم چه عجب؟
سالها بندگیِ صاحبِ دیوان کردم
گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچُنان چشمِ گشاد از کَرَمَش میدارم
به طَرَب حمل مَکُن سرخیِ رویم که چو جام
خونِ دل عکس برون میدهد از رخسارم
پردهٔ مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم
پاسبانِ حرمِ دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نَگْذارم
منم آن شاعرِ ساحر که به افسونِ سخن
از نِیِ کِلک، همه قند و شِکَر میبارم
دیدهٔ بخت به افسانهٔ او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کُنَد بیدارم؟
چون تو را در گذر ای یار نمییارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم؟
دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا
بجز از خاکِ درش با که بُوَد بازارم؟
در نهانخانهٔ عِشرت صَنَمی خوش دارم
کز سرِ زلف و رُخَش، نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و میخواره، به آواز بلند
وین همه منصب از آن حورِ پری وَش دارم
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آهِ سَحَرَت زلف مُشَوَّش دارم
گر چُنین چهره گشاید خطِ زنگاری دوست
من رخِ زرد به خونابه مُنَقَّش دارم
گر به کاشانهٔ رندان قدمی خواهی زد
نُقلِ شعرِ شِکرین و مِیِ بیغَش دارم
ناوَک غمزه بیار و رَسَنِ زلف که من
جنگها با دلِ مجروح بلاکَش دارم
حافظا چون غم و شادیِّ جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطرِ خود خوش دارم
من که باشم که بر آن خاطِر عاطِر گذرم؟
لطفها میکنی ای خاکِ دَرَت، تاجِ سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت؟ بگو
که من این ظَن، به رقیبانِ تو هرگز نَبَرم
همتم بدرقهٔ راه کن ای طایرِ قدس
که دراز است رَهِ مقصد و من نوسفرم
ای نسیمِ سحری بندگیِ من برسان
که فراموش مکن وقتِ دعایِ سحرم
خُرَّم آن روز کز این مرحله بَربَندَم بار
و از سرِ کوی تو پُرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلبِ گوهرِ وصل
دیده دریا کُنَم از اشک و در او غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کُنَد پادشهِ بحر دهان پُر گُهَرَم
در خراباتِ مُغان گر گذر افتد بازم
حاصلِ خرقه و سجاده، روان دربازم
حلقهٔ توبه گر امروز چو زُهّاد زنم
خازنِ میکده فردا نَکُنَد در، بازم
ور چو پروانه دهد دست، فَراغِ بالی
جز بدان عارضِ شمعی نَبُوَد پروازم
صحبتِ حور نخواهم که بُوَد عینِ قُصور
با خیالِ تو اگر با دِگری پردازم
سِرِّ سودایِ تو در سینه بماندی پنهان
چشمِ تَردامن اگر فاش نکردی رازم
مرغْ سان از قفسِ خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کُنَد شهبازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کامِ دلم
از لبِ خویش چو نِی یک نفسی بِنْوازم
ماجرایِ دلِ خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغِ غمت نیست کسی دَمسازم
گر به هر موی، سری بر تنِ حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم