مثنوی

ای ایاز اکنون نگویی کین گهر (174-5)

بخش ۱۷۴ – رسیدن گوهر از دست به دست آخر دور به ایاز و کیاست ایاز و مقلد ناشدن او ایشان را و مغرور ناشدن او به گال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگیها افزون کردن و مدح عقل مخطان کردن به مکر و امتحان که کی روا باشد مقلد را مسلمان داشتن مسلمان باشد اما نادر باشد کی مقلد ازین امتحانها به سلامت بیرون آید کی ثبات بینایان ندارد الا من عصم الله زیرا حق یکیست و آن را ضد بسیار غلط‌افکن و مشابه حق مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را به عنایت نگاه دارد آن ناشناخت او را زیان ندارد

 

ای ایاز اکنون نگویی کین گهر
چند می‌ارزد بدین تاب و هنر

گفت افزون زانچ تانم گفت من
گفت اکنون زود خردش در شکن

سنگها در آستین بودش شتاب
خرد کردش پیش او بود آن صواب

ز اتفاق طالع با دولتش
دست داد آن لحظه نادر حکمتش

یا به خواب این دیده بود آن پر صفا
کرده بود اندر بغل دو سنگ را

هم‌چو یوسف که درون قعر چاه
کشف شد پایان کارش از اله

هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بی‌مراد

هر که پایندان وی شد وصل یار
او چه ترسد از شکست و کارزار

چون یقین گشتش که خواهد کرد مات
فوت اسپ و پیل هستش ترهات

گر برد اسپش هر آنک اسپ‌جوست
اسپ رو گو نه که پیش آهنگ اوست

مرد را با اسپ کی خویشی بود
عشق اسپش از پی پیشی بود

بهر صورتها مکش چندین زحیر
بی‌صداع صورتی معنی بگیر

هست زاهد را غم پایان کار
تا چه باشد حال او روز شمار

عارفان ز آغاز گشته هوشمند
از غم و احوال آخر فارغ‌اند

بود عارف را همین خوف و رجا
سابقه‌دانیش خورد آن هر دو را

دید کو سابق زراعت کرد ماش
او همی‌داند چه خواهد بود چاش

عارفست و باز رست از خوف و بیم
های هو را کرد تیغ حق دو نیم

بود او را بیم و اومید از خدا
خوف فانی شد عیان گشت آن رجا

چون شکست او گوهر خاص آن زمان
زان امیران خاست صد بانگ و فغان

کین چه بی‌باکیست والله کافرست
هر که این پر نور گوهر را شکست

وآن جماعت جمله از جهل و عما
دَر شکسته دُرِّ امر شاه را

قیمتی گوهر نتیجهٔ مهر و ود
بر چنان خاطر چرا پوشیده شد

گفت ایاز ای مهتران نامور (175-5)

بخش ۱۷۵ – تشنیع زدن امرا بر ایاز کی چرا شکستش و جواب دادن ایاز ایشان را

 

گفت ایاز ای مهتران نامور
امر شه بهتر به قیمت یا گهر

امر سلطان به بود پیش شما
یا که این نیکو گهر بهر خدا

ای نظرتان بر گهر بر شاه نه
قبله‌تان غولست و جادهٔ راه نه

من ز شه بر می‌نگردانم بصر
من چو مشرک روی نارم با حجر

بی‌گهر جانی که رنگین سنگ را
برگزیند پس نهد شاه مرا

پشت سوی لعبت گل‌رنگ کن
عقل در رنگ‌آورنده دنگ کن

اندر آ در جو سبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن

گر نه‌ای در راه دین از ره‌زنان
رنگ و بو مپرست مانند زنان

سر فرود انداختند آن مهتران
عذرجویان گشته زان نسیان به جان

از دل هر یک دو صد آه آن زمان
هم‌چو دودی می‌شدی تا آسمان

کرد اشارت شه به جلاد کهن
که ز صدرم این خسان را دور کن

این خسان چه لایق صدر من‌اند
کز پی سنگ امر ما را بشکنند

امر ما پیش چنین اهل فساد
بهر رنگین سنگ شد خوار و کساد

پس ایاز مهرافزا بر جهید (176-5)

بخش ۱۷۶ – قصد شاه به کشتن امرا و شفاعت کردن ایاز پیش تخت سلطان کی ای شاه عالم العفو اولی

 

پس ایاز مهرافزا بر جهید
پیش تخت آن الغ سلطان دوید

سجده‌ای کرد و گلوی خود گرفت
کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت

ای همایی که همایان فرخی
از تو دارند و سخاوت هر سخی

ای کریمی که کرمهای جهان
محو گردد پیش ایثارت نهان

ای لطیفی که گل سرخت بدید
از خجالت پیرهن را بر درید

از غفوری تو غفران چشم‌سیر
روبهان بر شیر از عفو تو چیر

جز که عفو تو کرا دارد سند
هر که با امر تو بی‌باکی کند

غفلت و گستاخی این مجرمان
از وفور عفو تست ای عفوران

دایما غفلت ز گستاخی دمد
که برد تعظیم از دیده رمد

غفلت و نسیان بد آموخته
ز آتش تعظیم گردد سوخته

هیبتش بیداری و فطنت دهد
سهو نسیان از دلش بیرون جهد

وقت غارت خواب ناید خلق را
تا بنرباید کسی زو دلق را

خواب چون در می‌رمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق

لاتؤاخذ ان نسینا شد گواه
که بود نسیان بوجهی هم گناه

زانک استکمال تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد

گرچه نسیان لابد و ناچار بود
در سبب ورزیدن او مختار بود

که تهاون کرد در تعظیمها
تا که نسیان زاد یا سهو و خطا

هم‌چو مستی کو جنایتها کند
گوید او معذور بودم من ز خود

گویدش لیکن سبب ای زشتکار
از تو بد در رفتن آن اختیار

بی‌خودی نامد بخود تش خواندی
اختیارت خود نشد تش راندی

گر رسیدی مستی بی‌جهد تو
حفظ کردی ساقی جان عهد تو

پشت‌دارت بودی او و عذرخواه
من غلام زلت مست اله

عفوهای جمله عالم ذره‌ای
عکس عفوت ای ز تو هر بهره‌ای

عفوها گفته ثنای عفو تو
نیست کفوش ایها الناس اتقوا

جانشان بخش و ز خودشان هم مران
کام شیرین تو اند ای کامران

رحم کن بر وی که روی تو بدید
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید

از فراق و هجر می‌گویی سخن
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

صد هزاران مرگ تلخ شصت تو
نیست مانند فراق روی تو

تلخی هجر از ذکور و از اناث
دور دار ای مجرمان را مستغاث

بر امید وصل تو مردن خوشست
تلخی هجر تو فوق آتشست

گبر می‌گوید میان آن سقر
چه غمم بودی گرم کردی نظر

کان نظر شیرین کنندهٔ رنجهاست
ساحران را خونبهای دست و پاست

نعرهٔ لا ضیر بشنید آسمان (177-5)

بخش ۱۷۷ – تفسیر گفتن ساحران فرعون را در وقت سیاست با او کی لا ضیر انا الی ربنا منقلبون

 

نعرهٔ لا ضیر بشنید آسمان
چرخ گویی شد پی آن صولجان

ضربت فرعون ما را نیست ضیر
لطف حق غالب بود بر قهر غیر

گر بدانی سر ما را ای مضل
می‌رهانیمان ز رنج ای کوردل

هین بیا زین سو ببین کین ارغنون
می‌زند یا لیت قومی یعلمون

داد ما را داد حق فرعونیی
نه چو فرعونیت و ملکت فانیی

سر بر آر و ملک بین زنده و جلیل
ای شده غره به مصر و رود نیل

گر تو ترک این نجس خرقه کنی
نیل را در نیل جان غرقه کنی

هین بدار از مصر ای فرعون دست
در میان مصر جان صد مصر هست

تو انا رب همی‌گویی به عام
غافل از ماهیت این هر دو نام

رب بر مربوب کی لرزان بود
کی انا دان بند جسم و جان بود

نک انا ماییم رسته از انا
از انای پر بلای پر عنا

آن انایی بر تو ای سگ شوم بود
در حق ما دولت محتوم بود

گر نبودیت این انایی کینه‌کش
کی زدی بر ما چنین اقبال خوش

شکر آنک از دار فانی می‌رهیم
بر سر این دار پندت می‌دهیم

دار قتل ما براق رحلتست
دار ملک تو غرور و غفلتست

این حیاتی خفیه در نقش ممات
وان مماتی خفیه در قشر حیات

می‌نماید نور نار و نار نور
ورنه دنیا کی بدی دارالغرور

هین مکن تعجیل اول نیست شو
چون غروب آری بر آ از شرق ضو

از انایی ازل دل دنگ شد
این انایی سرد گشت و ننگ شد

زان انای بی‌انا خوش گشت جان
شد جهان او از انایی جهان

از انا چون رست اکنون شد انا
آفرینها بر انای بی عنا

کو گریزان و انایی در پیش
می‌دود چون دید وی را بی ویش

طالب اویی نگردد طالبت
چون بمردی طالبت شد مطلبت

زنده‌ای کی مرده‌شو شوید ترا
طالبی کی مطلبت جوید ترا

اندرین بحث ار خرد ره‌بین بدی
فخر رازی رازدان دین بدی

لیک چون من لمن یذق لم یدر بود
عقل و تخییلات او حیرت فزود

کی شود کشف از تفکر این انا
آن انا مکشوف شد بعد از فنا

می‌فتد این عقلها در افتقاد
در مغاکی حلول و اتحاد

ای ایاز گشته فانی ز اقتراب
هم‌چو اختر در شعاع آفتاب

بلک چون نطفه مبدل تو به تن
نه از حلول و اتحادی مفتتن

عفو کن ای عفو در صندوق تو
سابق لطفی همه مسبوق تو

من کی باشم که بگویم عفو کن
ای تو سلطان و خلاصهٔ امر کن

من کی باشم که بوم من با منت
ای گرفته جمله منها دامنت

 

 

 

 

من کی آرم رحم خلم آلود را (178-5)

بخش ۱۷۸ – مجرم دانستن ایاز خود را درین شفاعت‌گری و عذر این جرم خواستن و در آن عذرگویی خود را مجرم دانستن و این شکستگی از شناخت و عظمت شاه خیزد کی أَنا أَعْلَمُکُمْ بِاللَّهِ وَ أَخْشیکُمْ لِللَّهِ وَ قالَ اللهُ تَعالی إِنَّما یَخْشَی اللهَ مِنْ عِبادِهِ العُلَماءُ

 

من کی آرم رحم خلم آلود را
ره نمایم حلم علم‌اندود را

صد هزاران صفع را ارزانیم
گر زبون صفعها گردانیم

من چه گویم پیشت اعلامت کنم
یا که وا یادت دهم شرط کرم

آنچ معلوم تو نبود چیست آن
وآنچ یادت نیست کو اندر جهان

ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن
که فراموشی کند بر وی نهان

هیچ کس را تو کسی انگاشتی
هم‌چو خورشیدش به نور افراشتی

چون کسم کردی اگر لابه کنم
مستمع شو لابه‌ام را از کرم

زانک از نقشم چو بیرون برده‌ای
آن شفاعت هم تو خود را کرده‌ای

چون ز رخت من تهی گشت این وطن
تر و خشک خانه نبود آن من

هم دعا از من روان کردی چو آب
هم نباتش بخش و دارش مستجاب

هم تو بودی اول آرندهٔ دعا
هم تو باش آخر اجابت را رجا

تا زنم من لاف کان شاه جهان
بهر بنده عفو کرد از مجرمان

درد بودم سر به سر من خودپسند
کرد شاهم داروی هر دردمند

دوزخی بودم پر از شور و شری
کرد دست فضل اویم کوثری

هر که را سوزید دوزخ در قود
من برویانم دگر بار از جسد

کار کوثر چیست که هر سوخته
گردد از وی نابت و اندوخته

قطره قطره او منادی کرم
کانچ دوزخ سوخت من باز آورم

هست دوزخ هم‌چو سرمای خزان
هست کوثر چون بهار ای گلستان

هست دوزخ هم‌چو مرگ و خاک گور
هست کوثر بر مثال نفخ صور

ای ز دوزخ سوخته اجسامتان
سوی کوثر می‌کشد اکرامتان

چون خلقت الخلق کی یربح علی
لطف تو فرمود ای قیوم حی

لالان اربح علیهم جود تست
که شود زو جمله ناقصها درست

عفو کن زین بندگان تن‌پرست
عفو از دریای عفو اولیترست

عفو خلقان هم‌چو جو و هم‌چو سیل
هم بدان دریای خود تازند خیل

عفوها هر شب ازین دل‌پاره‌ها
چون کبوتر سوی تو آید شها

بازشان وقت سحر پران کنی
تا به شب محبوس این ابدان کنی

پر زنان بار دگر در وقت شام
می‌پرند از عشق آن ایوان و بام

تا که از تن تار وصلت بسکلند
پیش تو آیند کز تو مقبلند

پر زنان آمن ز رجع سرنگون
در هوا که انا الیه راجعون

بانگ می‌آید تعالوا زان کرم
بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم

بس غریبیها کشیدیت از جهان
قدر من دانسته باشید ای مهان

زیر سایهٔ این درختم مست ناز
هین بیندازید پاها را دراز

پایهای پر عنا از راه دین
بر کنار و دست حوران خالدین

حوریان گشته مغمز مهربان
کز سفر باز آمدند این صوفیان

صوفیان صافیان چون نور خور
مدتی افتاده بر خاک و قذر

بی‌اثر پاک از قذر باز آمدند
هم‌چو نور خور سوی قرص بلند

این گروه مجرمان هم ای مجید
جمله سرهاشان به دیواری رسید

بر خطا و جرم خود واقف شدند
گرچه مات کعبتین شه بدند

رو به تو کردند اکنون اه‌کنان
ای که لطفت مجرمان را ره‌کنان

راه ده آلودگان را العجل
در فرات عفو و عین مغتسل

تا که غسل آرند زان جرم دراز
در صف پاکان روند اندر نماز

اندر آن صفها ز اندازه برون
غرقگان نور نحن الصافون

چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید

بحر را پیمود هیچ اسکره‌ای
شیر را برداشت هرگز بره‌ای

گر حجابستت برون رو ز احتجاب
تا ببینی پادشاهی عجاب

گرچه بشکستند جامت قوم مست
آنک مست از تو بود عذریش هست

مستی ایشان به اقبال و به مال
نه ز بادهٔ تست ای شیرین فعال

ای شهنشه مست تخصیص توند
عفو کن از مست خود ای عفومند

لذت تخصیص تو وقت خطاب
آن کند که ناید از صد خم شراب

چونک مستم کرده‌ای حدم مزن
شرع مستان را نبیند حد زدن

چون شوم هشیار آنگاهم بزن
که نخواهم گشت خود هشیار من

هرکه از جام تو خورد ای ذوالمنن
تا ابد رست از هش و از حد زدن

خالدین فی فناء سکرهم
من تفانی فی هواکم لم یقم

فضل تو گوید دل ما را که رو
ای شده در دوغ عشق ما گرو

چون مگس در دوغ ما افتاده‌ای
تو نه‌ای مست ای مگس تو باده‌ای

کرکسان مست از تو گردند ای مگس
چونک بر بحر عسل رانی فرس

کوهها چون ذره‌ها سرمست تو
نقطه و پرگار و خط در دست تو

فتنه که لرزند ازو لرزان تست
هر گران‌قیمت گهر ارزان تست

گر خدا دادی مرا پانصد دهان
گفتمی شرح تو ای جان و جهان

یک دهان دارم من آن هم منکسر
در خجالت از تو ای دانای سر

منکسرتر خود نباشم از عدم
کز دهانش آمدستند این امم

صد هزار آثار غیبی منتظر
کز عدم بیرون جهد با لطف و بر

از تقاضای تو می‌گردد سرم
ای ببرده من به پیش آن کرم

رغبت ما از تقاضای توست
جذبهٔ حقست هر جا ره‌روست

خاک بی‌بادی به بالا بر جهد
کشتی بی‌بحر پا در ره نهد

پیش آب زندگانی کس نمرد
پیش آبت آب حیوانست درد

آب حیوان قبلهٔ جان دوستان
ز آب باشد سبز و خندان بوستان

مرگ آشامان ز عشقش زنده‌اند
دل ز جان و آب جان بر کنده‌اند

آب عشق تو چو ما را دست داد
آب حیوان شد به پیش ما کساد

ز آب حیوان هست هر جان را نوی
لیک آب آب حیوانی توی

هر دمی مرگی و حشری دادیم
تا بدیدم دست برد آن کرم

هم‌چو خفتن گشت این مردن مرا
ز اعتماد بعث کردن ای خدا

هفت دریا هر دم ار گردد سراب
گوش گیری آوریش ای آب آب

عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ
سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ

از صحاف مثنوی این پنجمست
بر بروج چرخ جان چون انجمست

ره نیابد از ستاره هر حواس
جز که کشتیبان استاره‌شناس

جز نظاره نیست قسم دیگران
از سعودش غافلند و از قران

آشنایی گیر شبها تا به روز
با چنین استارهای دیوسوز

هر یکی در دفع دیو بدگمان
هست نفط‌انداز قلعهٔ آسمان

اختر ار با دیو هم‌چون عقربست
مشتری را او ولی الاقربست

قوس اگر از تیر دوزد دیو را
دلو پر آبست زرع و میو را

حوت اگرچه کشتی غی بشکند
دوست را چون ثور کشتی می‌کند

شمس اگر شب را بدرد چون اسد
لعل را زو خلعت اطلس رسد

هر وجودی کز عدم بنمود سر
بر یکی زهرست و بر دیگر شکر

دوست شو وز خوی ناخوش شو بری
تا ز خمرهٔ زهر هم شکر خوری

زان نشد فاروق را زهری گزند
که بد آن تریاق فاروقیش قند

خلیلی الهدی انجی و اصلح

خلیلی الهدی انجی و اصلح
ولکن من هداه الله افلح

نصیحت نیکبختان گوش گیرند
حکیمان پند درویشان پذیرند

گش اثهن دار اغت خاطر نرنزت
که ثخنی عاقلی ده بار اثنزت

من استضعفت لاتغلظ علیه
من استأسرت لاتکسر یدیه

چه نیکو گفت در پای شتر مور
که ای فربه مکن بر لاغران زور

که منعم بی‌مبر کول اثخ درویش
کو انش می بنی دنبل مزش نیش

دع استنقاص من طال احترامه
فقوس‌الدهر لم تبرح سهامه

جراحت بند باش ار می‌توانی
تو را نیز ار بیندازد چه دانی

ببات این دهر دون را تیر اری پشت
نه هم شی  تیر انه کمان بو کش ای کشت

تأدب تستقم لاطف تقدم
تواضع ترتفع لاتعل تندم

که دوران فلک بسیار بودست
که بخشودست و دیگر در ربودست

نه کت تفسیر وفق خواند اتشی ابهشت
بسم دی کسوری ماند پیده ببدشت

لیعف المهتدی عن سؤ من ضل
ولا یستهزکم من قائم زل

منم کافتادگان را بد نگفتم
که ترسیدم که روزی خود بیفتم

کمسسکی اوست اش حق تو بهریت
مخن شزدم نواخند انکه بگریت

متی زرت الفتی غبا اجلک
فلا تکثر حبیبک لا یملک

ز بسیار آمدن عزت بکاهد
چو کم بینند خاطر بیش خواهد

عزیزی کت هن‌اش هر دم مدو پش
که دیدر زر ملال آرد بش از بش

تبصر فی فقیر یشتهی الزاد
ولا تحسد غنیا قدره زاد

وگر گویند آن جاه و محل بین
تو پای روستایی در وحل بین

و چه ترش روی  شنه کت برغ خوان نی
تزان مسکی خبر هن کش خه نان نی

تلقفت الشوا و البقل بعده
سل الجوعان کیف الخبز وحده

بپرس آن را که جسم از ناقه خونست
که قدر نعمت او داند که چونست

غرش نان هاجه از حلوا نپرست
نن تی گلشکر هن غت بگرست

افق یا من تلهی حول منقل
عن الحطاب فی واد عقنقل

فقیر از بهر نان بر در دعاخوان
تو می‌تندی که مرغم نیست بر خوان

چه داند ای کش سه پخ خوردست و تقتست
که مسکینی و سرما گسنه خفتست

تحب المال لو احببت قدمت
و ان خلفت محبوسا تندمت

منه گر عقل داری در تن و هوش
اگر مردی ده و بخش و خور و پوش

نوا که بیفته از هنجار و رسته
پشیمان بی که نم خو م توشه نسته

صرفت العمر فی تحصیل مالک
تفکر یا معنی فی مالک

کسی از زرع دنیا خوشه برداشت
که چندی خورد و چندی توشه برداشت

که مپسندت که مو خو از غصه بکشم
که گردم کرد نخرم یا نبخشم

بهاء الوجه مع خبث النفوس
کمصباح علی قبرالمجوسی

به گور گبر ماند زاهد زور
درون مردار و بیرون مشک و کافور

کعارف باد بکاند از جمه نو
اگور جدمنت کش در به از تو

متی عاشرت محلوقی العوارض
اذا قالوا لک اکفر لاتعارض

مرو با ژنده‌پوشان شام و شبگیر
چو رفتی در بغل نه دست تدبیر

چنان تزدم دوت کت خون خه اوکند
که پاکش خورد دیک تی چه او کند

وجد یا صاح و اکفف من ملامه
لعل القوم فیهم ذو کرامه

مگو در نفس درویشان هنر نیست
که گرد مردیست هم زیشان به در نیست

کاحسان بکنه واهروی اصولی
شنه میان زز بخت صاحب قبولی

نعما قال خیاط بموصل
بمأجور له قدر ففصل

سخن سهل است بر طرف زبان گفت
نگه کن کاین سخن هر جا توان گفت؟

غراز مو میشنه واهر کس مگوی راز
کجمی می‌بری خهتر ورانداز

خفی السر لاتودع خلیلک
حذارا منه ان ینسی جمیلک

مگو با دوست می‌گویم چه باکست
که گر دشمن شود بیم هلاکست

تو از دشمن بترسی غافل از دوست
که غت دشمن ببوت ات ببلسد پوست

یقول الراجز ابنی لا تلاعب
اذا لم تحتمل بطش الملاعب

چه خوش گفت آن پسر با یار طناز
تو در نی بسته‌ای آتش مینداز

کری مم دی که ایرو واجونی گفت
مزم تش کت قلاشی نتوتن اشنفت

ان استحسنت هذا القول بعدی
قل اللهم نور قبر سعدی

چه باشد گر ز رحمت پارسایی
کند در کار درویشی دعایی

کخیرت بوازی ثخنی کت اشنفت
بگی رحمت و سعدی باکش ای گفت

من ندانم با که گویم شرح درد

من ندانم با که گویم شرح درد
قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد؟

هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد

قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند

آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی

قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش

یاد می اید مرکز کودکی
همره من بوده همواره یکی

قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود

او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می کردم اندر عالمی

یک نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زیب و فر

هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود

هر یکی محنت زدا ،‌خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را کرده ساز

هر یکی با یک کرشمه ،‌یک هنر
هوش بردی و شکیبایی ز سر

هر نگاری را به دست اندر کمند
می کشیدی هر که افتادی به بند

بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حیرت زده

من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار

مهر او به سرشت با بنیاد من
کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من

رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار

هر کجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم

من نمی دانستم این همراه کیست
قصدش از همراهی در کار چیست ؟

بس که دیدم نیکی و یاری او
مار سازی و مددکاری او

گفتم : ای غافل بباید جست او
هر که باشد دوستار توست او

شادی تو از مدد کاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست

گفتمش : ای نازنین یار نکو
همرها ،‌تو چه کسی ؟ آخر بگو

کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من

گفتمش : روی تو بزداید محن
تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی

خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی
به به از کردار و رفتار خوشت

به به از این جلوه های دلکشت
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی

خیر بینی ، باش در پایندگی
باز ای و ره نما ، در پیش رو

که منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی

شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
در پی او سیرها کردم بسی

از همه دور و نمی دیدیم کسی
چون که در من سوز او تاثیر کرد

عالمی در نزد من تغییر کرد
عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت

بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز نکامی رسید

عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم ،‌خطا

که بدو کردم ز خامی اقتفا
آدم کم تجربه ظاهر پرست

ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامی عشق را خوردم فریب

که شدم از شادمانی بی نصیب
در پشیمانی سر آمد روزگار

یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانوی تفکر برده پیش

محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود

در نخستین درد و نکامی خود
که : چرا بی تجربه ، بی معرفت

بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم

از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود

درد را باید یکی چاره نمود
چاره می جستم که تا گردم رها

زان جهان درد وطوفان بلا
سعی می کردم بهر جیله شود

چاره ی این عشق بد پیله شود
عشق کز اول مرا درحکم بود

س آنچه می گفتم بکن ،‌ آن می نمود
من ندانستم چه شد کان روزگار

اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم که از او گردم رها

در نهان می گفت با من این ندا
بایدت جویی همیشه وصل او

که فکنده ست او تو را در جست و جو
ترک آن زیبارخ فرخنده حال

از محال است ، از محال است از محال
گفتم : ای یار من شوریده سر

سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای

این چه کار است ، اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟

بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه کردم لابه و افغان و داد

گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی : ای بیچاره باید سوختن

نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سر تسلیم پیش

تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را

تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا

چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سزای آن کسان خام را

که نیندیشند هیچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسیر

کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟
می کشد هر لحظه ام در بند سخت

او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه

آه از این عشق قوی پی آه ! آه
کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟

تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من

محو شد آن اولین آمال من
شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد

این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام کرد

آخرم رسوای خاص و عام کرد
وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او

که مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام کرد از دیار

نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیم

چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟
که شده ماننده ی دیوانگان

می روم شیدا سر و شیون کنان
می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو

خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در کار خود

که نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم

بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها کار من

خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن یاران همه

چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری که از یاران من

خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
من شنیدم بود از آن انجمن

که ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن یار نکویی کز فا

دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از یاد او

ماند بر جا قصه ی بیداد او
بی مروت یار من ، ای بی وفا

بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟

یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟
چه شد آن یاری که با من داشتی

دعوی یک باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید

اندک اندک آشنایی را برید
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او

بی تأمل روز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان

مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق

دوستی خلق و یاری های خلق
بس که دیدم جور از یاران خود

وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پریده ، خون سرد

پس نشاید دوستی با خلق کرد
وای بر حال من بدبخت!‌وای

کس به درد من مبادا مبتلای
عشق با من گفت : از جا خیز ، هان

خلق را از درد بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را

تا ز نکامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان ، رفتارشان

منع می کردم من از پیکارشان
خلق صاحب فهم صاحب معرفت

عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است

گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود

سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش کرد

هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد
که پریشانی من افزون نمود

خیرخواهی را چنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند

بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن کس که دانا می نمود

نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمی نزدیک خود را کی شناخت

دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آن که کمتر قدر تو داند درست

در میانخویش ونزدیکان توست
الغرض ، این مردم حق ناشناس

بس بدی کردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادند از درد و محن

زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من
یادگاری ساختم با آه و درد

نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر کردار خلق

مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیکو نهاد

حیف از اویی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب

خوب داد عقل را دادند ، خوب
هدیه این بود از خسان بی خرد

هر سری یک نوع حق را می خرد
نور حق پیداست ،‌ لیکن خلق کور

کور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریفا از دل پر سوز من

ای دریغا از من و از روز من
که به غفلت قسمتی بگذشاتم

خلق را حق جوی می پنداشتمن
من چو آن شخصم که از بهر صدف

کردم عمر خود به هر آبی تلف
کمتر اندر قوم عقل پاک هست

خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق

سخت نفرت کردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود

عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست

سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از کسی

که تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان

که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرا که باشد در بشر

عاقل آن باشد که بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز

احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ی تنهاییم تا زنده ام

گوشه ای دور از همه جوینده ام
می کشد جان را هوای روز یار

از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
من ندارم یار زین دونان کسی

سالها سر برده ام تنها بسی
من یکی خونین دلم شوریده حال

که شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست

گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم

گوییا یکباره ناپیداستم
کس نخوانده ست ایچ آثار مرا

نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینک ، کانجمن

ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح نکامی و درد

قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من از این دو نان شهرستان نیم

خاطر پر درد کوهستانیم
کز بدی بخت ،‌در شهر شما

روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است

هر که را یک چیز خوب و دلکش است
من خوشم با زندگی کوهیان

چون که عادت دارم از صفلی بدان
به به از آنجا که مأوای من است

وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوکتی ،‌ نه زینتی

نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی
به به از آن آتش شب های تار

در کنار گوسفند و کوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه

که بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های

بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا

صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و کار اهل شهر

گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است

پر ز تقلید و پر از کید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده

بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
تا که این وضع است در پایندگی

نیست هرگز شهر جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد

آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین

آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین
شهر درد و محنتم افزون نمود

این هم از عشق است ، ای کاش او نبود
من هراسانم بسی از کار عشق

هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان

وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟
خانه ی من ،‌جنگل من ، کو، کجاست ؟.

حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می کند

س دورم از دیرینه مسکن می کند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد

کس گرفتار چنین بختی مباد
تازه دوران جوانی من است

که جهانی خصم جانی من است
هیچ کس جز من نباشد یار من

یار نیکوطینت غمخوار من
باطن من خوب یاری بود اگر

این همه در وی نبودی شور و شر
آخر ای من ، تو چه طالع داشتی

یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟
از چو تو شوریده آخر چیست سود

در زمانه کاش نقش تو نبود
کیستی تو ! این سر پر شور چیست

تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن

باز داری قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی ،‌ افغان کنی

خلق را زین حال خود حیران کنی
چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟

این همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود باز ای ، هان

که تویی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی

دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن

حاصل عمر است شادی و خوشی
س نه پریشان حالی و محنت کشی

اندکی آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد

چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ای دیگر بباید رفتنا

با چنین اوصاف و حالی که تو راست
گر ملامت ها کند خلقت رواست

ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت
که ملامت دارد این شوریده بخت

گرد ایید و تماشایش کنید
خنده ها بر حال و روز او زنید

او خرد گم کرده است و بی قرار
ای سر شهری ، از او پرهیزدار

رفت بیرون مصلحت از دست او
مشنوی این گفته های پست او

او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست
که چگونه بایدش با خلق زیست

او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم

او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون که حق را باشد اندر جست و جو

ای بسا کس را که حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا

ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کم کم محو کرد

جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست

عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم اید درد و غم

راست گویند این که : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام

زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من

بلکه از دیوانگان هم بدترم
زان که مردم دیگر و من دیگرم

هر چه در عالم نظر می افکنم
خویش را دذ شور و شر می افکنم

جنبش دریا ،‌خروش آب ها
پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها

ریزش باران ، سکوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها

ناله ی جغدان و تاریکی کوه
های های آبشار باشکوه

بانگ مرغان و صدای بالشان
چون که می اندیشم از احوالشان

گوییا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن

گوییا هر یک مرا زخمی زنند
گوییا هر یک مرا شیدا کنند

من ندانم چیست در عالم نهان
که مرا هرلحظه ای دارد زیان

آخر این عالم همان ویرانه است
که شما را مأمن است و خانه است

پس چرا آرد شما را خرمی
بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟

آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی

من چه کردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز که دید

چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری

تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش

لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست
سوزش من از ره و رفتار توست

زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است

هر چه هست از غم بهم آمیخته است
و آن سراسر بر سر من ریخته است

درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود

نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی کجا گردد تمام ؟

جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟

ای بسا شب ها کنار کوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار

سوخته در عشق بی سامان خود
شکوه ها کردم همه از جان خود

آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من ! دور شو

عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود کرده ای

قدرتش دادی و بینایی و زور
تا که در تو و لوله افکند و شور

گه ز خانه خواهدت بیرون کند
گه اسیر خلق پر افسون کند

گه تو را حیران کند در کار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش

هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟

ذلت تو یکسره از کار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟

گر نگویی ترک این بد کیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را

چون که دشمن گشت در خانه قوی
رو که در دم بایدت زانجا روی

بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدکردار و کیش

نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو

رو به جایی کت به دنیایی خزند
بس نوازش ها ،‌حمایت ها کنند

چه شود گر تو رها سازی مرا
رحم کن بر بیچارگان باشد روا

کاش جان را عقل بود و هوش بود
ترک این شوریده سرا را می نمود

او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها باید که از وی بردنم

چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله

من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
تا که داد این عشق سوزانم فریب

سوختم تا عشق پر سوز و فتن
کرد دیگرگون من و بنیاد من

سوختم تا دیده ی من باز کرد
بر من بیچاره کشف راز کرد

سوختم من ، سوختم من ، سوختم
کاش راه او نمی آموختم

کی ز جمعیت گریزان می شدم
کی به کار خویش حیران می شدم ؟

کی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟

کی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان ؟

آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد

هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد

ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها ، یکی

فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم

ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا

گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟

بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار

گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال

بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق

شادمانی ها ، خوشی ها غنی
وین تعصب ها و کین و دشمنی

بگذرد درد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه بر گردد مزاج

این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد

خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت

حال ،‌ بین مردگان و زندگان
قصه ام این است ،‌ ای ایندگان

قصه ی رنگ پریده آتشی ست
س در پی یک خاطر محنت کشی ست

زینهار از خواندن این قصه ها
که ندارد تاب سوزش جثه ها

بیم آرید و بیندیشید ،‌هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان

پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من

بعد من آرید حال من به یاد
آفرین بر غفلت جهال باد

شب آمد مرا وقت غریدن است

شب آمد مرا وقت غریدن است
گه کار و هنگام گردیدن است

به من تنگ کرده جهان جای را
از این بیشه بیرون کشم پای را
حرام است خواب

بر آرم تن زردگون زین مغاک
بغرم بغریدنی هولناک

که ریزد ز هم کوهساران همه
بلرزد تن جویباران همه
نگردند شاد

نگویند تا شیر خوابیده است
دو چشم وی امشب نتابیده است

بترسیده است از خیال ستیز
نهاده ز هنگامه پا در گریز
نهم پای پیش

منم شیر ،‌سلطان جانوران
سر دفتر خیل جنگ آوران

که تا مادرم در زمانه بزاد
بغرید و غریدنم یاد داد
نه نالیدنم

بپا خاست ،‌برخاستم در زمن
ز جا جست ، جستم چو او نیز من

خرامید سنگین ، به دنبال او
بیاموختم از وی احوال او
خرامان شدم

برون کردم این چنگ فولاد را
که آماده ام روز بیداد را

درخشید چشم غضبناک من
گواهی بداد از دل پاک من
که تا من منم

به وحشت بر خصم ننهم قدم
نیاید مرا پشت و کوپال، خم

مرا مادر مهربان از خرد
چو می خواست بی باک بار آورد
ز خود دور ساخت

رها کرد تا یکه تازی کنم
سرافرازم و سرفرازی کنم

نبوده به هنگام طوفان و برف
به سر بر مرا بند و دیوار و سقف
بدین گونه نیز

نبوده ست هنگام حمله وری
به سر بر مرا یاوری ، مادری

دلیر اندر این سان چو تنها شدم
همه جای قهار و یکتا شدم
شدم نره شیر

مرا طعمه هر جا که اید به دست
مرا خواب آن جا که میل من است

پس آرامگاهم به هر بیشه ای
ز کید خسانم نه اندیشه ای
چه اندیشه ای ست ؟

بلرزند از روز بیداد من
بترسند از چنگ فولاد من

نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب
که بس بدترم ز آتش و کوه و آب
کجا رفت خصم ؟

عدو کیست با من ستیزد همی ؟
ظفر چیست کز من گریزد همی ؟

جهان آفرین چون بسی سهم داد
ظفر در سر پنجه ی من نهاد
وزان شأن داد

روم زین گذر اندکی پیشتر
ببینم چه می آدم در نظر

اگر بگذرم از میان دره
ببینم همه چیز ها یکسره
ولی بهتر آنک

از این ره شوم ، گرچه تاریک هست
همه خارزار است و باریک هست

ز تاریکیم بس خوش اید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی
بمانم نهان

کنون آمدم تا که از بیم من
بلغزد جهان و زمین و زمن

به سوراخ هاشان ،عیان هم نهان
بلرزد تن سست جانوران
از آشوب من

چه جای است اینجا که دیوارش هست
همه سستی و لحن بیمارش هست ؟

چه می بینم این سان کزین زمزمه
ز روباه گویی رمه در رمه
خر اندر خر است

صدای سگ است و صدای خروس
بپاش از هم پرده ی آبنوس

که در پیش شیری چه ها می چرند
که این نعمت تو که ها می خورند ؟
روا باشد این

که شیری گرسنه چو خسبیده است
بیابد به هر چیز روباه دست ؟

چو شد گوهرم پاک و همت بلند
بباید پی رزق باشم نژند ؟
بباید که من

ز بی جفتی خویش تنها بسی
بگردم به شب کوه و صحرا بسی ؟

بباید به دل خون خود خوردنم
وزین درد ناگفته مردنم ؟
چه تقدیر بود ؟

چرا ماند پس زنده شیر دلیر
که کنون بر آرد در این غم نفیر ؟

چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت
درین ره مگر بیشه اش را نیافت
کز او دور شد ؟

چرا بشنوم ناله های ستیز
که خود نشنود چرخ دورینه نیز

که ریزد چنین خون سپهر برین
چرا خون نریزم ؟ مرا همچنین
سپهر آفرید

از این سایه پروردگان مرغ ها
بدرم اگر ،‌گردم از غم رها

صداشان مرا خیره دارد همی
خیال مرا تیره دارد همی
در این زیر سقف

یکی مشت مخلوق حیله گرند
همه چاپلوسان خیره سرند

رسانند اگر چند پنهان ضرر
نه ماده اند اینان و نه نیز نر
همه خفته اند

همه خفته بی زحمت کار و رنج
بغلتیده بر روی بسیار گنج

نیارند کردن از این ره گذر
ندارند از حال شیران خبر
چه اند این گروه ؟

ریزم اگر خونشان را به کین
بریزد اگر خونشان بر زمین

همان نیز باشم که خود بوده ام
به بیهوده چنگال آلوده ام
وز این گونه کار

نگردد در آفاق نامم بلتد
نگردم به هر جایگاه ارجمند

پس آن به مرا چون از ایشان سرم
از این بی هنر روبهان بگذرم
کشم پای پس

از این دم ببخشیدتان شیر نر
بخوابید ای روبهان بیشتر

که در رهع دگر یک هماورد نیست
بجز جانورهای دلسرد نیست
گه خفتن است

همه آرزوی محال شما
به خواب است و در خواب گردد رو

بخوابید تا بگذرند از نظر
بنامید آن خواب ها را هنر
ز بی چارگی

بخوابید ایندم که آلام شیر
نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر

فکندن هر آن را که در بندگی است
مرا مایه ی ننگ و شرمندگی است
شما بنده اید

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا

گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف

گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم

چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من

چون بگشایم ز سر مو ، شکن
ماه ببیند رخ خود را به من

قطره ی باران ، که در افتد به خاک
زو بدمد بس کوهر تابناک

در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد

ابر ، زمن حامل سرمایه شد
باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد

گل ، به همه رنگ و برازندگی
می کند از پرتو من زندگی

در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟

زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور

دید یکی بحر خروشنده ای
سهمگنی ، نادره جوشنده ای

نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،‌شده زهره در

راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله

چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
وان همه هنگامه ی دریا بدید

خواست کزان ورطه قدم درکشد
خویشتن از حادثه برتر کشد

لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند

خلق همان چشمه ی جوشنده اند
بیهوده در خویش هروشنده اند

یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته

لیک اگر پرده ز خود بردرند
یک قدم از مقدم خود بگذرند

در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش

چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند

در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود

آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر

بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید

و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است

سود گرت هست گرانی مکن

سود گرت هست گرانی مکن
خیره سری با دل و جانی مکن

آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت

صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر

باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که براید ز خواب

شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش ز دل و جان می خرید

بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی

وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته

زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش

شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان

جای خود از ناز بفرسوده بود
لیک بسی بیره و بیهوده بود

فر و برازندگی گل تمام
بود به رخساره ی خوبش جرام

نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنایافته

گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید

سودنکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش

آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایام به جایش نشست

از بن آن خار که بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر

دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص کنان رهسپر و شادمان

از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد

خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن که یکی دیده بدو برندوخت

هر که چو گل جانب دل ها شکست
چون که بپژمرد به غم برنشست

دست بزد از سر حسرت به دست
کانچه به کف داشت ز کف داده است

چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی

یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد باش