بخش ۱ – تمامت کتاب الموطد الکریم
ای حیات دل حسامالدین بسی
میل میجوشد به قسم سادسی
گشت از جذب چو تو علامهای
در جهان گردان حسامی نامهای
پیشکش میآرمت ای معنوی
قسم سادس در تمام مثنوی
شش جهت را نور ده زین شش صحف
کی یطوف حوله من لم یطف
عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست
بوک فیما بعد دستوری رسد
رازهای گفتنی گفته شود
یا بیانی که بود نزدیکتر
زین کنایات دقیق مستتر
راز جز با رازدان انباز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست
لیک دعوت واردست از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار
نوح نهصد سال دعوت مینمود
دم به دم انکار قومش میفزود
هیچ از گفتن عنان واپس کشید
هیچ اندر غار خاموشی خزید
گفت از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان
یا شب مهتاب از غوغای سگ
سست گردد بدر را در سیر تگ
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر خلقت خود میتند
هر کسی را خدمتی داده قضا
در خور آن گوهرش در ابتلا
چونک نگذارد سگ آن نعرهٔ سقم
من مهم سیران خود را چون هلم
چونک سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود
قهر سرکه لطف همچون انگبین
کین دو باشد رکن هر اسکنجبین
انگبین گر پای کم آرد ز خل
آید آن اسکنجبین اندر خلل
قوم بر وی سرکهها میریختند
نوح را دریا فزون میریخت قند
قند او را بد مدد از بحر جود
پس ز سرکهٔ اهل عالم میفزود
واحد کالالف کی بود آن ولی
بلک صد قرنست آن عبدالعلی
خم که از دریا درو راهی شود
پیش او جیحونها زانو زند
خاصه این دریا که دریاها همه
چون شنیدند این مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل
که قرین شد نام اعظم با اقل
در قران این جهان با آن جهان
این جهان از شرم میگردد جِهان
این عبارت تنگ و قاصر رتبتست
ورنه خس را با اخص چه نسبتست
زاغ در رز نعرهٔ زاغان زند
بلبل از آواز خوش کی کم کند
پس خریدارست هر یک را جدا
اندرین بازار یفعل ما یشا
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گل قوت دماغ سرخوش است
گر پلیدی پیش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکر و حلوا بود
گر پلیدان این پلیدیها کنند
آبها بر پاک کردن میتنند
گرچه ماران زهرافشان میکنند
ورچه تلخانمان پریشان میکنند
نحلها بر کوه و کندو و شجر
مینهند از شهد انبار شکر
زهرها هرچند زهری میکنند
زود تریاقاتشان بر میکنند
این جهان جنگست کل چون بنگری
ذره با ذره چو دین با کافری
آن یکی ذره همی پرد به چپ
وآن دگر سوی یمین اندر طلب
ذرهای بالا و آن دیگر نگون
جنگ فعلیشان ببین اندر رکون
جنگ فعلی هست از جنگ نهان
زین تخالف آن تخالف را بدان
ذرهای کان محو شد در آفتاب
جنگ او بیرون شد از وصف و حساب
چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اکنون جنگ خورشیدست بس
رفت از وی جنبش طبع و سکون
از چه از انا الیه راجعون
ما به بحر تو ز خود راجع شدیم
وز رضاع اصل مسترضع شدیم
در فروع راه ای مانده ز غول
لاف کم زن از اصول ای بیاصول
جنگ ما و صلح ما در نور عین
نیست از ما هست بین اصبعین
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول
در میان جزوها حربیست هول
این جهان زین جنگ قایم میبود
در عناصر در نگر تا حل شود
چار عنصر چار استون قویست
که بدیشان سقف دنیا مستویست
هر ستونی اشکنندهٔ آن دگر
استن آب اشکنندهٔ آن شرر
پس بنای خلق بر اضداد بود
لاجرم ما جنگییم از ضر و سود
هست احوالم خلاف همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
چونک هر دم راه خود را میزنم
با دگر کس سازگاری چون کنم
موج لشکرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین
مینگر در خود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران
یا مگر زین جنگ حقت وا خرد
در جهان صلح یک رنگت برد
آن جهان جز باقی و آباد نیست
زانک آن ترکیب از اضداد نیست
این تفانی از ضد آید ضد را
چون نباشد ضد نبود جز بقا
نفی ضد کرد از بهشت آن بینظیر
که نباشد شمس و ضدش زمهریر
هست بیرنگی اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگها
آن جهانست اصل این پرغم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق
این مخالف از چهایم ای خواجه ما
واز چه زاید وحدت این اعداد را
زانک ما فرعیم و چار اضداد اصل
خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل
گوهر جان چون ورای فصلهاست
خوی او این نیست خوی کبریاست
جنگها بین کان اصول صلحهاست
چون نبی که جنگ او بهر خداست
غالبست و چیر در هر دو جهان
شرح این غالب نگنجد در دهان
آب جیحون را اگر نتوان کشید
هم ز قدر تشنگی نتوان برید
گر شدی عطشان بحر معنوی
فرجهای کن در جزیرهٔ مثنوی
فرجه کن چندانک اندر هر نفس
مثنوی را معنوی بینی و بس
باد که را ز آب جو چون وا کند
آب یکرنگی خود پیدا کند
شاخهای تازهٔ مرجان ببین
میوههای رسته ز آب جان ببین
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود
آن همه بگذارد و دریا شود
حرفگو و حرفنوش و حرفها
هر سه جان گردند اندر انتها
ناندهنده و نانستان و نانپاک
ساده گردند از صور گردند خاک
لیک معنیشان بود در سه مقام
در مراتب هم ممیز هم مدام
خاک شد صورت ولی معنی نشد
هر که گوید شد تو گویش نی نشد
در جهان روح هر سه منتظر
گه ز صورت هارب و گه مستقر
امر آید در صور رو در رود
باز هم ز امرش مجرد میشود
پس له الخلق و له الامرش بدان
خلق صورت امر جان راکب بر آن
راکب و مرکوب در فرمان شاه
جسم بر درگاه وجان در بارگاه
چونک خواهد که آب آید در سبو
شاه گوید جیش جان را که ارکبوا
باز جانها را چو خواند در علو
بانگ آید از نقیبان که انزلوا
بعد ازین باریک خواهد شد سخن
کم کن آتش هیزمش افزون مکن
تا نجوشد دیگهای خرد زود
دیگ ادراکات خردست و فرود
پاک سبحانی که سیبستان کند
در غمام حرفشان پنهان کنند
زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی
پردهای کز سیب ناید غیر بوی
باری افزون کش تو این بو را به هوش
تا سوی اصلت برد بگرفته گوش
بو نگهدار و بپرهیز از زکام
تن بپوش از باد و بود سرد عام
تا نینداید مشامت را ز اثر
ای هواشان از زمستان سردتر
چون جمادند و فسرده و تنشگرف
میجهد انفاسشان از تل برف
چون زمین زین برف در پوشد کفن
تیغ خورشید حسامالدین بزن
هین بر آر از شرق سیفالله را
گرم کن زان شرق این درگاه را
برف را خنجر زند آن آفتاب
سیلها ریزد ز کُه ها بر تراب
زانک لا شرقیست و لا غربیست او
با منجم روز و شب حربیست او
که چرا جز من نجوم بیهدی
قبله کردی از لئیمی و عمی
نا خوشت ناید مقال آن امین
در نبی که لا احب الآفلین
از قزح در پیش مه بستی کمر
زان همی رنجی ز وانشق القمر
منکری این را که شمس کورت
شمس پیش تست اعلیمرتبت
از ستاره دیده تصریف هوا
ناخوشت آید اذا النجم هوی
خود مؤثرتر نباشد مه ز نان
ای بسا نان که ببرد عرق جان
خود مؤثرتر نباشد زهره زآب
ای بسا آبا که کرد او تن خراب
مهر آن در جان تست و پند دوست
میزند بر گوش تو بیرون پوست
پند ما در تو نگیرد ای فلان
پند تو در ما نگیرد هم بدان
جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست
که مقالید السموات آن اوست
این سخن همچون ستارهست و قمر
لیک بیفرمان حق ندهد اثر
این ستارهٔ بیجهت تاثیر او
میزند بر گوشهای وحیجو
کی بیایید از جهت تا بیجهات
تا ندراند شما را گرگ مات
آنچنان که لمعهٔ درپاش اوست
شمس دنیا در صفت خفاش اوست
هفت چرخ ازرقی در رق اوست
پیک ماه اندر تب و در دق اوست
زهره چنگ مسئله در وی زده
مشتری با نقد جان پیش آمده
در هوای دستبوس او زحل
لیک خود را مینبیند از محل
دست و پا مریخ چندین خست ازو
وآن عطارد صد قلم بشکست ازو
با منجم این همه انجم به جنگ
کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ
جان ویست و ما همه رنگ و رقوم
کوکب هر فکر او جان نجوم
فکر کو آنجا همه نورست پاک
بهر تست این لفظ فکر ای فکرناک
هر ستاره خانه دارد در علا
هیچ خانه در نگنجد نجم ما
جای سوز اندر مکان کی در رود
نور نامحدود را حد کی بود
لیک تمثیلی و تصویری کنند
تا که در یابد ضعیفی عشقمند
مثل نبود لیک باشد آن مثیل
تا کند عقل مجمد را گسیل
عقل سر تیزست لیکن پای سست
زانک دل ویران شدست و تن درست
عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ
فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ
صدرشان در وقت دعوی همچو شرق
صبرشان در وقت تقوی همچو برق
عالمی اندر هنرها خودنما
همچو عالم بیوفا وقت وفا
وقت خودبینی نگنجد در جهان
در گلو و معده گم گشته چو نان
این همه اوصافشان نیکو شود
بد نماند چونک نیکوجو شود
گر منی گنده بود همچون منی
چون به جان پیوست یابد روشنی
هر جمادی که کند رو در نبات
از درخت بخت او روید حیات
هر نباتی کان به جان رو آورد
خضروار از چشمهٔ حیوان خورد
باز جان چون رو سوی جانان نهد
رخت را در عمر بیپایان نهد
بخش ۲ – سؤال سایل از مرغی کی بر سر ربض شهری نشسته باشد سر او فاضلترست و عزیزتر و شریفتر و مکرمتر یا دم او و جواب دادن واعظ سایل را به قدر فهم او
واعظی را گفت روزی سایلی
کای تو منبر را سنیتر قایلی
یک سؤالستم بگو ای ذو لباب
اندرین مجلس سؤالم را جواب
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و از دم کدامینش بهست
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او میدان که به
ور سوی شهرست دم رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه
مرغ با پر میپرد تا آشیان
پر مردم همتست ای مردمان
عاشقی که آلوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپید و بینظیر
چونک صیدش موش باشد شد حقیر
ور بود چغدی و میل او به شاه
او سر بازست منگر در کلاه
آدمی بر قد یک طشت خمیر
بر فزود از آسمان و از اثیر
هیچ کرمنا شنید این آسمان
که شنید این آدمی پر غمان
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس
خوبی و عقل و عبارات و هوس
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان
خوبی روی و اصابت در گمان
پیش صورتهای حمام ای ولد
عرضه کردی هیچ سیماندام خود
بگذری زان نقشهای همچو حور
جلوه آری با عجوز نیمکور
در عجوزه چیست که ایشان را نبود
که ترا زان نقشها با خود ربود
تو نگویی من بگویم در بیان
عقل و حس و درک و تدبیرست و جان
در عجوزه جان آمیزشکنیست
صورت گرمابهها را روح نیست
صورت گرمابه گر جنبش کند
در زمان او از عجوزه بر کند
جان چه باشد با خبر از خیر و شر
شاد با احسان و گریان از ضرر
چون سر و ماهیت جان مخبرست
هر که او آگاهتر با جانترست
روح را تاثیر آگاهی بود
هر که را این بیش اللهی بود
چون خبرها هست بیرون زین نهاد
باشد این جانها در آن میدان جماد
جان اول مظهر درگاه شد
جان جان خود مظهر الله شد
آن ملایک جمله عقل و جان بدند
جان نو آمد که جسم آن بدند
از سعادت چون بر آن جان بر زدند
همچو تن آن روح را خادم شدند
آن بلیس از جان از آن سر برده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود
چون نبودش آن فدای آن نشد
دست بشکسته مطیع جان نشد
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست
کان بدست اوست تواند کرد هست
سر دیگر هست کو گوش دگر
طوطیی کو مستعد آن شکر
طوطیان خاص را قندیست ژرف
طوطیان عام از آن خور بسته طرف
کی چشد درویش صورت زان زکات
معنیست آن نه فعولن فاعلات
از خر عیسی دریغش نیست قند
لیک خر آمد به خلقت که پسند
قند خر را گر طرب انگیختی
پیش خر قنطار شکر ریختی
معنی نختم علی افواههم
این شناس اینست رهرو را مهم
تا ز راه خاتم پیغامبران
بوک بر خیزد ز لب ختم گران
ختمهایی که انبیا بگذاشتند
آن بدین احمدی برداشتند
قفلهای ناگشاده مانده بود
از کف انا فتحنا برگشود
او شفیع است این جهان و آن جهان
این جهان زی دین و آنجا زی جنان
این جهان گوید که تو رهشان نما
وآن جهان گوید که تو مهشان نما
پیشهاش اندر ظهور و در کمون
اهد قومی انهم لا یعلمون
باز گشته از دم او هر دو باب
در دو عالم دعوت او مستجاب
بهر این خاتم شدست او که به جود
مثل او نه بود و نه خواهند بود
چونک در صنعت برد استاد دست
نه تو گویی ختم صنعت بر تو است
در گشاد ختمها تو خاتمی
در جهان روحبخشان حاتمی
هست اشارات محمدالمراد
کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صد هزاران آفرین بر جان او
بر قدوم و دور فرزندان او
آن خلیفهزادگان مقبلش
زادهاند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هری یا از ریاند
بیمزاج آب و گل نسل ویاند
شاخ گل هر جا که روید هم گلست
خم مل هر جا که جوشد هم ملست
گر ز مغرب بر زند خورشید سر
عین خورشیدست نه چیز دگر
عیب چینان را ازین دم کور دار
هم بستّاری خود ای کردگار
گفت حق چشم خفاش بدخصال
بستهام من ز آفتاب بیمثال
از نظرهای خفاش کم و کاست
انجم آن شمس نیز اندر خفاست
بخش ۳ – نکوهیدن ناموسهای پوسیده را کی مانع ذوق ایمان و دلیل ضعف صدقاند و راهزن صد هزار ابله چنانک راهزن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمییارست گذشتن و پرسیدن مخنث از چوپان کی این گوسفندان تو مرا عجب گزند گفت ای مردی و در تو رگ مردی هست همه فدای تو اند و اگر مخنثی هر یکی ترا اژدرهاست مخنثی دیگر هست کی چون گوسفندان را بیند در حال از راه باز گردد نیارد پرسیدن ترسد کی اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند
ای ضیاء الحق حسامالدین بیا
ای صقال روح و سلطان الهدی
مثنوی را مسرح مشروح ده
صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند
سوی خلدستان جان پران شوند
هم به سعی تو ز ارواح آمدند
سوی دام حرف و مستحقن شدند
باد عمرت در جهان همچون خضر
جانفزا و دستگیر و مستمر
چون خضر و الیاس مانی در جهان
تا زمین گردد ز لطفت آسمان
گفتمی از لطف تو جزوی ز صد
گر نبودی طمطراق چشم بد
لیک از چشم بد زهراب دم
زخمهای روحفرسا خوردهام
جز به رمز ذکر حال دیگران
شرح حالت مینیارم در بیان
این بهانه هم ز دستان دلیست
که ازو پاهای دل اندر گلیست
صد دل و جان عاشق صانع شده
چشم بد یا گوش بد مانع شده
خود یکی بوطالب آن عم رسول
مینمودش شنعهٔ عربان مهول
که چه گویندم عرب کز طفل خود
او بگردانید دین معتمد
گفتش ای عم یک شهادت تو بگو
تا کنم با حق خصومت بهر تو
گفت لیکن فاش گردد ازسماع
کل سر جاوز الاثنین شاع
من بمانم در زبان این عرب
پیش ایشان خوار گردم زین سبب
لیک گر بودیش لطف ما سبق
کی بدی این بددلی با جذب حق
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخهٔ اختیارات خبیث
من ز دستان و ز مکر دل چنان
مات گشتم که بماندم از فغان
من که باشم چرخ با صد کار و بار
زین کمین فریاد کرد از اختیار
که ای خداوند کریم و بردبار
ده امانم زین دو شاخهٔ اختیار
جذب یک راههٔ صراط المستقیم
به ز دو راه تردد ای کریم
زین دو ره گرچه همه مقصد توی
لیک خود جان کندن آمد این دوی
زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست
لیک هرگز رزم همچون بزم نیست
در نبی بشنو بیانش از خدا
آیت اشفقن ان یحملنها
این تردد هست در دل چون وغا
کین بود به یا که آن حال مرا
در تردد میزند بر همدگر
خوف و اومید بهی در کر و فر
بخش ۴ – مناجات و پناه جستن به حق از فتنهٔ اختیار و از فتنهٔ اسباب اختیار کی سماوات و ارضین از اختیار و اسباب اختیار شکوهیدند و ترسیدند و خلقت آدمی مولع افتاد بر طلب اختیار و اسباب اختیار خویش چنانک بیمار باشد خود را اختیار کم بیند صحت خواهد کی سبب اختیارست تا اختیارش بیفزاید و منصب خواهد تا اختیارش بیفزاید و مهبط قهر حق در امم ماضیه فرط اختیار و اسباب اختیار بوده است هرگز فرعون بینوا کس ندیده است
اولم این جزر و مد از تو رسید
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید
هم از آنجا کین تردد دادیم
بیتردد کن مرا هم از کرم
ابتلاام میکنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلاات چون اناث
تا بکی این ابتلا یا رب مکن
مذهبیام بخش و دهمذهب مکن
اشتریام لاغری و پشت ریش
ز اختیار همچو پالانشکل خویش
این کژاوه گه شود این سو گران
آن کژاوه گه شود آن سو کشان
بفکن از من حمل ناهموار را
تا ببینم روضهٔ ابرار را
همچو آن اصحاب کهف از باغ جود
میچرم ایقاظ نی بل هم رقود
خفته باشم بر یمین یا بر یسار
برنگردم جز چو گو بیاختیار
هم به تقلیب تو تا ذات الیمین
یا سوی ذات الشمال ای رب دین
صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بیاختیار
گر فراموشم شدست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب ارتحال
میرهم زین چارمیخ چارشاخ
میجهم در مسرح جان زین مناخ
شیر آن ایام ماضیهای خود
میچشم از دایهٔ خواب ای صمد
جمله عالم ز اختیار و هست خود
میگریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وا رهند
ننگ خمر و زمر بر خود مینهند
جمله دانسته که این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
نفس را زان نیستی وا میکشی
زانک بیفرمان شد اندر بیهشی
لیس للجن و لا للانس ان
ینفذوا من حبس اقطار الزمن
لا نفوذ الا بسلطان الهدی
من تجاویف السموات العلی
لا هدی الا بسلطان یقی
من حراس الشهب روح المتقی
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز
گرچه او خود شاه را محبوب بود
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود
گشته بیکبر و ریا و کینهای
حسن سلطان را رخش آیینهای
چونک از هستی خود او دور شد
منتهای کار او محمود بد
زان قویتر بود تمکین ایاز
که ز خوف کبر کردی احتراز
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده
یا پی تعلیم میکرد آن حیل
یا برای حکمتی دور از وجل
یا که دید چارقش زان شد پسند
کز نسیم نیستی هستیست بند
تا گشاید دخمه کان بر نیستیست
تا بیاید آن نسیم عیش و زیست
ملک و مال و اطلس این مرحله
هست بر جان سبکرو سلسله
سلسلهٔ زرین بدید و غره گشت
ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی
افعیی پر زهر و نقشش گل رخی
گرچه مؤمن را سقر ندهد ضرر
لیک هم بهتر بود زانجا گذر
گرچه دوزخ دور دارد زو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال
الحذر ای ناقصان زین گلرخی
که بگاه صحبت آمد دوزخی
بخش ۵ – حکایت غلام هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آورده بود چون دختر را با مهترزادهای عقد کردند غلام خبر یافت رنجور شد و میگداخت و هیچ طبیب علت او را در نمییافت و او را زهرهٔ گفتن نه
خواجهای را بود هندو بندهای
پروریده کرده او را زندهای
علم و آدابش تمام آموخته
در دلش شمع هنر افروخته
پروریدش از طفولیت به ناز
در کنار لطف آن اکرامساز
بود هم این خواجه را خوش دختری
سیماندامی گشی خوشگوهری
چون مراهق گشت دختر طالبان
بذل میکردند کابین گران
میرسیدش از سوی هر مهتری
بهر دختر دم به دم خوزهگری
گفت خواجه مال را نبْوَد ثبات
روز آید شب رود اندر جهات
حسن صورت هم ندارد اعتبار
که شود رخ زرد از یک زخم خار
سهل باشد نیز مهترزادگی
که بود غره به مال و بارگی
ای بسا مهتربچه کز شور و شر
شد ز فعل زشت خود ننگ پدر
پر هنر را نیز اگر باشد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس
علم بودش چون نبودش عشق دین
او ندید از آدم الا نقش طین
گرچه دانی دقت علم ای امین
زانت نگشاید دو دیدهٔ غیببین
او نبیند غیر دستاری و ریش
از معرف پرسد از بیش و کمیش
عارفا تو از معرف فارغی
خود همیبینی که نور بازغی
کارْ تقوی دارد و دین و صلاح
که ازو باشد بدو عالم فلاح
کرد یک داماد صالح اختیار
که بُد او فخر همه خیل و تبار
پس زنان گفتند او را مال نیست
مهتری و حسن و استقلال نیست
گفت آنها تابع زهدند و دین
بیزر او گنجیست بر روی زمین
چون به جد تزویج دختر گشت فاش
دست پیمان و نشانی و قماش
پس غلام خُرد کهاندر خانه بود
گشت بیمار و ضعیف و زار زود
همچو بیمار دقی او میگداخت
علت او را طبیبی کم شناخت
عقل میگفتی که رنجش از دل است
داروی تن در غم دل باطل است
آن غلامک دم نزد از حال خویش
کز چه میآید برو در سینه نیش
گفت خاتون را شبی شوهر که تو
باز پرسش در خلا از حال او
تو به جای مادری او را بود
که غم خود پیش تو پیدا کند
چونک خاتون کرد در گوش این کلام
روز دیگر رفت نزدیک غلام
پس سرش را شانه میکرد آن ستی
با دو صد مهر و دلال و آشتی
آنچنان که مادران مهربان
نرم کردش تا در آمد در بیان
که مرا اومید از تو این نبود
که دهی دختر به بیگانهٔ عنود
خواجهزادهٔ ما و ما خستهجگر
حیف نبود که رود جای دگر
خواست آن خاتون ز خشمی که آمدش
که زند وز بام زیر اندازدش
کو که باشد هندوی مادر غَری
که طمع دارد به خواجه دختری
گفت صبر اولی بود خود را گرفت
گفت با خواجه که بشنو این شگفت
این چنین گراء کی خاین بود
ما گمان برده که هست او معتمد
بخش ۶ – صبر فرمودن خواجه مادر دختر را کی غلام را زجر مکن من او را بیزجر ازین طمع باز آرم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند
گفت خواجه صبر کن با او بگو
که ازو ببریم و بدهیمش به تو
تا مگر این از دلش بیرون کنم
تو تماشا کن که دفعش چون کنم
تو دلش خوش کن بگو میدان درست
که حقیقت دختر ما جفت تست
ما ندانستیم ای خوش مشتری
چونک دانستیم، تو اولیتری
آتش ما هم درین کانون ما
لیلی آن ما و تو مجنون ما
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مرد را فربه کند
جانور فربه شود لیک از علف
آدمی فربه ز عز است و شرف
آدمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود از حلق و نوش
گفت آن خاتون ازین ننگ مهین
خود دهانم کی بجنبد اندرین
این چنین ژاژی چه خایم بهر او
گو بمیر آن خاین ابلیسخو
گفت خواجه نی مترس و دم دهش
تا رود علت ازو زین لطف خوش
دفع او را دلبرا بر من نویس
هل که صحت یابد آن باریکریس
چون بگفت آن خسته را خاتون چنین
مینگنجید از تبختر بر زمین
زفت گشت و فربه و سرخ و شکفت
چون گل سرخ هزاران شکر گفت
که گهی میگفت ای خاتون من
که مبادا باشد این دستان و فن
خواجه جمعیت بکرد و دعوتی
که همیسازم فرج را وصلتی
تا جماعت عشوه میدادند و گال
که ای فرج بادت مبارک اتصال
تا یقینتر شد فرج را آن سخن
علت از وی رفت کل از بیخ و بن
بعد از آن اندر شب گردک به فن
امردی را بست حنی همچو زن
پر نگارش کرد ساعد چون عروس
پس نمودش ماکیان دادش خروس
مقنعه و حلهٔ عروسان نکو
کنگ امرد را بپوشانید او
شمع را هنگام خلوت زود کشت
ماند هندو با چنان کنگ درشت
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضرب دف و کف و نعرهٔ مرد و زن
کرد پنهان نعرهٔ آن نعرهزن
تا به روز آن هندوک را میفشارد
چون بوَد در پیش سگ انبان آرد؟
زود آوردند طاس و بوغ زفت
رسم دامادان فرج حمام رفت
رفت در حمام او رنجور جان
کون دریده همچو دلق تونیان
آمد از حمام در گردک فسوس
پیش او بنشست دختر چون عروس
مادرش آنجا نشسته پاسبان
که نباید کاو کند روز امتحان
ساعتی در وی نظر کرد از عناد
آنگهان با هر دو دستش ده بداد
گفت کس را خود مبادا اتصال
با چو تو ناخوش عروس بدفعال
روز رویت روی خاتونان تر
کیر زشتت شب بتر از کیر خر
همچنان جمله نعیم این جهان
بس خوشست از دور پیش از امتحان
مینماید در نظر از دور آب
چون روی نزدیک باشد آن سراب
گنده پیرست او و از بس چاپلوس
خویش را جلوه کند چون نو عروس
هین مشو مغرور آن گلگونهاش
نوش نیشآلودهٔ او را مچش
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
تا نیفتی چون فرج در صد حرج
آشکارا دانه پنهان دام او
خوش نماید ز اولت انعام او
بخش ۷ – در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحلهای الا من عصم الله
چون بپیوستی بدان ای زینهار
چند نالی در ندامت زار زار
نامْ میری و وزیری و شهی
در نهانش مرگ و درد و جاندهی
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نه که بر گردن برند
جمله را حمال خود خواهد کفور
چون سوار مرده آرندش به گور
بر جنازه هر که را بینی به خواب
فارس منصب شود عالی رکاب
زانک آن تابوت بر خلقست بار
بار بر خلقان فکندند این کبار
بار خود بر کس منه بر خویش نه
سروری را کم طلب درویش به
مرکب اعناق مردم را مپا
تا نیاید نقرست اندر دو پا
مرکبی را که آخرش تو ده دهی
که به شهری مانی و ویراندهی
ده دهش اکنون که چون شهرت نمود
تا نباید رخت در ویران گشود
ده دهش اکنون که صد بستانت هست
تا نگردی عاجز و ویرانپرست
گفت پیغامبر که جنت از اله
گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر ترا
جنت الماوی و دیدار خدا
آن صحابی زین کفالت شد عیار
تا یکی روزی که گشته بد سوار
تازیانه از کفش افتاد راست
خود فرو آمد ز کس آنرا نخواست
آنک از دادش نیاید هیچ بد
داند و بیخواهشی خود میدهد
ور به امر حق بخواهی آن رواست
آنچنان خواهش طریق انبیاست
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفر ایمان شد چو کفر از بهر اوست
هر بدی که امر او پیش آورد
آن ز نیکوهای عالم بگذرد
زان صدف گر خسته گردد نیز پوست
ده مده که صد هزاران در دروست
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی شاه و هممزاج باز گرد
باز رو در کان چو زر دهدهی
تا رهد دستان تو از دهدهی
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش ده میدهند
توبه میآرند هم پروانهوار
باز نسیان میکشدشان سوی کار
همچو پروانه ز دور آن نار را
نور دید و بست آن سو بار را
چون بیامد سوخت پرش را گریخت
باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت
بار دیگر بر گمان طمع سود
خویش زد بر آتش آن شمع زود
بار دیگر سوخت هم واپس بجست
باز کردش حرص دل ناسی و مست
آن زمان کز سوختن وا میجهد
همچو هندو شمع را ده میدهد
که ای رخت تابان چون ماه شبفروز
وی به صحبت کاذب و مغرورسوز
باز از یادش رود توبه و انین
کاوهن الرحمن کید الکاذبین
بخش ۸ – در عموم تاویل این آیت کی کلما اوقدوا نارا للحرب
کلما هم اوقدوا نار الوغی
اطفاء الله نارهم حتی انطفا
عزم کرده که دلا آنجا مهایست
گشته ناسی زانک اهل عزم نیست
چون نبودش تخم صدقی کاشته
حق برو نسیان آن بگماشته
گرچه بر آتشزنهٔ دل میزند
آن ستارهش را کف حق میکشد
بخش ۹ – قصهای هم در تقریر این
شرفهای بشنید در شب معتمد
برگرفت آتشزنه که آتش زند
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته میکرد پست
مینهاد آنجا سر انگشت را
تا شود استارهٔ آتش فنا
خواجه میپنداشت کز خود میمرد
این نمیدید او که دزدش میکشد
خواجه گفت این سوخته نمناک بود
میمرد استاره از تریش زود
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
میندید آتشکشی را پیش خویش
این چنین آتشکشی اندر دلش
دیدهٔ کافر نبیند از عمش
چون نمیداند دل دانندهای
هست با گردنده گردانندهای
چون نمیگویی که روز و شب به خود
بیخداوندی کی آید کی رود
گرد معقولات میگردی ببین
این چنین بیعقلی خود ای مهین
خانه با بنا بود معقولتر
یا که بیبنا بگو ای کمهنر
خط با کاتب بود معقولتر
یا که بیکاتب بیندیش ای پسر
جیم گوش و عین چشم و میم فم
چون بود بیکاتبی ای متهم
شمع روشن بیز گیرانندهای
یا بگیرانندهٔ دانندهای
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا بگیرایی بصیر
پس چو دانستی که قهرت میکند
بر سرت دبوس محنت میزند
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ
سوی او کش در هوا تیری خدنگ
همچو اسپاه مغل بر آسمان
تیر میانداز دفع نزع جان
یا گریز از وی اگر توانی برو
چون روی چون در کف اویی گرو
در عدم بودی نرستی از کفش
از کف او چون رهی ای دستخوش
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
این جهان دامست و دانهآرزو
در گریز از دامها روی آر زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب
گرچه مفتیتان برون گوید خطوب
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین میبایدش
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گلشنش
دم به دم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب
بخش ۱۰ – وا نمودن پادشاه به امرا و متعصبان در راه ایاز سبب فضیلت و مرتبت و قربت و جامگی او بریشان بر وجهی کی ایشان را حجت و اعتراض نماند
چون امیران از حسد جوشان شدند
عاقبت بر شاه خود طعنه زدند
کین ایاز تو ندارد سی خرد
جامگی سی امیر او چون خورد
شاه بیرون رفت با آن سی امیر
سوی صحرا و کهستان صیدگیر
کاروانی دید از دور آن ملک
گفت امیری را برو ای مؤتفک
رو بپرس آن کاروان را بر رصد
کز کدامین شهر اندر میرسد
رفت و پرسید و بیامد که ز ری
گفت عزمش تا کجا درماند وی
دیگری را گفت رو ای بوالعلا
باز پرس از کاروان که تا کجا
رفت و آمد گفت تا سوی یمن
گفت رختش چیست هان ای موتمن
ماند حیران گفت با میری دگر
که برو وا پرس رخت آن نفر
باز آمد گفت از هر جنس هست
اغلب آن کاسههای رازیست
گفت کی بیرون شدند از شهر ری
ماند حیران آن امیر سست پی
همچنین تا سی امیر و بیشتر
سسترای و ناقص اندر کر و فر
گفت امیران را که من روزی جدا
امتحان کردم ایاز خویش را
که بپرس از کاروان تا از کجاست
او برفت این جمله وا پرسید راست
بیوصیت بیاشارت یک به یک
حالشان دریافت بی ریبی و شک
هر چه زین سی میر اندر سی مقام
کشف شد زو آن به یکدم شد تمام