مجتبی نهانی
مفت و مجانی زندگی میکنیم، مجانی؛
هوا مجانی، ابر مجانی؛
دره و تپه مجانی؛
باران و گِل و لای مجانی؛
بیرون اتوموبیلها،
درب سینماها،
ویترین مغازهها مجانی؛
اما نان و پنیر مجانی نیست
آب چشمه مجانی؛
به بهای سر، آزادی،
اسارت و بند مجانی؛
مجانی زندگی میکنیم، مجانی.
اگر گریه کنم صدایم را خواهید شنید،
لا به لای مصراعهای شعرم؛
آیا میتوانید لمس کنید،
اشکهایم را،
با دستهایتان؟
از زیبایی ترانهها وُ
بی کفایت بودن کلمهها
بی خبر بودم،
پیش از آن که به این درد دچار شوم.
جایی هست، میدانم؛
که میتوان هر چیزی را به زبان آورد؛
خیلی نزدیک شده ام، حسش میکنم؛
اما توان گفتنش را ندارم.
در محله ی ما
اگر غیر از تو درختی بود
نمیتوانستم اینقدر دوستت داشته باشم.
اما اگر تو
به همراه ما
لیلی بازی بلد بودی
تو را بیشتر دوست میداشتم.
درخت زیبای من!
وقتی که خشک شوی
ما هم به امید خدا
به محله ی دیگری اسبابکشی خواهیم کرد.
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد
ناگهان نور خورشید زمین را روشن کرد؛
ناگهان آسمان پدیدار شد؛
آبی ناگهان.
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد؛
ناگهان بخار از خاک بلند شد؛
ناگهان درخت جوانه زد، شکوفه روئید.
ناگهان میوه رسید.
ناگهان،
ناگهان؛
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد.
ناگهان دختر، ناگهان پسر؛
راهها، بیابانها، گربهها، انسانها…
ناگهان عشق اتفاق افتاد،
شادی ناگهان.
این شاعرها از معشوقهها بدترند
این چه مصیبتی ست که از دست این آدمها میکشم؟
مگر ممکن است تمام شب را
در محرمیت مصراعی بگذارانی؟
گوش کن، ببینم میتوانی بشنوی
ترانه ی پشت بامها و دودکشها را
یا این که صدای مورچهها را
که به لانه شان گندم میبرند؟
آیا ممکن است، منتظر طلوع خورشید نشویم،
تا در کنار دریا قافیههای دست دوم را
به رفتگران جلوی خانه ام بدهم؟
شیطان میگوید: «بازکن پنجره را؛
داد و فریاد کن، داد و فریادکن، داد و فریاد کن تا صبح.»
زخم چاقوی پیشانی ام
به خاطر توست
قوطی سیگارم یادگاری ات
در تلگراف
«گفتی هر کاری داری بگذار و بیا»
چگونه فراموشت کنم،
معشوقهی روسپیام؟
قبل از طلوع خورشید
دریا که هنوز سفیدِ سفید است،
به راه خواهی افتاد.
شهوتِ گرفتن پارو در کف دستهایت،
سعادت انجام دادن کاری در آن
خواهی رفت،
در تلاطم تورهای ماهیگیری خواهی رفت.
از رو به رو ماهیها به راهت خواهند آمد؛
شاد خواهی شد.
تورها را که تکان بدهی
دریا را، پولک پولک به دست خواهی گرفت؛
زمانی که در گورستانهای سنگلاخهایشان،
روح مرغان دریایی سکوت میکند،
ناگهان،
قیامتی در افقها بر پا خواهد شد.
پریهای دریایی را میگویی،
پرندگان را میگویی؛
عیدها، گشت و گذارها را میگویی،
جشنها و شادیها را میگویی؟
جماعت عروسیها را، نخهای رنگی را،
تور صورتها را، چراغانیها را؟
هی!
چرا ایستاده ای، خودت را به دریا بزن؛
کسی منتظرت هست، بی خیال شو؛
مگر نمیبینی، در همه جا آزادی را؛
بادبان شو، پارو باش، سکان شو؛
ماهی شو، آب باش؛
برو تا آنجا که میتوانی.
از عشق قدیمی رها گشتهام
دیگر همهی زنها زیبایند
پیراهنم تازه است،
به حمام رفته ام وُ
صورتم را اصلاح کرده ام
صلح شده…
بهار آمده…
آفتاب طلوع کرده است.
به خیابان رفتهام، انسانها آسودهاند
من هم آسودهام
نمیدانند آنهایی که تنها نیستند
سکوت چگونه انسان را به هراس میاندازد
انسان چگونه با خودش حرف میزند
کسی که در حسرت یکدل است
چگونه به سمت آینهها میدود،
نمیدانند
چشم پوشیده ام از عشق،
به جای عکس توی شناسنامه ام
تکه ی شکسته ی آینه ای چسبیده است
روی شانه های بچه ها،
گروه های بازی زردآلویی شکل را می بینم
و آن مرد معصوم را
که می خواستی داخل هفده سالگی ات بگنجانی اش
لبخند باران گونه ات را
شاید در چهره ی نرم افزارهای جاسوسی تکرار کرده ام