محمد حمادی

خورشید در تن تو طلوع می‌کند

خورشید در تن تو طلوع می‌کند
و تو سردت است
چرا که خورشید سوزان است
و هر چیز سوزانی از شدت توان‌اش سرد است
هر شعری قلب عشق است و
هر عشقی قلب مرگ و در نهایت زندگی می‌تپد
هر شعری آخرین شعر است و
هر عشقی آخرِ فریاد
هر عشقی، ای خیال سقوط در ژرفناها،
هر عشقی آخرِ مرگ است

آن‌چه که در تو می‌گیرم، تن تو نیست
بل‌که قلب خداوند است
آن‌را می‌فشارم و می‌فشارم
تا فریاد وجد دل‌ربایش
کمی دردهای قربان‌گاه ابدی‌ام را تسکین دهد.

در وطنم آن جا که مردان در جشن عروسی…

در وطنم
آن جا که مردان در جشن عروسی
شانه ی مویی آتشین به زنان اهدا میکنند
و به کودکان تازه تولد یافته شیشه ی شیری آتشین میدهند
در وطنم
مردان خانه هایشان را مثل گنجشکان میسازند
زیر گنبد کبود
و بالای شاخه هایی که برای سوختن آماده شده اند
در وطنم
آن جا که مرگ ردای زندگی را به تن میکند
نفس ها در صبحگاهان شکار میشوند
مردان شیفته ی طعم خاک میشوند
و زنان طعم بوسه را از یاد میبرند

در وطنم
آن جا که مسیح گذشت
هواپیماهایی بر فراز پیکرها و ناله ها
خون هایی که به سرزمین قدیسان طهارت میبخشند
پرواز میکنند
در وطنم دست ها از ترس جدایی
در هم گره خوردند
گرما را میجویند و
دیدار پروردگار را
در سفیدی چشمان
در خواب دلنشین
به دور از گناهان
به دور از انسان ها
در آغوش آسمان هفتم می طلبند