مدایح بی‌صله

در معبرِ من دیگر هیچ چیز نجوا نمی‌کند

در معبرِ من
دیگر
هیچ چیز نجوا نمی‌کند:
نه نسیم و نه درخت
نه آبی درگذر.

شِرِّه شِرِّه نوحه‌یی گسیخته می‌جنبد
تنها
سیاه‌تر از شب
بر گرده‌ی سرگردانیِ‌ باد.

دور
شهرِ من آنجاست
تنها مانده
در غروبی هموار
که آسان نمی‌گذرد. ــ

شهرِ تاریک
با دو دریچه‌ی مهربان
که بازگشتِ دردناکِ مرا انتظار می‌کشد
در پس‌کوچه‌ی پنهان.

۲۸ خردادِ ۱۳۶۷

در معبرِ من
دیگر
هیچ چیز نجوا نمی‌کند:
نه نسیم و نه درخت
نه آبی درگذر.

شِرِّه شِرِّه نوحه‌یی گسیخته می‌جنبد
تنها
سیاه‌تر از شب
بر گرده‌ی سرگردانیِ‌ باد.

دور
شهرِ من آنجاست
تنها مانده
در غروبی هموار
که آسان نمی‌گذرد. ــ

شهرِ تاریک
با دو دریچه‌ی مهربان
که بازگشتِ دردناکِ مرا انتظار می‌کشد
در پس‌کوچه‌ی پنهان.

۲۸ خردادِ ۱۳۶۷

برای پری‌یوش گنجی

تو آن سوی زمینی در قفسِ سوزانت

تو آن سوی زمینی در قفسِ سوزانت
من این سوی:
و خطِ رابطِ ما فارغ از شایبه‌ی زمان است
کوتاه‌ترین فاصله‌ی جهان است.

زی من به اعتماد دستی دراز کن
ای همسایه‌ی درد.

مَردَنگیِ شمعی لرزانی تو در وقاحتِ باد،
خُنیاگرِ مدیحی ازیادرفته‌ایم ما
در اُرجوزِه‌ی وَهن.
نه تو تنها
خوش‌نشینِ نُه‌توی ایثاری
که عاشقان
همه
خویشاوندانند
تا بیگانه نه انگاری.

با ما به اعتماد سرودی ساز کن
ای همسایه‌ی درد.

بهمنِ ۱۳۶۷

دلم کَپَک زده، آه

۱
دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،
همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.

کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت
تا به جانش می‌خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی‌ست
و بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهیِ‌ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.

سطری
شَطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که «چرا فریاد؟»
یا «با چه مایه از نیاز؟»
و کسی دریابد یا نه
که «مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟
ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟
فرمانِ رحیلِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه می‌نماید
یا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»

و چه بر جای می‌مانَد آنگاه
که پیکانِ فریاد
از چِلّه
رها شود؟ ــ:

نیازی ارضا شده؟
پرتابه‌یی
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماجِ خویشتن؟

و بگو با من بگو با من:
که می‌شنود
و تازه
چه تفسیر می‌کند؟

۲
غریوی رعدآسا
از اعماقِ نهانگاهِ طاقت‌زدگی:
غریوِ شوریده‌حال‌گونه‌یی گریخته از خویش
از بُرج‌واره‌ی بامی بی‌حفاظ…

غریوی
بی‌هیچ مفهومِ آشکار در گمان
بی‌هیچ معادلی در قاموسی، بی‌هیچ اشارتی به مصداقی.

به یکی «نه»
غریوکشِ شوریده‌حال را غُربت‌گیرتر می‌کنی:
به یکی «آری» اما
ــ چون با غرورِ همزبانی در او نظر کنی
خود به پژواکِ غریوی رهاتر از او بَدَل می‌شوی:
به شیهه‌واره‌ی دردی بی‌مرزتر از غریوِ شوریده‌سرِ به بام و بارو گریخته‌ــ:
و بیگارِ دلتنگی را
به مشغله‌ی جنون‌اش
میخ‌کوب می‌کنی.

۹ مردادِ ۱۳۶۸

به لئوناردو آلیشان

پرتوی که می‌تابد از کجاست؟

پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان می‌سوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجارِ خورشیدِ آخرین
به نمایشِ اعماقِ غیاب
در ابعادِ دلهره.

آن
ماه نیست
دریچه‌ی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته‌سُکّان نیز
آنچه می‌شنوی سازِ کَج‌کوکِ سکوت است.

تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دل‌افسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.

دستادست ایستاده‌ایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیم
نه
وحشت نمی‌کنیم.

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،
مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابی
این‌جا که منم.

۵ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــ

می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــ
همانم که تو را سُفته‌ام
بسی پیش از آنکه خدا را تنهایی‌ آدمکش بر سرِ رحم آرد:
بسی پیش از آن که جانِ آدم را
پوک‌ترین استخوانِ تنش همدمی شود بُرَنده
جامه به سیب و گندم بَردَرنده
ازراه‌دربَرنده
یا آزادکننده به گردنکشی. ــ

غضروف‌پاره‌ی جُداسری.

می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــ
همانم که تو را ساخته‌ام تو را پرداخته‌ام
غَرّه‌سرترین و خاکسارترین. ــ
مهری بی‌داعیه به راهت آورد
گرفت‌ات
آزادت کرد
بازت داشت
بر پایت داشت
و آنگاه
گردن‌فراز
به پای غرورآفرینَت سر گذاشت.

می‌شناسی، می‌دانم همانم.

۵ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

ای کاش آب بودم

ای کاش آب بودم
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنند
به لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌یی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیده‌نابالیده را
حتا
هیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟)

می‌دانم می‌دانم می‌دانم
با اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.

آه
کاش هنوز
به بی‌خبری
قطره‌یی بودم پاک
از نَم‌باری
به کوهپایه‌یی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌داد
سرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.

۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

 

به مفتون امینی
وسواسِ مهربانِ شعر

کی با فنای تن ز تو کس دور می‌شود؟

کی با فنای تن ز تو کس دور می‌شود؟
شمع از گُداختن همگی نور می‌شود
حفیظ اصفهانی
تِک‌تِکِ ناگزیر را برمشمار که مهره‌های شمرده
نیم‌شمرده به جام می‌ریزد
به سکوتِ رامشگری گوش‌دار که واقعه‌یی چنان پُرملاط را حکایت می‌کند به صیغه‌ی ماضی
که قائمه‌های حقیقتی سرشار بود
گرچه چندین پُرخار.

به غیاب اندیشه مکن
گَشت و مَشتِ بی‌تاب و قرارِ این نگاه را دریاب
نگرانِ اندیشناکی‌ فردای تو
به صیغه‌ی حال.
نه
به غیابِ من منگر که هرگز حضوری به‌کمال نیز نبوده‌ام،
به طنینِ آوایی گوش‌دار که
تنها
به کوکِ زیر و بَمِ موسیقایی نامِ توست
اسماءِ طلسماتِ حرفاحرفِ نامِ تو را می‌داند
و از ژرفاهای ظلمات تا پَشَنگِ شعشعه‌ی الماس‌گونِ تاجِ بلندِ آخرین خورشید
تو را
تو را
تو را
همچنان تو را
می‌خواند.

۲۱ آبانِ ۱۳۶۸

توازیِ ردِّ ممتّدِ دو چرخ

توازیِ ردِّ ممتّدِ دو چرخِ یکی گردونه
در علفزار…

جز بازگشت به چه می‌انجامد
راهی که پیموده‌ام؟
به کجا؟
سامانش کدام رُباطِ بی‌سامانی‌ست
با نهالِ خُشکی کَج‌مَج
کنارِ آبدانی تشنه، انباشته به آخال
درازگوشی سوده‌پُشت در ابری از مگس
و کجاوه‌یی درهم‌شکسته؟ ــ:

کجاست باراندازِ این تلاشِ به‌جان‌خریده به نقدِ تمامتِ عمر؟
کدام است دست‌آوردِ این همه راه؟ ــ:
کَرگوشان را
به چاووشی
ترانه‌یی خواندن
و کوران را
به ره‌آورد
عروسکانی رنگین از کولبارِ وصله‌بروصله برآوردن؟

۲۸ آبانِ ۱۳۶۸

چشم‌های دیوار چشم‌های دریچه

چشم‌های دیوار چشم‌های دریچه چشم‌های در
چشم‌هایِ آب چشم‌های نسیم چشم‌های کوه
چشم‌های خیر و چشم‌های شر

چشم‌های ریجه و رَخت و پَخت
چشمِ دریا و چشمِ ماهی
چشم‌های درخت

چشم‌های برگ و ریشه
چشم‌های برکه و نیزار
چشمِ سنگ و چشم‌های شیشه
چشمِ رشک
چشم‌های نگرانی
چشم‌های اشک
بُهت‌زده در ما می‌نگرند
نه ازآنرو که تو را دوست می‌دارم من
ازآنرو که ما
جهان را دوست می‌داریم.

۱۱ آذرِ ۱۳۶۸

شيهه و سم‌ْضربه

شيهه و سم‌ْضربه.

چهار سمندِ سرخوش
در شيبِ علف‌چَرِ رودررو:

دوردستِ تاريخ
در فاصله‌ی يک سنگ‌انداز.

۲۹ مردادِ ۱۳۶۹
سن‌هوزه