مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

منم که دیده به دیدارِ دوست کردم باز (259)

منم که دیده به دیدارِ دوست کردم باز
چه شُکر گویَمَت ای کارسازِ بنده نواز

نیازمندِ بلا گو رخ از غبار مَشوی
که کیمیایِ مراد است، خاکِ کویِ نیاز

ز مشکلاتِ طریقت عِنان مَتاب ای دل
که مردِ راه نَیَندیشَد از نَشیب و فَراز

طهارت ار نه به خونِ جگر کُنَد عاشق
به قولِ مُفتیِ عشقش درست نیست نماز

در این مُقامِ مجازی به جز پیاله مگیر
در این سراچهٔ بازیچه، غیرِ عشق مَباز

به نیمْ بوسه دعایی بخر ز اهلِ دلی
که کِیدِ دشمنت از جان و جسم دارد باز

فِکَنْد زمزمهٔ عشق در حجاز و عراق
نوایِ بانگِ غزلهایِ حافظ از شیراز

درآ که در دلِ خسته توان درآید باز (261)

درآ که در دلِ خسته توان درآید باز
بیا که در تنِ مُرده رَوان درآید باز

بیا که فُرقَتِ تو چشمِ من چُنان در بست
که فتحِ بابِ وصالت مگر گشاید باز

غمی که چون سپهِ زنگ، مُلکِ دل بگرفت
ز خیلِ شادیِ رومِ رُخَت زُدایَد باز

به پیشِ آینهٔ دل هر آن چه می‌دارم
بجز خیالِ جمالت نمی‌نماید باز

بدان مَثَل که شب آبستن است روز از نو
ستاره می‌شِمُرَم تا که شب چه زاید باز

بیا که بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ
به بویِ گُلبُنِ وصلِ تو می‌سُراید باز

بیا و کَشتیِ ما در شَطِ شراب انداز (263)

بیا و کَشتیِ ما در شَطِ شراب انداز
خروش و وِلوِله در جانِ شیخ و شاب انداز

مرا به کَشتیِ باده درافکن ای ساقی
که گفته‌اند نِکویی کن و در آب انداز

ز کویِ میکده برگشته‌ام ز راهِ خَطا
مرا دِگَر ز کَرَم با رَهِ صواب انداز

بیار زان مِی گلرنگِ مشک بو جامی
شرارِ رَشک و حسد در دلِ گلاب انداز

اگر چه مست و خرابم، تو نیز لطفی کن
نظر بر این دلِ سرگشتهٔ خراب انداز

به نیمْ شب اَگَرَت آفتاب می‌باید
ز رویِ دخترِ گُلْچِهرِ رَز نقاب انداز

مَهِل که روزِ وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بَر، در خُمِ شراب انداز

ز جورِ چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سویِ دیو مِحَن ناوَکِ شهاب انداز

دلم رمیدهٔ لولی‌وَشیست شورانگیز (266)

دلم رمیدهٔ لولی‌وَشیست شورانگیز
دروغ‌وَعده و قَتّال‌وَضع و رنگ‌آمیز

فدایِ پیرهنِ چاکِ ماهرویان باد
هزار جامهٔ تقوی و خرقهٔ پرهیز

خیالِ خالِ تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خالِ تو خاکم شود عَبیرآمیز

فرشته عشق نداند که چیست، ای ساقی
بِخواه جام و گلابی به خاکِ آدم ریز

پیاله بر کفنم بند، تا سحرگهِ حَشر
به مِی ز دل بِبَرَم هولِ روزِ رستاخیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز وِلایِ تواَم نیستْ هیچْ دست آویز

بیا که هاتفِ میخانه دوش با من گفت
که در مَقامِ رضا باش و از قَضا مَگریز

میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز

دلا، رَفیقِ سفر بختِ نیکخواهت بس (269)

دلا، رَفیقِ سفر بختِ نیکخواهت بس
نسیمِ روضهٔ شیراز، پیکِ راهت بس

دگر ز منزلِ جانان سفر مَکُن درویش
که سِیرِ معنوی و کُنجِ خانقاهت بس

وگر کمین بِگُشایَد غمی ز گوشهٔ دل
حریمِ درگهِ پیرِ مغان، پناهت بس

به صَدرِ مَصْطَبه بنشین و ساغرِ مِی‌ نوش
که این قَدَر ز جهان، کسبِ مال و جاهَت بس

زیادتی مَطَلَب، کار بر خود آسان کن
صُراحیِ مِیِ لعل و بُتی چو ماهَت بس

فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس

هوایِ مسکن مألوف و عهدِ یارِ قدیم
ز رهروانِ سفرکرده، عذرخواهت بس

به مِنَّتِ دگران خو مَکُن که در دو جهان
رضایِ ایزد و اِنعامِ پادشاهت بس

به هیچ وِردِ دگر نیست حاجت ای حافظ
دعایِ نیمْ شب و درسِ صبحگاهت بس

اگر رفیقِ شفیقی، درست پیمان باش (273)

اگر رفیقِ شفیقی، درست پیمان باش
حریفِ خانه و گرمابه و گلستان باش

شِکَنجِ زلفِ پریشان به دستِ باد مده
مگو که خاطرِ عُشّاق، گو پریشان باش

گَرَت هواست که با خِضْر هم‌نشین باشی
نهان ز چشمِ سِکَندَر چو آبِ حیوان باش

زبورِ عشق نوازی نه کارِ هر مرغی است
بیا و نوگُلِ این بلبلِ غزل‌خوان باش

طریقِ خدمت و آیینِ بندگی کردن
خدای را که رها کن، به ما و سلطان باش

دگر به صیدِ حرم تیغ برمکش، زنهار
وز آن که با دلِ ما کرده‌ای پشیمان باش

تو شمعِ انجمنی، یک‌زبان و یک‌دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش

کمالِ دل‌بری و حُسن در نظربازی است
به شیوهٔ نظر، از نادرانِ دوران باش

خموش حافظ و از جورِ یار ناله مکن
تو را که گفت که در رویِ خوب، حیران باش؟

به دورِ لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش (274)

به دورِ لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش
به بویِ گُل نفسی همدمِ صبا می‌باش

نگویمت که همه ساله مِی پرستی کن
سه ماه مِی خور و نُه ماه پارسا می‌باش

چو پیرِ سالِک عشقت به مِی حواله کند
بنوش و منتظرِ رحمتِ خدا می‌باش

گَرَت هواست که چُون جَم به سِرِّ غیب رَسی
بیا و همدمِ جامِ جهان نما می‌باش

چو غنچه گرچه فروبستگیست کارِ جهان
تو همچو بادِ بهاری گره گشا می‌باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی
به هرزه طالبِ سیمرغ و کیمیا می‌باش

مریدِ طاعتِ بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشرِ رندانِ پارسا می‌باش

چو برشکست صبا زلفِ عنبرافشانش (280)

چو برشکست صبا زلفِ عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

کجاست همنفسی؟ تا به شرح عرضه دَهَم
که دل چه می‌کشد از روزگارِ هجرانش

زمانه از ورقِ گُل مثالِ رویِ تو بست
ولی ز شرمِ تو در غنچه کرد پنهانش

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این رَه که نیست پایانش

جمالِ کعبه مگر عذرِ رهروان خواهد
که جانِ زنده دلان سوخت در بیابانش

بدین شکستهٔ بیتُ الحَزَن که می‌آرد؟
نشان یوسفِ دل از چَهِ زَنَخدانَش

بگیرم آن سرِ زلف و به دستِ خواجه دهم
که سوخت حافظِ بی‌دل ز مکر و دستانش

سحر ز هاتفِ غیبم رسید مژده به گوش (283)

سحر ز هاتفِ غیبم رسید مژده به گوش
که دورِ شاه شجاع است، مِی دلیر بنوش

شد آن که اهلِ نظر بر کناره می‌رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

به صوتِ چنگ بگوییم آن حکایت‌ها
که از نهفتنِ آن دیگِ سینه می‌زد جوش

شرابِ خانگیِ ترسِ محتسب خورده
به رویِ یار بنوشیم و بانگِ نوشانوش

ز کویِ میکده دوشش به دوش می‌بُردند
امامِ شهر که سجاده می‌کشید به دوش

دلا دلالتِ خیرت کنم به راهِ نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مَفُروش

محلِ نورِ تَجَلّیست رایِ انور شاه
چو قربِ او طلبی در صفایِ نیّت کوش

به جز ثنایِ جلالش مساز وِردِ ضمیر
که هست گوشِ دلش محرمِ پیامِ سروش

رموزِ مصلحتِ مُلک خسروان دانند
گدایِ گوشه نشینی تو حافظا مَخروش

دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش (290)

دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش
که آن شِکاریِ سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سرِ ایمانِ خویش می‌لرزم
که دل به دستِ کمان ابروییست کافِرکیش

خیال حوصلهٔ بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سرِ این قطرهٔ مُحال اندیش!

بنازم آن مژهٔ شوخِ عافیت کُش را
که موج می‌زندش آبِ نوش، بر سرِ نیش

ز آستینِ طبیبان هزار خون بچکد
گَرَم به تجربه دستی نهند بر دلِ ریش

به کویِ میکده گریان و سرفِکنده رَوَم
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصلِ خویش

نه عمرِ خِضر بِمانَد، نه مُلکِ اسکندر
نزاع بر سرِ دنیی دون مَکُن درویش

بدان کمر نرسد دستِ هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنجِ قارون بیش