مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق (7)

به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد

نخست پادشهی همچو او ولایت‌بخش
که جان خویش بپرورد و دادِ عیش بداد

دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضی‌ای بِه از او آسمان ندارد یاد

دگر بقیهٔ ابدال شیخ امین الدین
که یمن همت او کارهای بسته گشاد

دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف
بنای کار مواقف به نام شاه نهاد

دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد

نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عز و جل جمله را بیامرزاد

به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس (11)

به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس
به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد

لطیفه‌ای به میان آر و خوش بخندانش
به نکته‌ای که دلش را بدان رضا باشد

پس آنگهش ز کرم این قدر به لطف بپرس
که گر وظیفه تقاضا کنم روا باشد

به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد (27)

به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد
ز حضرت احدی لا اله الّا الله

که ای عزیز کسی را که خواریست نصیب
حقیقت آنکه نیابد به زور منصب و جاه

به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه

به روز شنبهٔ سادس ز ماه ذی الحجّه (28)

به روز شنبهٔ سادس ز ماه ذی الحجّه
به سال هفتصد و شصت از جهان بشد ناگاه

ز شاهراه سعادت به باغ رضوان رفت
وزیر کامل ابونصر خواجه فتح الله

به من سلام فرستاد دوستی امروز (29)

به من سلام فرستاد دوستی امروز
که ای نتیجهٔ کلکت سواد بینایی

پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانهٔ خواجه به در نمی‌آیی

جواب دادم و گفتم بدار معذورم
که این طریقه نه خودکامیست و خودرایی

وکیل قاضی‌ام اندر گذر کمین کرده‌ست
به کف قبالهٔ دعوی چو مار شیدایی

که گر برون نهم از آستان خواجه قدم
بگیردم سوی زندان برد به رسوایی

جناب خواجه حصار من است گر اینجا
کسی نفس زند از حجت تقاضایی

به عون قوت بازوی بندگان وزیر
به سیلی‌اش بشکافم دماغ سودایی

همیشه باد جهانش به کام وز سر صدق
کمر به بندگی‌اش بسته چرخ مینایی

گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل (30)

گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل
بر آب نقطهٔ شرمش مدار بایستی

ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش
چرا تهی ز می خوشگوار بایستی

وگر سرای جهان را سر خرابی نیست
اساس او به از این استوار بایستی

زمانه گر نه زر قلب داشتی کارش
به دست آصف صاحب عیار بایستی

چو روزگار جز این یک عزیز بیش نداشت
به عمر مهلتی از روزگار بایستی

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی (2)

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی

بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

چه گردها که برانگیختی ز هستی من
مباد خسته سمند‌ت که تیز می‌رانی

به همنشینی رندان سری فرود آور
که گنج‌هاست در این بی‌سری و سامانی

بیار بادهٔ رنگین که یک حکایت راست
بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی

به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست
ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی

به هیچ زاهد ظاهر‌پرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

به نام طرهٔ دلبند خویش خیری کن
که تا خداش نگه دارد از پریشانی

مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز
وگرنه حال بگویم به آصف ثانی

وزیر شاه‌نشان خواجهٔ زمین و زمان
که خرم است بدو حال انسی و جانی

قوام دولت دنیی محمد بن علی
که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی

زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب
تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی

طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد
که همتت نبرد نام عالم فانی

اگر نه گنج عطا‌ی تو دستگیر شود
همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی

تو را که صورت جسم تو را هیولایی است
چو جوهر ملکی در لباس انسانی

کدام پایهٔ تعظیم نصب شاید کرد
که در مسالک فکرت نه برتر از آنی

درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی

تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود
که آستین به کریمان عالم افشانی

صواعق سخطت را چگونه شرح دهم
نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی

سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک‌ اللَّه از آن کارساز ربانی

کنون که شاهد گل را به جلوه‌گاه چمن
به جز نسیم صبا نیست همدم جانی

شقایق از پی سلطان گل سپارد باز
به بادبان صبا کله‌های نعمانی

بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار
که لاف می‌زند از لطف روح حیوانی

سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ
به غنچه می‌زد و می‌گفت در سخنرانی

که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی
که در خم است شرابی چو لعل رمانی

مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه
که باز ماه دگر می‌خوری پشیمانی

به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست
بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی

جفا نه شیوهٔ دین‌پروری بود حاشا
همه کرامت و لطف است شرع یزدانی

رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد از جذبه‌های سبحانی

درون پردهٔ گل غنچه بین که می‌سازد
ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی

طرب‌سرای وزیر است ساقیا مگذار
که غیر جام می آنجا کند گرانجانی

تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی

شنیده‌ام که ز من یاد می‌کنی گه گه
ولی به مجلس خاص خودم نمی‌خوانی

طلب نمی‌کنی از من سخن جفا این است
وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکمی با کتاب قرآنی

هزار سال بقا بخشدت مدایح من
چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی

سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست
که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی

همیشه تا به بهاران هوا به صفحهٔ باغ
هزار نقش نگارد ز خط ریحانی

به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز
شکفته باد گل دولتت به آسانی

سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد (3)

سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته بر جنان گیرد

هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

نوای چنگ بدان‌سان زند صلای صبوح
که پیر صومعه راه در مغان گیرد

نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد

شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی
به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد

به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد

به بزم‌گاه چمن رو که خوش تماشایی است
چو لاله کاسهٔ نسرین و ارغوان گیرد

چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که چون به شعشعهٔ مهر خاوران گیرد

محیط شمس کشد سوی خویش در خوشآب
که تا به قبضهٔ شمشیر زرفشان گیرد

صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد

ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد

من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد

چه حالت است که گل در سحر نماید روی؟
چه آتش است که در مرغ صبح‌خوان گیرد؟

چه پرتو است که نور چراغ صبح دهد
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد؟

چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره‌شکل
مرا چو نقطهٔ پرگار در میان گیرد؟

ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
که روزگار غیور است و ناگهان گیرد

چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد

کجاست ساقی مه‌روی من که از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد؟

پیامی آورد از یار و در پی‌اش جامی
به شادی رخ آن یار مهربان گیرد

نوای مجلس ما را چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد

فرشته‌ای به حقیقت سروش عالم غیب
که روضهٔ کرمش نکته بر جنان گیرد

سکندری که مقیم حریم او چون خضر
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد

جمال چهرهٔ اسلام شیخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد

گهی که بر فلک سروری عروج کند
نخست پایهٔ خود فرق فرقدان گیرد

چراغ دیدهٔ محمود آن که دشمن را
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد

به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد

عروس خاوری از شرم رأی انور او
به جای خود بود ار راه قیروان گیرد

ایا عظیم وقاری که هر که بندهٔ توست
ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد

رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد

مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد

فلک چو جلوه‌کنان بنگرد سمند تو را
کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد

ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد

از امتحان تو ایام را غرض آن است
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد

مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد

ز عمر برخورد آن کس که در جمیع صفات
نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد

چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
چو وقت کار بود تیغ جان‌ستان گیرد

ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد

شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد

در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد

چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گیرد

اگرچه خصم تو گستاخ می‌رود حالی
تو شاد باش که گستاخی‌اش چنان گیرد

که هر چه در حق این خاندان دولت کرد
جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد

زمان عمر تو پاینده باد کـ‌این نعمت
عطیه‌ای است که در کار انس و جان گیرد

اگر به لطف بخوانی مَزید الطاف است (3)

اگر به لطف بخوانی مَزید الطاف است
وگر به قهر برانی درون ما صاف است

بیان وصف تو گفتن نه حد امکان است
چرا که وصف تو بیرون ز حد اوصاف است

ز چشم عشق توان دید روی شاهد غیب
که نور دیدهٔ عاشق ز قاف تا قاف است

چو سرو سرکشی ای یار سنگدل با ما
چه چشم‌هاست که از روی تو بر اطراف است

تو را که مایهٔ خلد است نیاز همتا نیست
از این مثال گزینم روان در اطراف است

ز مُصحَف رخ دلدار آیتی بر خوان
که آن بیان مقامات کشف کشّاف

عدو که منطق حافظ طمع کند در شعر
همان حدیث هُما و طریق خطّاف است

من و صلاح و سلامت؟ کَس این گمان نَبَرَد (7)

من و صلاح و سلامت؟ کَس این گمان نَبَرَد
که کَس به رِندِ خرابات، ظَنِّ آن نَبَرَد

من این مُرَقَّعِ دیرینه، بَهرِ آن دارم
که زیرِ خِرقه کِشَم مِی، کسی گمان نَبَرَد

مَباش غَرّه به عِلم و عمل، فقیه! مُدام
که هیچ‌کَس زِ قضای خدای، جان نَبَرَد

اگرچه دیده بُوَد پاس‌بانِ تو، ای دل
به‌هوش باش، که نقدِ تو، پاس‌بان نَبَرَد

سخن به نزدِ سخن‌دان، اَدا مَکُن حافظ
که تحفه، کَس، دُروگوهر، به بَحر و کان نَبَرَد