مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

غمش تا در دلم مَأوا گرفته است (4)

غمش تا در دلم مَأوا گرفته است
سرم چون زلف او سودا گرفته است

لب چون آتشش آب حیات است
از آن آب آتشی در ما گرفته است

هُمای همتم عمری است کز جان
هوای آن قد و بالا گرفته است

شدم عاشق به بالای بلندش
که کار عاشقان بالا گرفته است

چو ما در سایهٔ الطاف اوییم
چرا او سایه از ما وا گرفته است؟

نسیم صبح، عنبر بوست امروز
مگر یارم ره صحرا گرفته است؟

ز دریای دو چشمم گوهر اشک
جهان در لؤلؤ لالا گرفته است

حدیث حافظ ای سرو سمن‌بوی
به وصف قد تو بالا گرفته است

دریغا خلعت حسن جوانی (28)

دریغا خلعت حسن جوانی
گرش بودی طراز جاودانی

دریغا حسرتا دردا کزین جوی
نخواهد رفت آب زندگانی

همی باید برید از خویش و پیوند
چنین رفته است حکم آسمانی

و کل اخ یفارقه اخوه
لعمر ابیک الا الفرقدان

پدید آمد رسوم بی وفایی (35)

پدید آمد رسوم بی وفایی
نماند از کس نشان آشنایی

برند از فاقه نزد هر خسیسی
کنون اهل هنر دست گدایی

کسی کـ‌او فاضل است امروز در دهر
نمی بیند زغم یک دم رهایی

ولیکن جاهل است اندر تنعم
متاع او چو هست این دم بهایی

وگر شاعر بگوید شعر چون آب
که دل را زآن فزاید روشنایی

نبخشندش جویی از بخل و امساک
اگر خود فی المثل باشد سنایی

خرد در گوش هوشم دی همی گفت
برو صبری بکن در بینوایی

قناعت را بضاعت ساز و می‌سوز
در این درد و عنا چون بی‌نوایی

بیا حافظ به جان این پند بشنو
که گر از پا درافتی با سر آیی

برو زاهد به امیدی که داری (38)

برو زاهد به امیدی که داری
که دارم همچو تو امیدواری

به جز ساغر چه دارد لاله در دست
بیا ساقی بیاور آنچه داری

مرا در رسته دیوانگان کش
که مستی خوشتر است از هوشیاری

بپرهیز از من ای صوفی بپرهیز
که کردم توبه از پرهیزکاری

بیا دل در خم گیسوی او بند
اگر خواهی خلاصی رستگاری

به دور گل خدا را توبه بشکن
که عهد گل ندارد استواری

عزیزا نوبهار عمر بگذشت
چو بر طرف چمن باد بهاری

بیا حافظ به پند تلخ کن نوش
چرا عمری به غفلت می گذاری

شب از مطرب که دل خوش باد وی را (40)

شب از مطرب که دل خوش باد وی را
شنیدم نالهٔ جانسوز نى را

چنان در سوز من سازش اثر کرد
که بى‌رقّت ندیدم هیچ شی را

حریفى بد مرا ساقى که در شب
ز زلف و رخ نمودى شمس وفى را

چو شوقم دید در ساغر مى‌افزود
بگفتم ساقى فرخنده پى را

رهانیدى مرا از قید هستى
چو پیمودى پیاپى جام مى را

حماک الله عن شرّ النوائب
جزاک الله فى الدّارین خیرا

چو بی‌خود گشت حافظ کى شمارد
به یک جو ملکت کاووس کى را