کپی نوشته
کپی شد
اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت
ازان بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست
کاین بار شکار شیر و جنگ مغلست
از مایهٔ بیسود نیاساید مرد
مار از دم خویش چند بتواند خورد
گمان مبر که جهان اعتماد را شاید
که بیعدم نبود هر چه در وجود آید
بیچاره که در میان دریا افتاد
مسکین چه کند که دست و پایی نزند
توان نان خورد اگر دندان نباشد
مصیبت آن بود که نان نباشد
چه کندمالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد
وقتی دل دوستان به جنگ آزارند
چندانکه نه جای آشتی بگذارند
گفتم که برآید آبی از چاه امید
افسوس که دلو نیز در چاه افتاد
دروغی که حالی دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند