مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم (338)

من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم
مَدهوشِ چَشمِ مست و مِیِ صافِ بی‌غَشَم

گفتی ز سِرِّ عهدِ ازل یک سخن بگو
آنگَه بگویمت که دو پیمانه دَر کَشَم

من آدمِ بهشتیَم اما در این سفر
حالی اسیرِ عشقِ جوانان مَهوَشَم

در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
اِسْتادِه‌ام چو شمع، مَتَرسان ز آتشم

شیراز معدنِ لبِ لَعل است و کانِ حُسن
من جوهریِّ مُفلِسَم، ایرا مُشَوَّشَم

از بس که چَشمِ مست در این شهر دیده‌ام
حقّا که مِی نمی‌خورم اکنون و سَرخوشم

شهریست پُر کِرشمهٔ حوران ز شِش جهت
چیزیم نیست وَر نه خریدارِ هر شِشَم

بخت ار مدد دهد که کَشَم رَخت سویِ دوست
گیسویِ حور گَرد فشاند ز مَفْرَشَم

حافظ عروسِ طَبعِ مرا جلوه آرزوست
آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

چِل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم (343)

چِل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم
کز چاکرانِ پیرِ مُغان کمترین منم

هرگز به یُمنِ عاطِفَتِ پیرِ مِی فروش
ساغر تُهی نشد ز مِیِ صافِ روشنم

از جاهِ عشق و دولتِ رندانِ پاکباز
پیوسته صدرِ مَصطَبِه‌ها بود مَسکَنَم

در شانِ من به دُردکَشی ظَنِّ بَد مَبَر
کآلوده گشت جامه، ولی پاکدامنم

شهبازِ دست پادشهم، این چه حالت است؟
کز یاد بُرده‌اند هوایِ نشیمنم

حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسانِ عَذب، که خامُش چو سوسنم

آب و هوای فارس عجب سِفله پرور است
کو همرهی؟ که خیمه از این خاک بَرکَنَم

حافظ به زیرِ خرقه قَدَح تا به کِی کشی؟
در بزمِ خواجه پرده ز کارَت برافکنم

تورانشهِ خجسته که در من یَزیدِ فضل
شد مِنَّتِ مَواهب او طوقِ گردنم

حاشا که من به موسمِ گُل تَرکِ مِی کُنم (351)

حاشا که من به موسمِ گُل تَرکِ مِی کُنم
من لافِ عقل می‌زنم، این کار کِی کنم

مطرب کجاست تا همه محصولِ زهد و عِلم
در کارِ چنگ و بَربَط و آوازِ نِی کُنَم

از قیل و قالِ مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمتِ معشوق و مِی کنم

کِی بود در زمانه وفا؟ جامِ مِی بیار
تا من حکایتِ جم و کاووسِ کِی کنم

از نامهٔ سیاه نترسم که روزِ حشر
با فیضِ لطفِ او صد از این نامه طِی کنم

کو پیک صبح؟ تا گله‌های شبِ فِراق
با آن خجسته طالعِ فرخنده پِی کنم

این جانِ عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رُخش ببینم و تسلیمِ وی کنم

من ترکِ عشقِ شاهد و ساغر نمی‌کنم (353)

من ترکِ عشقِ شاهد و ساغر نمی‌کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم

باغِ بهشت و سایهٔ طوبی و قصر و حور
با خاکِ کوی دوست برابر نمی‌کنم

تلقین و درسِ اهل نظر یک اشارت است
گفتم کِنایتی و مکرر نمی‌کنم

هرگز نمی‌شود ز سرِ خود خبر مرا
تا در میانِ میکده سر بَر نمی‌کنم

ناصِح به طَعن گفت که رو ترکِ عشق کن
محتاجِ جنگ نیست برادر، نمی‌کنم

این تقوی‌ام تمام، که با شاهدانِ شهر
ناز و کرشمه بر سرِ منبر نمی‌کنم

حافظ جنابِ پیرِ مُغان جایِ دولت است
من تَرکِ خاک بوسیِ این در نمی‌کنم

دیدار شد مُیَسَّر و بوس و کنار هم (362)

دیدار شد مُیَسَّر و بوس و کنار هم
از بَخت شُکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالعِ من است
جامم به دست باشد و زلفِ نگار هم

ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم
لعلِ بُتان خوش است و مِیِ خوشگوار هم

ای دل بشارتی دَهَمَت محتسب نماند
و از مِی جهان پُر است و بُتِ میگسار هم

خاطر به دستِ تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعه‌ای بخواه و صُراحی بیار هم

بر خاکیانِ عشق فشان جرعهٔ لبش
تا خاک لعل‌گون شود و مُشکبار هم

آن شد که چشمِ بد نگران بودی از کمین
خصم از میان بِرَفت و سرشک از کنار هم

چون کائنات جمله به بویِ تو زنده‌اند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم

چون آب روی لاله و گل، فیضِ حُسنِ توست
ای ابرِ لطف بر منِ خاکی بِبار هم

حافظ اسیرِ زلفِ تو شد از خدا بترس
و از اِنتِصافِ آصفِ جم اقتدار هم

بُرهان مُلک و دین که ز دستِ وزارتش
ایام کانْ یمین شد و دریا یسار هم

بر یادِ رایِ انورِ او آسمان به صبح
جان می‌کُنَد فدا و کواکب نثار هم

گویِ زمین ربودهٔ چوگانِ عدلِ اوست
وین برکشیده گنبدِ نیلی حصار هم

عزمِ سَبُک عِنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم

تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم

خالی مباد کاخِ جلالش ز سروران
و از ساقیانِ سَرو قَدِ گُلعِذار هم

ما بی غمانِ مستِ دل از دست داده‌ایم (364)

ما بی غمانِ مستِ دل از دست داده‌ایم
هم‌رازِ عشق و هم‌نفسِ جامِ باده‌ایم

بر ما بسی کمانِ ملامت کشیده‌اند
تا کارِ خود ز ابرویِ جانان گشاده‌ایم

ای گُل تو دوش داغِ صَبوحی کشیده‌ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم

پیرِ مُغان ز توبهٔ ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم

کار از تو می‌رود، مددی ای دلیلِ راه
کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم

چون لاله مِی مبین و قَدَح در میانِ کار
این داغ بین که بر دلِ خونین نهاده‌ایم

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقشِ غلط مَبین که همان لوحِ ساده‌ایم

عمریست تا به راهِ غَمَت رو نهاده‌ایم (365)

عمریست تا به راهِ غَمَت رو نهاده‌ایم
روی و ریایِ خَلق به یک سو نهاده‌ایم

طاق و رواقِ مدرسه و قال و قیلِ عِلم
در راهِ جام و ساقیِ مَه رو نهاده‌ایم

هم جان بِدان دو نرگسِ جادو سپرده‌ایم
هم دل بدان دو سُنبلِ هندو نهاده‌ایم

عمری گذشت تا به امیدِ اشارتی
چشمی بدان دو گوشهٔ ابرو نهاده‌ایم

ما مُلکِ عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم
ما تختِ سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم

تا سِحْرِ چَشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمهٔ جادو نهاده‌ایم

بی زلفِ سرکشش سرِ سودایی از ملال
همچون بنفشه بر سرِ زانو نهاده‌ایم

در گوشهٔ امید چو نَظّارگانِ ماه
چَشمِ طلب بر آن خَمِ ابرو نهاده‌ایم

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست؟
در حلقه‌هایِ آن خَمِ گیسو نهاده‌ایم

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم (372)

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم

جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد
گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم

تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
با خاک آستانه این در به سر بریم

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم (375)

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم

نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم

بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم

عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم

سر خدا که در تتق غیب منزویست
مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشیم

کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم

حافظ نه حد ماست چنین لاف‌ها زدن
پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

ای روی ماه‌منظر تو نوبهار حُسن (394)

ای روی ماه‌منظر تو نوبهار حُسن
خال و خط تو مرکز حُسن و مدار حُسن

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سِحر
در زلف بی‌قرار تو پیدا قرار حُسن

ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
سروی نخاست چون قَدَت از جویبار حُسن

خرّم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرّخ شد از لطافت تو روزگار حُسن

از دام زلف و دانهٔ خال تو در جهان
یک مرغِ دل نماند نگشته شکار حُسن

دائم به لطفِ دایهٔ طبع از میانِ جان
می‌پرورَد به ناز، تو را در کنار حُسن

گِرد لبَت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حیات می‌خورَد از جویبار حُسن

حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
دیّار نیست جز رُخَت اندر دیار حُسن