مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

رحمان لایموت چو آن پادشاه را (6)

رحمان لایموت چو آن پادشاه را
دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت

جانش غریق رحمت خود کرد تا بود
تاریخ این معامله رحمان لایموت

روح القدس آن سروش فرخ (10)

روح القدس آن سروش فرخ
بر قبهٔ طارم زبرجد

می‌گفت سحر گهی که یا رب
در دولت و حشمت مخلد

بر مسند خسروی بماناد
منصور مظفر محمد

اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش (13)

اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش
از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود

با آن وجود و آن عظمت زیر خاک رفت
در نصف ماه ذی‌قعد از عرصهٔ وجود

تا کس امید جود ندارد دگر ز کس
آمد حروف سال وفاتش امیذ جود

شد عرصهٔ زمین چو بساط ارم جوان (1)

شد عرصهٔ زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان‌ستان

خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست
صاحب‌قران خسرو و شاه خدایگان

خورشید ملک‌پرور و سلطان دادگر
دارای دادگستر و کسرای کی‌نشان

سلطان‌نشان عرصهٔ اقلیم سلطنت
بالانشین مسند ایوان لامکان

اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
دارد همیشه توسن ایام زیر ران

دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان

ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به همّتش افراخته زمان

سیمرغ وهم را نبود قوّت عروج
آنجا که بازِ همّت او سازد آشیان

گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او
از یکدگر جدا شود اجزای توأمان

حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر
مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان

ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک
وی طلعت تو جان جهان و جهان جان

تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان

تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی
چون سایه از قفای تو دولت بود دوان

ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن
گردون نیاورد چو تو اختر به صد قران

بی‌طلعت تو جان نگراید به کالبد
بی‌نعمت تو مغز نبندد در استخوان

هر دانشی که در دل دفتر نیامده‌ست
دارد چو آب خامهٔ تو بر سر زبان

دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد‌‌؟
چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن

با پایهٔ جلال تو افلاک پایمال
وز دست بحر جود تو در دهر داستان

بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج
شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان

ای خسرو منیع جناب رفیع قدر
وی داور عظیم مثال رفیع‌ شان

علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه
در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان

ای آفتاب ملک که در جنب همّتت
چون ذرهٔ حقیر بود گنج شایگان

در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است
صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان

عصمت نهفته رخ به سراپرده‌ات مقیم
دولت گشاده‌رخت بقا زیر کندلان

گردون برای خیمه خورشید فلکه‌ات
از کوه و ابر ساخته پازیر و سایه‌بان

وین اطلس مقرنس زردوز زرنگار
چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان

بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران

بودی درون گلشن و از پردلان تو
در هند بود غلغل و در زنگ بُد فغان

در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس
از دشت روم رفت به صحرای سیستان

تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد
در قصرهای قیصر و در خانهای خان

آن کیست کاو به مُلک کند با تو همسری‌؟
از مصر تا به روم و ز چین تا به قیروان‌؟

سال دگر ز قیصرت از روم باج سر
وز چینت آورند به درگه خراج جان

تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان

اینک به طرف گلشن و بستان همی‌روی
با بندگان‌، سمند سعادت به زیر ران

ای ملهمی که در صف کروبیان قدس
فیضی رسد به خاطر پاکت زمان زمان

ای آشکار پیش دلت هر چه کردگار
دارد همی به پردهٔ غیب اندرون نهان

داده فلک عنان‌ِ ارادت به دست تو
یعنی که مرکبم به مراد خودم بران

گر کوششیت افتد‌، پر داده‌ام به تیر
ور بخششیت باید‌، زر داده‌ام به کان

خصمت کجاست‌؟ در کف پای خودش فکن
یار تو کیست‌؟ بر سر چشم منش نشان

هم کام من به خدمت تو گشته منتظم
هم نام من به مدحت تو گشته جاودان

کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد (8)

کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد

با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد

پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمی‌رسد

سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی‌رسد

از آرزوست گشته گرانبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمی‌رسد

یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازه‌ای ز مصر به کنعان نمی‌رسد

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی‌رسد

از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی‌ رسد

حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس (14)

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس

ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس

خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از ذره پرس قصه ز باد هوا مپرس

من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد صبا مپرس

هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس

از دلق‌پوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس

ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس

حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

عشقت نه سرسری‌ست که از دل به در شود (32)

عشقت نه سرسری‌ست که از دل به در شود
مهرت نه عارضی‌ست که جای دگر شود

عشق تو در درونم و مهر تو در دلم
با شیر اندر آمد و با جان به در شود

دردی‌ست درد عشق که اندر علاج آن
هرچند سعی بیش نمایی بَتَر شود

اینک یکی منم که در این شهر هر شبی
فریاد من ز ذَروهٔ افلاک بر شود

با آنکه گر سرشک فشانم به زنده‌رود
کشت عراق جمله به یک روز تر شود

روزی به خرج غم نکند اشک من وفا
گر دستگیر دیده نه خون جگر شود

تلخ است پاسخ تو ولیکن مرا چه غم
با دست، بگذرد به لبانت شکر شود

مِنَّت خدایْ را که دل من نه زلف توست
تا هر نفس به بادی زیر و زبر شود

نتوان شناخت موی میانت ز موی زلف
گاهی که همچو حلقه به گردت کمر

یاد لب تو گر برود بر زبان کلک
گردد مدام شهد و قلم نیشکر شود

گل مشک ریز باشد اگر بوی زلف تو
یک شب به لطف همره باد سحر شود

دی در میان زلف بدیدم رخ نگار
بر هیئتی که عقده محیط قمر شود

گفتم که ابتدا کنم از بوسه؟ گفت نه
بگذار تا که ماه ز عقرب به در شود

گفتم که چند گونه به پیشت بیان کنم
گر میل خاطر تو به فضل و هنر شود

گفت این چه عادت است که هرروز تا به شب
از هرزه گفتن تو مرا درد سر شود

فضل و هنر به تحفهٔ معشوق می‌بری
خود مرد کی بود که بدین گونه خر شود

زر باشد آنکه کار تو چون زر کند ولی
این هم به طالع تو همانا اگر شود

احوال بی‌نوایی بنده بر این نسق
چندان بود که صدر جهان را خبر شود

جان جهان جهانِ کرم میر عزّ دین
کز بندگیش کار فلک معتبر شود

جای حضور و گلشن امن است این سرای (39)

جای حضور و گلشن امن است این سرای
زین در به شادمانی و عیش و طرب در آی

ای کاخ دولتی ز چه خاکی؟ که مدرج است
در شاخسار گلشن تو سایهٔ همای

هر صبح در هوای درت می‌کند صبوح
جمشید تخت چرخ به جام جهان‌نمای

فرخنده نوگل تو چمن را حیات‌ده
جعد بنفشهٔ تو صبا را گره‌گشای

خورشید در هوای تو چون ذره پای‌کوب
جمشید در حریم تو چون بندگان بپای

حافظ مقیم درگه او باش و عیش کن
کاندر بهشت بهتر از این گوشه نیست جای