مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی (493)

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی‌ تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بُستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقتِ توانایی

دیشب گِله‌ی زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بُگذر زین فکرتِ سودایی

صد بادِ صبا اینجا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مَهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایابِ شکیبایی

یا رب به‌ که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهدِ هرجایی

ساقی چمن گل را بی‌ رویِ تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای دردِ توام درمان در بستر ناکامی
وِی یادِ توام مونس در گوشه‌ی تنهایی

در دایره‌ی قسمت ما نقطه‌ی تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

فکرِ خود و رایِ خود در عالم رندی نیست
کُفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره‌ی مینا خونین جگرم، مِی ده
تا حل کنم این مشکل در ساغرِ مینایی

حافظ، شبِ هجران شد بوی خوشِ وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشقِ شیدایی

می خواه و گل افشان کن، از دهر چه می‌جویی؟ (495)

می خواه و گل افشان کن، از دهر چه می‌جویی؟
این گفت سَحَرْگَه گُل، بُلبُل تو چه می‌گویی؟

مَسْنَد به گلستان بر، تا شاهد و ساقی را
لَب گیری و رُخ بوسی، می نوشی و گُل بویی

شمشاد، خُرامان کن وآهنگِ گلستان کُن
تا سرو بیاموزد از قدِّ تو، دل‌جویی

تا غنچهٔ خندانت، دولت به که خواهد داد
ای شاخِ گُلِ رعنا، از بهرِ که می‌رویی؟

امروز که بازارت، پرجوش خریدار است
دریاب و بِنِه گنجی از مایهٔ نیکویی

چون شمعِ نکورویی، در رهگذرِ باد است
طَرْفِ هنری بَرْبَنْد از شمعِ نکورویی

آن طُرِّه که هر جَعدش، صد نافهٔ چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش‌خویی

هر مرغ به دستانی در گلشنِ شاه آمد
بلبل به نواسازی، حافظ به غزل‌گویی

زآن حَبّه‌ی خَضراخور، کَز رویِ سَبُک‌روحی (18)

زآن حَبّه‌ی خَضراخور، کَز رویِ سَبُک‌روحی
هرکـ‌او بِخورَد یک جو، بر سیخ زَند سی مرغ

زآن لقمه که صوفی را، در معرفت اندازد
یک ذرّه و صد مَستی، یک دانه و صد سی‌مرغ

ای در چمن خوبی رویت چو گل خودرو (18)

ای در چمن خوبی رویت چو گل خودرو
چین شکن زلفت چون نافهٔ چین خوش بو

ماه است رخت یا روز؟ مشک است خطت یا شب؟
سیم است برت یا عاج؟ سنگ است دلت یا رو؟

لعلت به در دندان بشکست لب پسته
زلفت به خم چوگان بربود دلم چون گو

آن رایحهٔ زلف است یا لخلخهٔ عنبر؟
یا غالیه می‌ساید در باغچه حسن او؟

گفتی سخن خود را با یار بباید گفت
ای کاش توانستی گفتن سخنی با او

بدگوی تو آن باشد کز یار کند منعت
گر یار نکو باشد مشنو سخن بدگو

با ما به از این می‌باش تا راز نگردد فاش
نبود بد اگر باشی با دلشدگان نیکو

استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

گر زلف پریشانت در دست صبا افتد (22)

گر زلف پریشانت در دست صبا افتد
هر جا که دلی باشد در دام بلا افتد

ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم
تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد

هر کس به تمنائی فال از رخ او گیرد
بر تخته فیروزی تا قرعه کرا افتد

گر زلف سیاهت را من مشک ختا گفتم
در تاب مشو جانا در گفته خطا افتد

آخر چه زیان افتد سلطان ممالک را
کو را نظری روزی بر حال گدا افتد

آن باده که دلها را از غم دهد آزادی
پر خون جگر گردد چون دور به ما افتد

احوال دل حافظ از دست غم هجران
چون عاشق سرگردان کز دوست جدا افتد