مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
ای شاهد قدسی، کِه کَشَد بند نقابت؟
وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کآغوشِ که شد منزل آسایش و خوابت؟
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشّاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رأی صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جَنابت
دور است سر آب از این بادیه، هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین رَوی ای دل
باری به غلط صرف شد ایّامِ شبابت
ای قصرِ دلافروز که منزلگهِ انسی
یا رب مَکُناد آفتِ ایّام، خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عِتابت
ما را زِ خیالِ تو چه پروایِ شراب است؟
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است
گر خَمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شَربَتِ عَذبَم که دهی، عینِ عذاب است
افسوس که شُد دلبر و در دیدهٔ گریان
تحریرِ خیالِ خطِ او نقشِ بر آب است
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیلِ دمادم که در این منزلِ خواب است
معشوق عیان میگذرد بر تو، ولیکن
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
گل بر رخِ رنگین تو تا لطفِ عرق دید
در آتشِ شوق از غمِ دل، غرقِ گلاب است
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سرِ آبی که جهان جمله سراب است
در کُنجِ دِماغم مطلب جای نصیحت
کـاین گوشه پر از زمزمهٔ چنگ و رَباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طُورِ عجب لازمِ ایامِ شباب است
بی مِهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اَجَل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟
در هِجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
اَلمِنَّةُ لِلَّه که درِ میکده باز است
زان رو که مرا بر در او رویِ نیاز است
خُمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مَجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تَکَبُر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بَرِ غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرمِ راز است
شرحِ شِکَنِ زلفِ خَم اندر خَمِ جانان
کوته نتوان کرد که این قِصه دراز است
بارِ دلِ مجنون و خَمِ طُرِّهٔ لیلی
رخسارهٔ محمود و کفِ پایِ ایاز است
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدهٔ من بر رُخِ زیبایِ تو باز است
در کعبهٔ کویِ تو هر آن کس که بیاید
از قبلهٔ ابرویِ تو در عینِ نماز است
ای مجلسیان، سوزِ دلِ حافظِ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلسِ ما ماهِ رخِ دوست تمام است
در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بیروی تو ای سرو گُلاندام، حرام است
گوشَم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است
چشمم همه بر لَعلِ لب و گردشِ جام است
در مجلسِ ما عِطر مَیامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مَشام است
از چاشنیِ قند مگو هیچ و زِ شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است
تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه، مُقیم است
همواره مرا کویِ خرابات مُقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
مِیخواره و سرگشته و رندیم و نَظَرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است
حافظ منشین بیمِی و معشوق زمانی
کهایّامِ گل و یاسمن و عیدِ صیام است
کس نیست که افتادهٔ آن زلفِ دوتا نیست
در رهگذرِ کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشمِ تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراهِ تو بودن گُنَه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینهٔ لطفِ الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
نرگس طلبد شیوهٔ چشمِ تو، زهی چشم
مسکین خبرش از سر و، در دیده حیا نیست
از بهرِ خدا زلف مَپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با بادِ صبا نیست
بازآی که بی روی تو ای شمعِ دل افروز
در بزمِ حریفان، اثرِ نور و صفا نیست
تیمارِ غریبان اثرِ ذکرِ جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهرِ شما نیست؟
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
گر پیر مغان مرشدِ من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سِرّی ز خدا نیست
عاشق چه کُنَد گر نَکِشَد بارِ ملامت
با هیچ دلاور سپرِ تیرِ قضا نیست
در صومعهٔ زاهد و در خلوتِ صوفی
جز گوشهٔ ابروی تو محرابِ دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خونِ دلِ حافظ
فکرت مگر از غیرتِ قرآن و خدا نیست
آن تُرک پری چهره که دوش از بَرِ ما رفت
آیا چه خطا دید که از راهِ خطا رفت؟
تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهان بین
کس واقفِ ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش
آن دود که از سوزِ جگر بر سر ما رفت
دور از رخِ تو دم به دم از گوشهٔ چشمم
سیلابِ سرشک آمد و طوفانِ بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غمِ هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت
احرام چه بندیم؟ چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم؟ چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سرِ حسرت چو مرا دید
هیهات که رنجِ تو ز قانونِ شفا رفت
ای دوست به پرسیدنِ حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دارِ فنا رفت
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و بِرهانَدَم از بندِ مَلامت
خاکِ رهِ آن یارِ سفرکرده بیارید
تا چشمِ جهان بین کُنَمَش جایِ اقامت
فریاد که از شش جهتم راه بِبَستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دستِ توام مرحمتی کن
فردا که شَوَم خاک چه سود اشکِ ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیرِ اَحِبّا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خمِ ابرویِ ساقی
بر میشکند گوشهٔ محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیدادِ لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سرِ زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روزِ قیامت
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاهِ سواران
پیکی نَدوانید و سلامی نفرستاد
سویِ منِ وحشیصفتِ عقلرمیده
آهو رَوشی، کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شُدنم مرغِ دل از دست
وز آن خطِ چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقیِ شِکَّر لبِ سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لافِ کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد
از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دامِ که درافتاد
دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد
از رهگذرِ خاکِ سرِ کویِ شما بود
هر نافه که در دستِ نسیمِ سحر افتاد
مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد
بس کشتهٔ دل زنده که بر یکدِگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگِ سیه، لعل نگردد
با طینتِ اصلی چه کُند، بدگهر افتاد
حافظ که سرِ زلفِ بتان دست کشش بود
بس طُرفه حریفیست کَش اکنون به سر افتاد