ناصر بایزیدی

مرا به نخل آویزان کنید

وطن!
مرا به نخل آویزان کنید
من به او خیانت نمی‌کنم.
این زمین و مزرعه من است.
اینجا در گودال‌های آن افتاده‌ام،
و دستانم در آتش سوخته است.
در اینجا شیر شتر
را در کودکی سر کشیده‌ام.
وطن من روایت روزهای شاد و غمگین نیست.
وطن در رویا نمی‌زید
و نه در مزرعه‌ای در آغوش ماه،
و نه در قطره‌ای نورانی بر گل رز.
وطن من غریبه‌ای خشمگین است
در اضطراب قرن‌ها
با ماشه‌ای کشیده بر شقیقه‌اش.
وطن من، کودکی است،
که دستانش را با امید و شجاعت
به سوی شادی دراز می‌کند.
او بادی است در زندان.
و شاخه‌هایی است
در نور و تاریکی،
پیرمردی است که
در این شاخساران جاودان
در ماتم زمین و پسرانش نشسته است.
این سرزمین پوست و استخوان است.
مرا در آن رها کنید.
قلب من و درخت خرما با هم
از آن
به سوی سال‌های سخت اوج می‌گیریم.
مرا به خرما آویزان کنید
من به او خیانت نمی‌کنم.

وطن!
آهن به من می‌آموزد
خشم شاهین و آتش را،
مهربانی یک خوشبین را.
نمی‌دانستم چه چیزی در خون‌های ما جاری است
و طوفان، و نور عروسی عشق،
و شادی تابناک می‌خندد.
مرا به سلول انداختند، و چراغ را خاموش کردند
و سلولی در دنیا برای قلب خورشید وجود ندارد!
شماره بازداشت من روی دیوار کجاست،
آنجا گندم می‌روید و سر برای من تکان می‌دهد.
پرتره قاتل من
با سایه روشن موهای ظریف زنانه از دیوار پاک می‌شود.
وطن!
نام تو را در خونم و در تاریکی با آتش پیوند می‌زنم،
در روزهای محال، آن را با دندان‌هایم می‌ساییم.
آنها فقط آتش را بر روی پیشانی من خواهند دید،
و فقط صدای زنجیرهای مرا خواهند شنید.
و اگر بر صلیب عشق مصلوب شدم،
آنها بالاخره مرا خواهند سوزاند،
یک قدیس خواهم شد
من یک مبارزم.

هنوز جایی در ایوان وجود دارد
و در کشوری شگفت سوسو می‌زند،
که ما مدت‌هاست فراموشش کرده‌ایم،
جایی هنوز در دهان مانده است،
که به فرشتگان آوازها و بال‌ها هدیه دهد.
پرندگان، یا پژواک تو،
یا شادی که به گوش می‌رسد
و از گلویی گرفته بیرون می‌آید،
دلیل این است…
برای دیدن تو چیزی ازم باقی نمانده است!
به خاطر تو مرگ نیز دهشتناک نیست،
و این در روح ترانه‌های ما پیچیده است.
قلب، سینه را ترک گفته است،
و به سوی تو آمده است،
اما روی تپه‌های تو در نوری بی‌رحم
درد بی‌وقفه فریاد می‌زند.
وطن، مرا سرزنش نکن!
در زمین تو
زخمی باز به عشق بدل شده است.