هوای تازه

برای زیستن دو قلب لازم است

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست‌اش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌خواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.

دریاهای چشمِ تو خشکیدنی‌ست
من چشمه‌یی زاینده می‌خواهم.

پستان‌هایت ستاره‌های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می‌خواهم:

انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دست‌های من نگاه کند
انسانی که به دست‌هایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دست‌های انسان‌ها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینه‌یی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم…

خدایان نجاتم نمی‌دادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد

نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشم‌ها و نه پستان‌هایت
نه دست‌هایت

کنارِ من قلبت آینه‌یی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود…

۱۳۳۴

نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه

برای سیاووش کوچک

نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطرِ سایه‌یِ بامِ کوچکش
به خاطرِ ترانه‌یی
کوچک‌تر از دست‌های تو

نه به خاطرِ جنگل‌ها نه به خاطرِ دریا
به خاطرِ یک برگ
به خاطرِ یک قطره
روشن‌تر از چشم‌های تو

نه به خاطرِ دیوارها ــ به خاطرِ یک چپر
نه به خاطرِ همه انسان‌ها ــ به خاطرِ نوزادِ دشمن‌اش شاید
نه به خاطرِ دنیا ــ به خاطرِ خانه‌ی تو
به خاطرِ یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی‌ست
به خاطرِ آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم
به خاطرِ دست‌های کوچکت در دست‌های بزرگِ من
و لب‌های بزرگِ من
بر گونه‌های بی‌گناهِ تو

به خاطرِ پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله می‌کنی
به خاطرِ شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته‌ای
به خاطرِ یک لبخند
هنگامی که مرا در کنارِ خود ببینی

به خاطرِ یک سرود
به خاطرِ یک قصه در سردترینِ شب‌ها تاریک‌ترینِ شب‌ها
به خاطرِ عروسک‌های تو، نه به خاطرِ انسان‌هایِ بزرگ
به خاطرِ سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند، نه به خاطرِ شاه‌راه‌های دوردست

به خاطرِ ناودان، هنگامی که می‌بارد
به خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام

به خاطرِ تو
به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می‌گویم
از مرتضا سخن می‌گویم.

۱۳۳۴

وقتی که شعله‌ی ظلم

وقتی که شعله‌ی ظلم
غنچه‌ی لب‌های تو را سوخت
چشمانِ سردِ من
درهایِ کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد بود.
باید می‌گذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همه‌جا بپاشیم
باید می‌گذاشتند غنچه‌ی قلبِمان را بر شاخه‌های انگشتِ عشقی بزرگ‌تر بشکوفانیم
باید می‌گذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاند
تا چشمانِ شعله‌وارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد…

اما ظلمِ مشتعل
غنچه‌ی لبانت را سوزاند
و چشمانِ سردِ من
درهای کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد ماند…

۱۳۳۱

دستان من از نگاه تو سرشار است

خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهاده‌ام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت از شما
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

اکنون من در نیم‌شبانِ عمرِ خویشم
آن‌جا که ستاره‌یی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار می‌کشد…

در نیم‌شبانِ عمرِ خویش‌ام، سخنی بگو با من
ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ
تا آن ستاره اگر تویی،
سپیده‌دمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم.

با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لبخند می‌زند.
با تو یک علف و
همه جنگل‌ها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.

ای آفریده‌ی دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.

دستان من از نگاه تو سرشار است.
چراغِ رهگذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار می‌کند
و باران
جوبارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر می‌دهد…

۱۳۳۵

ای سرود دریاها _ پیوند

ای سرود دریاها! در ساحلِ خشمناکِ سکوتِ من موجی بزن
ستاره‌ی ترانه‌یی برافروز
در بُهتِ مغمومِ خونِ من ای سرودِ دریاها!

سه نوید، سه برادری،
بر فرازِ مون‌واله‌ری‌ین واژگون گردید
و آن هر سه
من بودم.

سیزده قربانی، سیزده هرکول
بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد
و آن هر سیزده
من بودم.

سیصدهزار دست، سیصدهزار خدا
در تپه‌های قصرِ خدایان، در حلقه‌های زنجیر یکی شد
و آن هر سیصدهزار
منم!

آه! من سه نوید، سه برادری،
من سیزده قربانی، سیزده هرکول بوده‌ام
و من اکنون
عقده‌ی ناگشودنیِ سیصدهزار دستم…

ای سرود دریاها!
بگذار در ساحلِ خشمناکِ غریوِ تو موجی زنم
و به‌سانِ مرواریدِ یکی صدف
کلمه‌یی در قالبِ تو باشم
ای سرود دریاها!

۳ خرداد ۱۳۳۰
گرگان – قره‌تپه

برای شما که عشقتان زندگی‌ست

شما که عشقتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ است،

شما که تابانده‌اید در یأسِ آسمان‌ها
امیدِ ستارگان را

شما که به وجود آورده‌اید سالیان را
قرون را

و مردانی زاده‌اید که نوشته‌اند بر چوبه‌ی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پرورده‌اید

و شما که پرورده‌اید فتح را
در زهدانِ شکست،

شما که عشقتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ‌ست!

شما که برقِ ستاره‌ی عشقید
در ظلمتِ بی‌حرارتِ قلب‌ها
شما که سوزانده‌اید جرقه‌ی بوسه را
بر خاکسترِ تشنه‌ی لب‌ها
و به ما آموخته‌اید تحمل و قدرت را در شکنجه‌ها
و در تعب‌ها

و پاهای آبله‌گون
با کفش‌های گران
در جُستجوی عشقِ شما می‌کند عبور
بر راه‌های دور

و در اندیشه‌ی شماست
مردی که زورق‌اش را می‌راند
بر آبِ دوردست

شما که عشقتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ است!

شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند

و هر مرد که به راهی می‌شتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست

و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقی‌ست پای‌بست

شما که عشقتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ است!

شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقی‌ست خاموش،

شما که نغمه‌یِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرح‌زاست،

شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیده‌اید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ

عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقتان زندگی‌ست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!

۱۳ تیر ۱۳۳۰

غنچه‌های یاس من امشب شکفته است

غنچه‌های یاس من امشب شکفته است. و ظلمتی که باغِ مرا بلعیده، از بویِ یاس‌ها معطر و خواب‌آور و خیال‌انگیز شده است.

با عطرِ یاس‌ها که از سینه‌ی شب برمی‌خیزد، بوسه‌هایی که در سایه ربوده شده و خوشبختی‌هایی که تنها خواب‌آلودگی شب ناظرِ آن بوده است بیدار می‌شوند و با سمفونی دلپذیرِ یاس و تاریکی جان می‌گیرند.

و بویِ تلخِ سروها ــ که ضرب‌های آهنگِ اندوه‌زای گورستانی‌ست و به یأس‌های بیدار لالای می‌گوید ــ در سمفونی یاس و تاریکی می‌چکد و میانِ آسمانِ بی‌ستاره و زمینِ خواب‌آلود، شبِ لجوج را از معجونِ عشق و مرگ سرشار می‌کند.

عشق، مگر امشب با شوهرش مرگ وعده‌ی دیداری داشته است… و اینک، دستادست و بالابال بر نسیمِ عبوس و مبهمِ شبانگاه پرسه می‌زنند.

دلتنگی‌های بیهوده‌ی روز در سایه‌هایِ شب دور و محو می‌شوند و پچپچه‌شان، چون ضربه‌هایِ گیج و کش‌دارِ سنج، در آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی به گوش می‌آید.

و آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی، امشب سرنوشتی شوم و ملکوتی را در آستانه‌ی رؤیاها برابرِ چشمانِ من به رقص می‌آورد.

امشب عشقِ گوارا و دلپذیر، و مرگِ نحس و فجیع، با جبروت و اقتدار زیرِ آسمانِ بی‌نور و حرارت بر سرزمینِ شب سلطنت می‌کنند…

امشب عطرِ یاس‌ها سنگرِ صبر و امیدِ مرا از دلتنگی‌های دشوار و سنگینِ روز بازمی‌ستاند…

امشب بوی تلخِ سروها شعله‌ی عشق و آرزوها را که تازه‌تازه در دلِ من زبانه می‌کشد خاموش می‌کند…

امشب سمفونی تاریکِ یاس‌ها و سروها اندوهِ کهن و لذتِ سرمدی را در دلِ من دوباره به هم می‌آمیزد…

امشب از عشق و مرگ در روحِ من غوغاست…

۱۳۲۶

فریاد من با قلبم بیگانه بود

خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من!
خونِ شما بر دیوارِ کهنه‌ی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ دره‌ی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینه‌ی کوچکِ آفتاب
در دریاچه‌ی شور
شکست.

فریاد من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانه‌ی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخه‌ی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایه‌ام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.

ابر به کوه و به کوچه‌ها تُف می‌کرد
دریا جنبیده بود
پیچک‌های خشم سرتاسرِ تپه‌ی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آن‌سوی دریاچه‌ی شور فرا می‌رسید، به بامِ شهر لگد می‌کوفت و غبارِ ولوله‌های خشمناک را به روستاهای دوردست می‌افشاند.
سیلِ عبوسِ بی‌توقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر می‌شدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و به‌یادآوردنِ انسانیت را به فراموش‌کنندگان فرمان دهند.

من طنینِ سرودِ گلوله‌ها را از فرازِ تپه‌ی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمه‌ی ساز و بوسه‌ی بی‌خبر می‌شکست.

لب‌خنده‌های مغموم، فشردگیِ غضب‌آلودِ لب‌ها شد ــ
(من خفته بودم.)

ارومیه‌ی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغله‌ی دوردست گوش فراداد،
(من عشق‌هایم را می‌شمردم)

تک‌تیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانه‌ی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر می‌نگریستم)

صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانه‌های رنج‌آباد به رقص برخاستند
مردمی از خانه‌های تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.

پدرم کوتوالِ قلعه‌هایِ فتح‌ناکرده بود:
دریچه‌ی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه می‌کردم)

برف، پایان‌ناپذیر بود
اما مردمی از کوچه‌ها به خیابان می‌ریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِ‌شان بود.
(من در کنارِ آتش می‌لرزیدم)

من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کوره‌هایِ تفکیک را
نمی‌دانستم
اما آن‌ها وصله‌ی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بی‌کسی، آنان را به انبوهیِ خانواده‌ی بی‌کسان افزوده بود.

آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند می‌زدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی می‌گذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بی‌ارتباطی‌های دور، جذبه‌یی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره می‌زدند…

و امشب که بادها ماسیده‌اند و خنده‌ی مجنون‌وارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگان‌گذرِ کوچه‌های بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه می‌تپد، کوبنده‌ی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟

آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکی‌ها و سکوت! اشباح و تنهایی‌ها! گرایش‌های پلیدِ اندیشه‌های ناشاد!
لعنت بر شما باد!

من به تالارِ زندگیِ خویش دریچه‌یی تازه نهاده‌ام
و بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای داده‌ام.

دیرگاهی‌ست که من سراینده‌ی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهاب‌های سرگردانی نوشته‌ام که از عطشِ نور شدن خاکستر شده‌اند.

من برای روسبیان و برهنگان
می‌نویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آن‌ها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.

بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسان‌ها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتاب‌ها را به انسان‌های خواب‌آلوده
پیوند دهد…

استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیده‌ی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون می‌آیم
و در کوچه‌های پُرنفسِ قیام
فریاد می‌زنم.
من بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای می‌دهم.

۱۳۳۱

و عشق سرخ یک زهر

و عشق سرخ یک زهر
در بلورِ قلبِ یک جام

و کش‌وقوسِ یک انتظار
در خمیازه‌ی یک اقدام

و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من…

و تو خاموشی کرده‌ای پیشه
من سماجت،
تو یک‌چند
من همیشه.

و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامه‌ی هر نیازِ من
زنگار می‌بندد،
و قطره‌قطره‌های خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
می‌خندد،

و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
می‌میرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخ‌اش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسه‌یی گرم می‌گیرد:

«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
می‌میرد!]

و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
می‌خندد فردا،

و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیده‌ام
و از خمیازه‌ی یک اقدام
که در کش‌وقوسِ انتظارِ آن مرده‌ام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهاده‌ام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو می‌کشم،
به گوشِ کودکم گوشوار می‌آویزم!

و به‌سانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینه‌ی گریزانِ شط می‌گریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو می‌کنم:
عشقِ سرخی را که نوشیده‌ام در جامِ یک قلب که در آن دیده‌ام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسه‌ی گرم خواهد گرفت با دهانِ خون‌آلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش

و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایه‌ی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینه‌یِ قلبِ تو!

و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسه‌ی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجره‌ی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه می‌کند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیده‌ام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفه‌ام خواهد کرد!»

۱۳ تیرِ ۱۳۳۰

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تخته‌های کفِ این کلبه‌ی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفش‌های سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایه‌ی دراز و سردم بر ماسه‌های مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‌هایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوخته‌ام، گورِ خود را کنده‌ام…

اگرچه نسیم‌وار از سرِ عمرِ خود گذشته‌ام
و بر همه چیز ایستاده‌ام و در همه چیز تأمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام؛

اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیده‌ام:
همه‌یِ حوادث را، ماجراها را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبالِ خود کشیده‌ام
و زیرِ این پرده‌ی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌ی من است پنهان کرده‌ام، ــ
اما من هیچ کدامِ این‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازمانده‌ی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پرده‌ی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همه‌ی حوادث و ماجراها را،
عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم…

بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده‌ام!

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس! و از میانِ همه‌ی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.

و به‌کلی مثلِ این که این‌ها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیم‌وار از سرِ این‌ها همه نگذشته‌ام و بر این‌ها همه تأمل نکرده‌ام،
این‌ها همه را ندیده‌ام…

بگذار هیچ‌کس نداند،
هیچ‌کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدین‌گونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.

چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را می‌فرساید و دلهره می‌آورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم…

و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبه‌ی چوبینِ ساحلی نمی‌گنجید،
و من بی‌وجودِ رُکسانا ــ بی‌تلاش و بی‌عشق و بی‌زندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمی‌توانستم بود…

…سرانجام، در عربده‌های دیوانه‌وارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقه‌های رعد، زندگی را در جامه‌ی قارچ‌های وحشی به دامنِ کوهستان می‌ریخت؛
دیرگاه از کلبه‌ی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوان‌های مرا لرزاند.

اما سایه‌ی درازِ پاهایم که به‌دقت از نورِ نیم‌رنگِ فانوس می‌گریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب می‌پیوست، به رفت‌وآمد تعجیل می‌کرد.
و من شتابم را بر او تحمیل می‌کردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگ‌چینِ ساحل لب‌پَر می‌زد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را می‌مانستم که به مجلسِ عشرت‌های شوق‌انگیز می‌رفت.

اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس می‌کردم.
و باد، مرا از پیش‌رفتن مانع می‌شد…

کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوب‌پایه جدا کردم.
و در واپس‌رفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمت‌آشوب پارو کشیدم.
و در ولوله‌ی موج و باد ــ در آن شبِ نیمه‌خیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش می‌دوید.

موج از ساحل بالا می‌کشید
و دریا گُرده تهی می‌کرد

و من در شیبِ تهی‌گاهِ دریا چنان فرو می‌شدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسه‌هایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس می‌کردم.

اما می‌دیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندک‌اندک خود را به آشفته‌گیِ دنیایِ خیس و تلاش‌کارِ بیرون وامی‌گذارد.
و آرام‌آرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس می‌کردم.

لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر می‌زد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده می‌کشید…
و من دیدم که آسایشی یافته‌ام
و اکنون به حلزونی دربه‌در می‌مانم که در زیروزِبَررفتِ بی‌پایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و می‌دیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بی‌دغدغه ماننده‌ام که درد را از آن روی که طلیعه‌تازِ نیروانا می‌داند به دلاسودگی برمی‌گزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمک‌سودِ شبِ خفتن‌جایِ ماهی‌خوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زنده‌وارِ دریا، مرا به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مرده‌وارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در می‌یافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمی‌گردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیم‌رنگِ فانوس، سرکشیِ کوهه‌های بی‌تاب را
می‌نگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب می‌رفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر می‌زد و به‌سانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده می‌کشید.

در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خود یافته‌ام.
یک چند، سنگینیِ خُردکننده‌ی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بی‌جوش،
بر بی‌تابیِ روحِ آشفته‌یی که به دنبالِ آسایش می‌گشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه می‌گیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زنده‌وارِ آن‌که خواهشی پُرتپش در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشید،
مایه‌ی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خویش به‌دست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من می‌تافت، چهره‌یی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزاب‌ها، کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌آرام در تبِ سردِ خود می‌سوختند.

فریاد کشیدم: «رُکسانا!»

اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در توده‌هایِ عظیم دود دَمَند، چهره‌ی او را برآشفت.
و این غریو،
رخساره‌ی رویاییِ او را به‌سانِ روحِ گنه‌کاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیده‌دمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پرده‌ی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندان‌هایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.

فریاد کشیدم: «رُکسانا!»

اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و به‌سانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانه‌ی توفانِ دیوانه را در زمینه‌ی خود پُررنگ‌تر می‌نمود
و برجسته‌تر می‌ساخت و برهنه‌تر می‌کرد، گفت:
«ــ من همین دریای بی‌پایانم!»

و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود…

فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود می‌سوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا می‌دوید
و در دلِ من آتش بود

و زنِ مه‌آلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ می‌گرفت
و من سایه‌ی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس می‌کردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهره‌آور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش شعله می‌زند!»

«رُکسانا!»

«ــ اگر می‌توانستی بیایی، تو را با خود می‌بردم.
تو نیز ابری می‌شدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش می‌جَست و دریا و آسمان را روشن می‌کرد…
در فریادهای توفانیِ خود سرود می‌خواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کرده‌ی دورگریزِ خود آسایش می‌یافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود می‌زیستیم…
اما تو نمی‌توانی بیایی، نمی‌توانی
تو نمی‌توانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»

«ــ می‌توانم
رُکسانا!
می‌توانم»…

«ــ می‌توانستی، اما اکنون نمی‌توانی

و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند…»

«ــ رُکسانا…»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمی‌زد.

«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه‌های زندگی را از تو بازنستانده‌اند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوب‌پایه‌ی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بی‌وقفه‌گردی کنی…
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا می‌گرید
شورابِ اشک را از چهره‌ات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بی‌آب و بی‌ثمر کرد، تو نیز به‌سانِ قایقی برخاک‌افتاده بی‌ثمر گردی
و بدین‌گونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیک‌تری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هم‌اکنون می‌توانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمی‌توانی، نمی‌توانی!»
«ــ رُک… سا… نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچه‌یی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.

و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریده‌اش عربده می‌زد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همه‌ی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمی‌آمد
در تبِ زنده‌ی خود غریو می‌کشید:

«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من به‌سانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند».

«ــ می‌توانم
رُکسانا!
می‌توانم…»

«ــ نمی‌توانی!
نمی‌توانی»

«ــ رُکسانا…»
خواهشِ متضرعی در صدایم می‌گریست
و در دریا آشوب بود.

«ــ اگر می‌توانستی تو را با خود می‌بردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاش‌کار می‌شدی
و آنگاه در التهابِ شب‌هایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالب‌شکاف در هر موجِ بی‌تابِ دریا گردن می‌کشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهه‌های تلاش، زندگی می‌گرفتیم.»

بی‌تاب در آخرین حمله‌ی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزاب‌ها کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌سکون در تبِ سردِ خود می‌سوختند.
و روحِ تلاشنده‌ی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم می‌افسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد به‌هم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینه‌ی خود برجسته‌تر می‌کرد فریاد می‌کشید:

«ــ نمی‌توانی!

و هرکس آن‌چه را که دوست می‌دارد در بند می‌گذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس می‌دارد،

و زنجیرهای گران را من بر پایت نهاده‌ام،
ورنه پیش از آن‌که به من رسی طعمه‌ی دریای بی‌انتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدف‌ها شده بود…

تو نمی‌توانی بیایی
نمی‌توانی بیایی!

تو می‌باید به کلبه‌ی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بی‌ثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری…»

من در آخرین شعله‌ی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آب‌های کف کرده‌ی بی‌پایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند…

بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!

من اکنون در کلبه‌یِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده می‌کشد
و باران از درزِ تخته‌های دیوارش به درون نشت می‌کند،
از دریچه به دریای آشوب می‌نگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفت‌وآمدِ آرام و متجسسانه‌ی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس می‌کنم.
و می‌شنوم که زیرِ لب با یکدیگر می‌گویند:

«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هم‌اکنون با خود سخن خواهد گفت».

و من از غیظ لب به دندان می‌گزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله می‌زند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد می‌زنم:

«رُکسانا!»

و غریوِ بی‌پایانِ رُکسانا را می‌شنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بی‌وقفه‌ی خیزاب‌های دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشد،
یکریز فریاد می‌زند:

«ــ نمی‌توانی بیایی!
نمی‌توانی بیایی!»…

مشت بر دیوارِ چوبین می‌کوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد می‌شوند
و سایه‌شان که به درزِ تخته‌ها می‌افتد حدودِ هیکلِشان را مشخص می‌کند،
نهیب می‌زنم:

«ــ می‌شنوید؟
بدبخت‌ها
می‌شنوید؟»

و سایه‌ها از درزِ تخته‌های دیوار به زمین می‌افتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را می‌شنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بی‌وقفه‌ی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آب‌های دوردست می‌گذرد،
یک‌ریز فریاد می‌کشد:

«ــ نمی‌توانی بیایی!
نمی‌توانی بیایی!».

۱۳۲۹