گزیده اشعار

نه در رفتن حرکت بود _ لوح گور

نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود
و بادِ سخن‌چین
با برگ‌ها رازی چنان نگفت
که بشاید.

دوشیزه‌ی عشقِ من مادری بیگانه است
و ستاره‌ی پُرشتاب
در گذرگاهی مأیوس
بر مداری جاودانه می‌گردد.

۱۳۳۸

اگر آن تُرکِ شیرازی به‌‌ دست‌ آرَد دلِ ما را (3)

اگر آن تُرکِ شیرازی به‌‌ دست‌ آرَد دلِ ما را
به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را

بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت
کنارِ آب رُکن‌آباد و گُل‌گَشتِ مُصَلّا را

فَغان کاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کارِ شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوانِ یَغما را

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی‌ است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت رویِ زیبا را

مَن از آن حُسنِ روزاَفزون که یوسُف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عِصمت بُرون آرَد زُلِیخا را

اگر دشنام فرمایی و گَر نفرین دعا گویم
جوابِ تلخ می‌زیبد لبِ لَعلِ شِکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانانِ سعادتمند پندِ پیرِ دانا را

حَدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جو
که کس نَگشود و نَگشاید به حکمت این مُعمّا را

غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظمِ تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثُریّا را

در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است (45)

در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است
صُراحیِ میِ ناب و سَفینهٔ غزل است

جَریده رو که گذرگاهِ عافیت، تنگ است
پیاله گیر که عُمرِ عزیز  بی‌بَدَل است

نه من ز بی‌عملی در جهان مَلولَم و بس
مَلالتِ عُلما هم ز علمِ بی‌عمل است

به چشمِ عقل در این رهگذارِ پرآشوب
جهان و کارِ جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طُرِّهٔ مه‌چهره‌ای و قِصّه مخوان
که سعد و نَحس ز تأثیر زهره و زُحَل است

دلم امید فراوان به وصلِ رویِ تو داشت
ولی اجل به رَهِ عمر، رهزنِ اَمَل است

به هیچ دُور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مستِ بادهٔ ازل است

زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست (71)

زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست
در حقِ ما هر چه گوید جایِ هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیشِ سالک آید خیرِ اوست
در صراطِ مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدَقی خواهیم راند
عرصهٔ شطرنجِ رندان را مجالِ شاه نیست

چیست این سقفِ بلندِ سادهٔ بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخمِ نهان هست و مجالِ آه نیست

صاحبِ دیوانِ ما گویی نمی‌داند حساب
کاندر این طُغرا نشانِ حِسبَةً لِلّه نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کِبر و ناز و حاجِب و دربان بدین درگاه نیست

بر درِ میخانه رفتن کارِ یکرنگان بود
خودفروشان را به کویِ می‌فروشان راه نیست

هر چه هست از قامتِ ناسازِ بی اندام ماست
ور نه تشریفِ تو بر بالایِ کس کوتاه نیست

بندهٔ پیرِ خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطفِ شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی‌مشربیست
عاشقِ دُردی‌کش اندر بندِ مال و جاه نیست

چراغی به دستم چراغی در برابرم

چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی می‌روم.

گهواره‌های خستگی
از کشاکشِ رفت‌وآمدها
بازایستاده‌اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند.

فریادهای عاصیِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بی‌قرارِ ابر
نطفه می‌بندد.
و دردِ خاموش‌وارِ تاک ــ
هنگامی که غوره‌ی خُرد
در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگیزترینِ شب‌ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می‌کرده‌ام

تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ای
تو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای.

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.

جریانی جدی
در فاصله‌ی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
[نگاه و اعتمادِ تو بدین‌گونه است!]

شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگوار
نفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ست

من
برمی‌خیزم!

چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.
آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.

۱۳۳۶

مُرده می‌برن کوچه به کوچه

به گوهرِ مراد
کوچه‌ها باریکن
دُکّونا
بسته‌س،

خونه‌ها تاریکن
تاقا
شیکسته‌س،

از صدا
افتاده
تار و کمونچه

مُرده می‌برن
کوچه به
کوچه.

نگا کن!
مُرده‌ها
به مُرده
نمی‌رن،

حتا به
شمعِ جون‌سپرده
نمی‌رن،

شکلِ
فانوسی‌ین
که اگه خاموشه

واسه نَف‌نیس
هَنو
یه عالم نف توشه.

جماعت!
من دیگه
حوصله
ندارم

به «خوب»
امید و
از «بد» گله
ندارم.

گرچه از
دیگرون
فاصله
ندارم،

کاری با
کارِ این
قافله
ندارم!

کوچه‌ها
باریکن
دُکّونا
بسته‌س،

خونه‌ها
تاریکن
تاقا
شیکسته‌س،

از صدا
افتاده
تار و
کمونچه

مُرده
می‌برن
کوچه به
کوچه…

۱۳۴۰

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت (90)

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاک‌دانِ غم
زین جا به آشیانِ وفا می‌فرستمت

در راهِ عشق مرحلهٔ قُرب و بُعد نیست
می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر
در صحبتِ شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکرِ غمت نکند مُلکِ دل خراب
جانِ عزیزِ خود به نوا می‌فرستمت

ای غایب از نظر که شدی هم‌نشین دل
می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در رویِ خود تَفَرُّجِ صُنع خدای کن
کآیینهٔ خدای‌نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوقِ مَنَت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بیا که هاتفِ غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ، سرودِ مجلس ما ذکرِ خیرِ توست
بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد (127)

روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد
پیشِ تو گُل، رونقِ گیاه ندارد

گوشهٔ ابرویِ توست منزلِ جانم
خوشتر از این گوشه، پادْشاه ندارد

تا چه کُنَد با رخِ تو دودِ دلِ من
آینه دانی که تابِ آه ندارد

شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت
چشمْ دریده، ادب نگاه ندارد

دیدم و آن چشمِ دلْ‌سیه که تو داری
جانبِ هیچ آشنا نگاه ندارد

رَطلِ گرانم ده ای مریدِ خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد

خون خور و خامُش نشین که آن دلِ نازک
طاقتِ فریاد دادخواه ندارد

گو برو و آستین به خونِ جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد

نی منِ تنها کشم تَطاولِ زلفت
کیست که او داغِ آن سیاه ندارد؟

حافظ اگر سجدهٔ تو کرد مکن عیب
کافرِ عشق ای صنم گناه ندارد

میان خورشیدهای همیشه

میان خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگری‌ست ــ
خورشیدی که
از سپیده‌دمِ همه ستارگان
بی‌نیازم می‌کند.

نگاهت
شکستِ ستمگری‌ست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامه‌یی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بی‌روزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.

و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست ــ

آنک چشمانی که خمیرْمایه‌ی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.

آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.

میان آفتاب‌های همیشه
زیبایی تو
لنگری‌ست ــ
نگاهت
شکستِ ستم‌گری‌ست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست.

شهریور ۱۳۴۱

لبانت به ظرافت شعر

لبانت به ظرافت شعر
شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند
که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید
تا به صورتِ انسان درآید.

و گونه‌هایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کرده‌ام
بی‌آنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی‌خانه‌های دادوستد
سربه‌مُهر بازآورده‌ام.

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!

و چشمانت رازِ آتش است.

و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می‌کند.

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.

در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.

توفان‌ها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نی‌لبکی می‌نوازند،
و ترانه‌ی رگ‌هایت
آفتابِ همیشه را طالع می‌کند.

بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه‌های شهر
حضورِ مرا دریابند.

دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.

پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.

دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟

تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه‌ها و دریاها را گریستم
ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ
حضورت بهشتی‌ست
که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.

و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.

بهمنِ ۱۳۴۲