گزیده اشعار
چون آب به آوندم در ریختهاند
در گونه ی من رنگ وی آمیختهاند
در من به گمان خام منگر به خطا
من انم و آنچنان که انگیختهاند
بسی دانش از ستر تنم میدزدند
با دانش رزق دهنم میدزدند
آن دم که به خانهام نمییابندم
نز شیوه ی من، از سخنم میدزدند
گرچه ترا زخویش دلخور نکند
دریا دل هر صدفی، در نکن
در خدمت پیر، گوش می باش، که جام
تا پیش نیاوری تهی، پر نکند
گویند پس از ما گل و می خواهد بود
آن روز ولی چه وقت کی خواهد بود
از هر چه اگر نپرسم این می پرسم
آیا که در آن معرکه وی خواهد بود؟
آنی که شکست، خود ندانم که چه بود؟
و آنی که نشست، خود ندانم که چه بود
در حیرتم از هیبت استادی خود
و آن نیز که رست، خود ندانم که چه بود
یک راه ندیدیم که خود باز نبود
یک نقطه به پایان که هم آغاز نبود
رفتیم بسی ره به بیابان. افسوس!
حرفی که شنیدیم جز آواز نبود
جستیم ز جرم خاک تا کنه وجود
بس از پس پرده، بر ما گشود
آن بحر محیط که با گردش ما
نه هیچ از آن کاست نه بر آن افزود
گفتم سببی ساز که باز آیی زود
افروخت چو آتش و زجا رفت چو دود
پایان فسانه ی من آن گشت که گشت
و آغاز فسون وی همان بود که بود
کردم ز بر و زیر همه راه وجود
چشم دل من نه هیچ یکدم آسود
گر چند به فرسنگ شدم راه دراز
باز آمدم آخر به همان راه که بود
بگذار گل اندام بشوید، چه شود؟
پوشیده ز چشم خلق روید، چه شود؟
من قصه ی او به محرمان خواهم گفت
او قصه ی من به کس نگوید، چه شود؟