آن سر این جنازه را بگیر

چشم‌های تو سوسوی دو ستاره‌اند

چشم‌های تو سوسوی دو ستاره‌اند
در سیاهیِ قرنِ بیست وُ یکم

دست‌های تو به نرمیِ بالِ کبوتر
لب‌های تو مثل چشمه‌ای
نوشیدنی‌ست
_ مثل چشمه‌ای کشف شده
از لای هزار
جویِ آبِ تصفیه نشده _

با عطش
ردِ زنبورهایی را دنبال می‌کنم
که از روی گل‌های دامنت پرواز کردند
وَ توی پستان‌هایت لانه می‌کنند
به طعمِ شیر و عسل می‌اندیشم
تو تنها راهِ نجاتِ من از شهر هستی

نیمی از من مرد دیگری‌ست

نیمی از من
مردِ دیگری‌ست
مردی که دکمه‌های پیراهنش را باز می‌گذارد
متلک می‌اندازد به پیاده‌رو وُ
دست می‌کشد به اندامِ زن‌ها
مُشت می‌زند به دماغ هرچه پلیس
مست می‌کند کنارِ فاحشه‌ها
گُل می‌کِشَد با اراذلِ اوباش
وَ بالا می‌آورد
گوشتِ زنانی که خورده را
کنارِ جدول‌ها
روی کاپوت‌های گران قیمت
روی تلفن همراه
روی چراغ‌های راهنما
روی هرچه چراغ قرمز

نیمی از من با من فرق می‌کند
او بمب می‌گذارد توی واژه‌های مودبانه‌ام
شلیک می‌کند
به سطرهایی با لحنِ اتو کشیده
نیمی از من
خسته شده از زندگی
خسته شده از خسته بودن
از واحدهای تجاری وُ مسکونی
او غار نشین است

مردی که هر صبح
_توی آینه _
چهره‌ی خیسش را جستجو می‌کنم
مردی که توی قاب گیر افتاده
وَ با خاموش کردنِ لامپ
نابود می‌شود

دیر شد اداره
باید با کراوات
خودم را حلق‌آویز کنم

تو فکر می­‌کنی تنها یک بار هم­دیگر را دیده‌­ایم

تو فکر می­‌کنی تنها یک بار هم­دیگر را دیده‌­ایم

من این طور فکر نمی‌­کنم

273 روز است

هر روز یک بار به تو فکر کرده‌­ام.

 

از پنجره به بیرون نگاه می­‌کنم

ردپای تو به سمت ­خانه­‌مان سبز می‌­شود

سَرو می­‌شود

به آسمان می­‌رود

بر نوکِ آن ماه را پیچ می‌­کنند.

 

ماه چهره­‌ی توست که در آسمان لبخند می­‌زند

وَ ابرهای تیره

موهای باز تو

که از آغوشِ باد دور ماند

باد او را با خود به صبح نَبُرد

پس هرگز سفید نشد.

 

از پنجره به بیرون نگاه می­‌کنم

ردپای تو به سمت خانه‌­مان سبز می­‌شود

سَرو می­‌شود

به آسمان می‌­رود

بر نوک آن ماه را پیچ می‌­کنند

ماه چشم‌­های توست

که در آسمان لبخند می‌­زند.

 

چشم‌­های زنی در آسمان…

لبخند می‌­زنی

لبخند می‌­زنی

273 روز است به تو فکر می‌­کنم وُ

تو لبخند می‌­زنی.

 

حالا مطمئنم

273 روز دیگر هم

خیال تو را تووی سرم نگه دارم

تو به دنیا نخواهی آمد

و ردپای تو

یک قدم مانده تا خانه‌­مان

سرو می‌­شود

به آسمان می‌­رود

بر نوکِ آن…

 

کاش پزشکی می­‌توانست

ماه را در سرم سقط کند.

اسب‌های سفید زن‌های مهربانی هستند

اسب‌های سفید
زن‌های مهربانی هستند
که می‌توانند بدون لباس
کنار دریا بدوند.

اسب‌های سیاه
مَردهایی که می‌توانند شیهه بکشند
مشت بزنند به آسمان
وَ نعل‌هایشان را به ستاره بدل کنند.

به صلابتِ گردن و بازوی اسب
روی شن‌ها می‌دوی،
در هر قدم
یالِ بلندت
پخش بر چهره‌ی آسمان وُ
روی شانه‌ات می‌خزد.
پخش بر چهره‌ی آسمان وُ
روی شانه‌ات می‌خزد.
پخش بر چهره‌ی آسمان وُ
ساحل برای من خاموش وُ روشن می‌شود.

دریا همیشه به جایی می‌ریزد
که سیاره‌ی زمین کمی خم شده است
وَ خورشید
از جایی بلند می‌شود
که زمین کمی قوس برداشته.

چشم در چشم خورشید
چشم‌هایت از امواج عبور می‌کنند
ابرها را می‌شکافند وُ
از افق می‌گذرند
چشم‌های تو از افق عبور می‌کنند
من در این دو آینه
نقشی از بی‌نهایت
از باد و بی‌رنگی می‌بینم
امّا باد
ادامه‌ی دامن توست
که رو به دریا ایستاده‌ای.

فرشتگانِ سفید
مرغ‌های مهاجری هستند
که در دامن تو بزرگ شده‌اند
بزرگ که شدند
از یقه‌ات پرواز کردند به سرزمینی دور
به سرزمینی سرد
که با اسب نمی‌توان رفت.

هر صبح
لباس تو در تلاقی گلوگاه
شیهه می‌کشد.
صدا می‌زند فرشتگان را

لباست را در آغوش می‌گیرم وُ
به شب فکر می‌کنم
به آوارگی ماه
ماهی که قبل از ماه شدن فرشته بود
وَ پشت هر پنجره‌ای می‌رفت
برای او دانه می‌ریختند.
حالا پشت هر پنجره‌ای برود
پرده‌ها زیبایی‌اش را حبس می‌کنند.
پنجره به پنجره دلش می‌شکند
تا خودش را برساند به تو

وَ تو
بی‌خبر از ستاره‌هایی
که از چشم‌هایش بر تنت
چکیده‌اند
بیدار می‌شوی وُ
مثل یک اسب سفید
روی شن‌ها پرواز می‌کنی.