ابراهیم در آتش

ما بیرون زمان ایستاده‌ایم

در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما بیرون زمان ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
در گُرده‌هایِمان.

هیچ‌کس
با هیچ‌کس
سخن نمی‌گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.

در مردگانِ خویش
نظر می‌بندیم
با طرحِ خنده‌یی،
و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌یی!

۱۵ فروردینِ ۱۳۵۱

اگر که بیهده زیباست شب

اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ ــ

شب و
رودِ بی‌انحنای ستارگان
که سرد می‌گذرد.

و سوگوارانِ درازگیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیده‌ی نفس‌گیرِ غوکان
تعزیتی می‌کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هم‌آوازِ دوازده گلوله
سوراخ
می‌شود؟

اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟

۲۶ اسفندِ ۱۳۵۰

شغالی گر ماه بلند را دشنام گفت

شغالی گر ماه بلند را دشنام گفت ــ
پیرانِشان مگر
نجات از بیماری را
تجویزی اینچنین فرموده بودند.

فرزانه در خیالِ خودی را
لیک
که به تُندر
پارس می‌کند،
گمان مدار که به قانونِ بوعلی
حتا
جنون را
نشانی از این آشکاره‌تر
به دست کرده باشند.

۱۳۵۲

چرا شبگیر می‌گرید

چرا شبگیر می‌گرید؟

من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم.

عفونتت از صبری‌ست
که پیشه کرده‌ای
به هاویه‌ی وَهن.

تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
به خاک
می‌گسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُل‌بوته‌های خار
بروبد.

من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم.

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

آنچه به دید می‌آید

آنچه به دید می‌آید و
آنچه به دیده می‌گذرد.

آنجا که سپاهیان
مشقِ قتال می‌کنند
گستره‌ی چمنی می‌تواند باشد،
و کودکان
رنگین‌کمانی
رقصنده و
پُرفریاد.

اما آن
که در برابرِ فرمانِ واپسین
لبخند می‌گشاید،
تنها
می‌تواند
لبخندی باشد
در برابرِ «آتش!»

۱۳۵۲

مردی چنگ در آسمان افکند

مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.

خنجی خونین
بر چهره‌ی ناباورِ آبی! ــ

عاشقان
چنینند.

کنارِ شب
خیمه برافراز،
اما چون ماه برآید
شمشیر
از نیام
برآر
و در کنارت
بگذار.

۱۳۵۲

پردگیان باغ

پردگیان باغ
از پسِ معجر
عابرِ خسته را
به آستینِ سبز
بوسه‌یی می‌فرستند.

بر گُرده‌ی باد
گَرده‌ی بویی دیگر است.

درختِ تناور
امسال
چه میوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس
نیاز
نماند؟

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

کلید بزرگ نقره

کلید بزرگ نقره
در آبگیر سرد
شکسته‌ست.
دروازه‌ی تاریک
بسته‌ست.

«ــ مسافرِ تنها !
با آتشِ حقیرت
در سایه‌سارِ بید
چشم‌انتظارِ کدام
سپیده‌دمی؟»

هلالِ روشن
در آبگیرِ سرد
شکسته‌ست
و دروازه‌ی نقره‌کوب
با هفت قفلِ جادو
بسته‌ست.

۱۳۴۹

مرا تو بی‌سببی نیستی

مرا
تو
بی‌سببی
نیستی.
به‌راستی
صلتِ کدام قصیده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه‌ی تاریک؟

کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!

پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ
ورنه
این ستاره‌بازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!

و دلت
کبوترِ آشتی‌ست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!

فروردینِ ۱۳۵۱

رهایش کن

به چرک می‌نشیند
خنده
به نوارِ زخم‌بندی‌اش ار
ببندی.

رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلوله‌ی دیو
آشفته می‌شود.

چمن است این
چمن است
با لکه‌های آتش‌خونِ گُل
بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست
حتا اگر
دیری‌ست
تا بهار
بر این مَسلخ
برنگذشته باشد.

تا خنده‌ی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!

۲۶ تیرِ ۱۳۵۱