اشعار بلند

از این شهر خواهم رفت

از این شهر خواهم رفت
به نهرها سفری خواهم داشت
آب ها مرا به خود می کشانند
اگر شمار پرنده های کشته شده
که از سینه ام افتاده اند را

به حساب نیاوریم
سنگینی ِ هیچ باری، جز دلم را ندارم
حرفی نیست
این چهره ی من و این صورت شب
و در صدایم
سکوت خاطرات به گوش می رسد

با تلخی درونم در جاده ها
راه می روم
مدت هاست که راهم را از این شهر
جدا کرده ام
حتی اگر خسته هم باشم
سوار آن قطارها نخواهم شد
کسی در ایستگاه ها
منتظرم نباشد

بی تردید
شهر در میان انبوهی موهایم
پنهانی بلند می شود
و اکنون از دردها و عشق ها
تنها خاکستری در من به جا مانده ست
پشت سرم
آب های کوچکی آرام آرام جاری اند
تنها خیسی راه هاست که
مرا سمت نهرها رهنمون می کند

 

حرفی نیست
این چهره ی من و این صورت شب
و در صدایم
سکوت خاطرات به گوش می رسد

عاقبت باز چنان سوالی بی جواب
درون خود باقی ماندم
و رویاهایم در آینه ی شکستهِ شهر
کهنه و کهنه تر می شد

به من بگو
آیا عمر من
گذری در این شهرها داشته ست؟

راستی، آیا تاکنون
من چقدر از عمرم را برای خودم
زندگی کرده ام؟

بیروت می‌سوزد و من تو را دوست دارم

۱
هنگامی که بیروت می‌سوخت
و آتش نشان‌ها لباس سرخ بیروت را می‌شستند
و تلاش می‌کردند تا
گنجشککان روی گل‌های گچبری را آزاد کنند.
من پابرهنه در خیابان‌ها
بر آتش‌های سوزان و ستون‌های سرنگون
و تکه‌های شیشه‌های شکسته می‌دویدم
در حالی که چهره‌ی تو را که بود چون کبوتری محصور
جستجو می‌کردم
در میان زبانه‌های شعله‌ور
می‌خواستم به هر قیمتی
بیروت دیگرم را نجات دهم
همان بیروتی که تنها… مال تو… و مال من بود
همان بیروتی که ما دو را
در یک زمان آبستن شد
و از یک پستان شیر داد
و ما را به مدرسه یدریا فرستاد
آن جا که از ماهی‌های کوچک
اولین درس‌های سفر را و
اولین درس‌های عشق را یاد گرفتیم
همان بیروتی که آن را
در کیف‌های مدرسه‌مان با خود می‌بردیم
و آن را در میان قرص‌های نان
و شیرینی کُنجد
و در شیشه‌های ذرت می‌گذاشتیم
و همانی که آن را
در ساعات عشق بازی بزرگمان
بیروت تو
و بیروت من
می‌نامیدیم

۲
وقتی وطن از وطن می گریخت
و کودکان در فرودگاه بین المللی بیروت
بر روی اسباب بازی هاشان خوابیده بودند
وقتی که پدرانشان کیف های پر از اشکشان را
وزن می کردند
و مجبور بودند برای هر کیلو اشک اضافه
و هر کیلو اندوه اضافه جریمه بپردازند
هنگامی که وطن دستانش را بر روی صورتش می گرفت و می گریست
و ابرهای پاییزی
که از جزایر یونان می آمدند
از آن که به سواحل لبنان نزدیک شوند می ترسیدند
همه هراس شان از اصابت گلوله های قنّاصه بود
هنگامی که چراغ های خیابان ها
از ترس بر خود می لرزیدند
و سایبان های قهوه خانه های استوار
به خود می پیچیدند و ازهم جدا می شدند …
و مرغان دریایی
جوجه های خود را بر بال هایشان گذاشته کوچ می کردند
هنگامی که وطن ، وطن را تکه تکه می کرد
من چند متر با جنایت فاصله داشتم
قاتلان را نگاه می کردم
و آن ها با بیروت مانند کنیزکی هم بستر می شدند
به ترتیب
و یکی
یکی
بر اساس معاهدات قبیله ای
و امتیازات قومی
و درجات نظامی
من تنها شاهدی نبودم که هزاران
دشنه ی درخشان زیر نور آفتاب را می دیدم
و هزاران مزدوری که پای کوبان
گرد جسد زنی که می سوخت ، می رقصیدند
اما من تنها شاعری بودم
که فهمید
چرا اسم دریای بیروت
از دریای سفید
به دریای سرخ تغییر یافت

۳
وقتی که بیروت می سوخت
و هر کس به فکر این بود
که باقی مانده ی ثروت شخصی خود را نجات دهد
ناگهان-به یاد آوردم
که تو هنوزمعشوقه منی
که تو آن ثروت بزرگ منی که هرگز عیان نکرده ام
و ناچارم از اینکه
-اگر این زندگی برایم چاره ای نگذارد-
میراث مشترکمان را
و دارایی های عاطفیمان را نجات دهم
در این شهر دلنشین
که روزی صندوق اسرار آمیزی بود
که پس اندازهای کوچکمان را در آن پنهان می کردیم
از نقاشی های مخفی …برای من….و برای تو
که هرگز کسی آن ها را ندیده
طرح های شعرهایی که با مداد برایت نوشته بودم
و هیچ کس از آن ها خبر نداشت
و کتاب ها
و کتیبه ها
و استوانه ها
و بشقاب های سرامیک
و کارت پستال ها –
و جاکلیدی ها
که بر آن ها با تمام زبان های دنیا
نوشته شده بود : (دوستت دارم)
و عروسک های محلی که یادگار عشق بود
و با خودت آورده بودی
از یونان ، و از بالکان
و مراکش ، و فلورانس
و سنگاپور و تایلند
و شیراز و نینوا
و ازبکستان شوروی
و شالی از حریر سرخ
که به تو هدیه دادم ، روزی که از اسپانیا برگشتم
و هر وقت آن را بر شانه هایت می انداختی
فهمیدم …
چرا طارق بن زیاد
برای ورود به اندلس می جنگید
و چرا من جنگیدم
و هنوز هم می جنگم
تا به کشتی هایم، اجازه ی ورود
به محدوده ی آب های چشمانت داده شود

۴
هنگامی که بیروت
مثل شمعدان های طلاکاری شده ی بیزانسی فرو می ریخت
و هنگامه که انبوه مردم
به شکل واحدی اندوهشان را
تعبیر می کردند
و به شکل واحدی اشک می ریختند
من اندوه خصوصی خود را جستجو می کردم
و زنی را که هیچ کس شبیه اش نبود
و شهری را که هیچ همانندی نداشت
و شعرهایی را که در میان نوشته های مردان
درباره ی عشق زنان، همتا نداشت
و هنگامی که زنان تراژدی را با تعداد مترهای پارچه هایی که می سوخت
با قیمت کیف ها ، ،و کت ها و گردنبندهایشان محاسبه می کردند
و رویایشان این بود که از آن ها محافظت کنند
و هنگامی که مردان خسارات خود را
با موجودی حساب بانکیشان محاسبه می کردند
من بر تخته سنگی که مانند قطره اشکی بود
نشسته بودم
و خسارتم را حساب می کردم …
با تعداد فنجان های قهوه ای که می توانستیم بنوشیم
و تعداد سوال هایی که می توانست پرسیده شود
دستانم در دستانت بود
اگر بیروت نمی سوخت

۵
برایم مهم نبود
که خواب باشی …یا بیدار…
برایم مهم نبود
که عریان باشی ….یا نیمه عریان…
برایم مهم نبود
که بدانم چه کسی هم اتاق توست
یا چه کسی هم بسترت
همه ی این ها مسائلی کوچک بود
اما مسئله ی بزرگ
این کشف من بود
که ، همیشه دوستت داشته ام
و همیشه تو مثل گل نیلوفر
در آب های ذهن من شناوری
و در میان انگشتانم قد می کشی
مانند رشد علف تازه
در میان سنگ یک کلیسای تاریخی
برایم مهم نبود که اکنون چه کسی را دوست داری ؟
و به چه می اندیشی؟
درباره ی این چیزها بعداً حرف می زنیم –
مسئله ی سرنوشت ساز کنونی این است که
من ، تورا دوست دارم
و خودم را مسئول حمایت
از زیباترین ، دوبنفشه ی جهان می دانم
تو … و بیروت …

۶
برمن خرده مگیر
که با زور و سرزده به اتاقت وارد شدم
هر لباسی که می توانی را بر تنت بینداز
و از من مپرس چرا ؟
آن بیرون، بیروت می سوزد
بیروت ما، آن بیرون می سوزد
و من – علی رغم همه ی نادانی هایت و همه ی بی حرمتی هایت
هنوز دوستت دارم
نگاه کن ، آمده ام
تا تو را چون گربه ی کوچکی بر شانه ام بگذارم
و از کشتی آتش و مرگ و جنون بیرونت ببرم
چرا که من مخالف سوختن گربه های زیبا
چشم های زیبا
و شهرهای زیبایم

قصیده بلقیس الراوی

سپاس باد شما را
سپاس باد شما را
محبوب من به مرگ نشست
اکنون می‌توانید
بر مزار این شهید
باده‌ای سر دهید
و شعرم از پای درآمد.
آیا جز ما
هیچ ملتی در دنیا
شعر را شهید می‌کند؟
بلقیس
آن زیباترین شاه‌بانوی «بابل»
بلقیس
آن موزون‌ترین نخل در سرزمین «عراق»
هنگامی که می‌گذشت
طاووس‌ها با او می‌خرامیدند
و آهوان از پی‌اش می‌دویدند.

بلقیس، ای درد من
و ای درد شعر- هنگامی که انگشتان بر تنش دست می‌کشند-
آیا پس از گیسوی تو
سنبله‌ها بلند خواهند شد؟
ای نینوای سبز،ای کولی طلا رنگ من،
ای که امواج دجله
هنگام بهار
زیباترین خلخال‌ها را به پای تو می‌بست
تو را از پای درآوردند.
کدامین امت عرب است
که آواز بلبلان را نابود می‌کند؟
پهلوانان عرب کجایند؟
کجا هستند
«سموأل»
و
«مهلهل»؟
این‌جا
قبیله، قبیله را می‌خورد.
روباه، روباه را می‌درد
و عنکبوت، عنکبوت را.
ماه من
به دیدگان تو سوگند
-که بی شماران ستاره در آن پناه می‌گیرند-
عرب را رسوا خواهم کرد.
آیا پهلونی‌ها، دروغی عربی است
یا تاریخ نیز مانند ما
دروغ می‌گوید؟

بلقیس
خود را از من مگیر
که پس از تو دیگر
خورشید سواحل را روشن نمی‌کند.
در بازجویی خواهم گفت
که دزدان در لباس سربازان ظاهر شده‌اند
و رهبران در هیأت ملاکان.
خواهم گفت
که داستان‌های اصیل
سخیف‌ترین حکایت‌هایی هستند که به تعریف آمده‌اند.
بلقیس
ما از قبیله‌ای هستیم که مردمانش
فرق گل و زباله را نمی‌دانند
این است تاریخ ما.
بلقیس
ای شهید
ای شعر
ای پاک
گوش کن:
«سبا» ملکه‌ی خویش را می‌جوید
درود مردم را پاسخ‌گوی.
ای شاه‌بانوی شکوهمند
ای تجسم عظمت«سومری»
ای گنجشک دلنشین
ای تندیس گرانبها
و ای اشکی که بر گونه‌ی مجدلیه جاری شدی
آیا آن روز که تو را از «سواحل اعظمیه»
به این جا آوردم
بر تو ستم کردم؟
این وطن
هر روز یکی را پس از دیگری از پای درمی‌آورد
و هر لحظه در کمین قربانی تازه‌ای است.
اکنون مرگ در فنجان قهوه‌ی ما
در کلید خانه
در میان گل‌های باغچه
در لابه لای کاغذ روزنامه‌ها
و در حروف الفبا
بیتوته کرده است.
اینک ما
دیگرباره به زمان جاهلیت بازگشته‌ایم
بلقیس
به روزگار بربرها
و وحشیگری، پلیدی، عقب‌ماندگی و حقارت را
از سرگرفته‌ایم.
اینک شعر
هجرتی است از میان بمب‌ها و ترکش‌ها
و کشتن پروانه‌ها در پیله آرمان‌ ما.
آیا معشوق من-بلقیس- را می‌شناسید؟
او ناب‌ترین مضمون کتاب‌های عاشقانه
و آمیزشی مقدس از مرمر و ابریشم بود
و بنفشه‌ها در میان چشمانش
آسوده می‌خوابیدند.
بلقیس
ای شمیمی که هنوز در خاطرم مانده‌ای
و ای مزاری که در میان ابرها در پروازی
در بیروت
تو را همچون آهویی از پای درآوردند
و از آن پس شعر را
سر بریدند.
این مرثیه نیست
اما
عرب باید غزل خداحافظی را بخواند.
بلقیس
خانه‌ی کوچکت
مشتاق توست
و شاه‌بانوی معطر خویش را سراغ می‌گیرد.
به خبرها گوش می‌دهم
خبرهای مبهم
پاسخی نمی‌گیرم اما…
بلقیس
اندوه تو در استخوان‌هایم رخنه کرده
فرزندانمان نمی‌دانند که بر من چه می‌گذرد
خود نیز نمی‌دانم
به آن‌ها چه بایدم گفت!
آیا لحظه‌ای دیگر شادمانه از راه خواهی رسید؟
و بر در خواهی کوفت؟
آیا دیگر باره جامه‌های زمستانی‌ات را
درخواهی آورد؟
بلقیس
پیچک‌های سبز تو بر دیوار می‌گریند
و تصویرت بر آینه‌ها و پرده‌ها
هنوز در نوسان است
حتی سیگاری که روشن کرده‌ای
خاموش نیست
و دودش از رفتن
باز ایستاده است.
بلقیس
اعماقم از اندوه سرشار است
و در دیدگانم بی‌خوابی
منزل گرفته است.
چگونه روزها و رویاهایم را گرفتی
و فصل‌ها و باغچه‌ها را رها کردی؟
بلقیس
ای محبوب من
ای شعر من
ای روشنایی چشمانم!
چگونه توانستی از من بگریزی؟
بلقیس
اکنون
زمان نوشیدن چای معطر عراقی
و شراب ناب است
چه کسی جام‌ها را پر می‌کند ای بلند بالا
و چه کسی «فرات»
«دجله»
و «رصافه» را
در گوشه‌ی خانه‌مان می‌گذارد؟
بلقیس
اندوه
در جای‌جای وجودم رخنه کرده
و بیروت
که تو را از پای درآورد
هنوز
عمق فاجعه را درنمی‌یابد.
بیروت
که روزی عاشق تو بود
نمی‌داند با معشوق خویش چه کرده است.
بیروت
روشنایی را از ماه گرفته است.
تمامی ابرها بر تو می‌گریند
بلقیس
اما کسی هست آیا که برای من قطره اشکی بیفشاند؟
چگونه در سکوت کوچیدی
و حتی دستی بر دستانم نگذاشتی؟
چگونه من را چونان برگی
در میان بادها رها کردی؟
پس از تو
ما همچون پری
در باران گم شدیم.
آیا به این روزها فکر کرده بودی؟
آیا می‌دانستی من هنوز نیازمند دوست داشتنت هستم؟
مانند «زینب»
مانند«عمر»
بلقیس
ای گنج اساطیری
ای نیزه‌ی بلندبالای عراقی
ای بیشه‌ی خیزران
ای که ستاره‌ها را
از بلندای آسمان به چالش می‌خواندی
اینک بگو که آن همه شادمانی‌ها را
از کجا آورده بودی؟
بلقیس
ای دوست
ای همراه
ای به نازکی بابونه!
امروز
بیروت بر ما تنگ است
دریا بر ما تنگ است
همه جا بر ما تنگ است.
تو هرگز تکرار، مکرر نیستی
تو نوبرانه‌ای بلقیس.
یادها مرا می‌آزارند
و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها تازیانه‌ام می‌زنند.
هر سنجاق کوچک تو
داستانی است…
گیره‌ی گیسوی طلا گونت
مثل همیشه
در بارانی از مهربانی
غرقم می‌کند
و آهنگ دلنشین صدایت
از لابه‌لای پرده‌ها
و صندلی‌ها و ظرف‌ها
برمی‌خیزد.
و تو بلقیس،
از میان آیینه‌ها
انگشتری‌ها
شعرها
جام‌ها
و شراب‌های ارغوانی
شکوفا می‌شدی
کاش می‌دانستی، کاش می‌دانستی بلقیس
که همه جای خانه‌مان درد می‌کند
و یاد تو
چون گنجشکی
در هر گوشه و کنار پرسه می‌زند؛
در آن گوشه‌ای که سیگار می‌کشیدی،
در آن خلوتی که کتاب می‌خواندی،
در آن فضایی که چون نخل می‌خرامیدی،
و در آن کناره‌ای- بلند و استوار-
همچون شمشیر یمانی
به پیشباز میهمانانت می‌رفتی.
بلقیس
ظرف شرابت کجاست؟
و فندک آبی‌ات
و سیگاری که هرگز از لب‌هایت جدا نمی‌شد؟
آه شانه هم
وقتی تو را به یاد می‌آورد
اشک می‌ریزد
آیا شانه هم برای تو
دلتنگ است؟
بلقیس
دشوار است که از خون خویش هجرت کنم
منی که میان پاره‌های آتش
و کلاف‌های دود
محاصره‌ام…
بلقیس، ای شاه‌بانوی من!
تو در شعله‌های عداوت عشیره‌های عرب
سوختی
و من
از کوچ تو
چه می‌توانم نوشت
که همانا کلام آشکار است.
ما در میان کومه‌های قربانیان
به سراغ ستاره‌ای می‌رویم
که فرو افتاده است
و پیکری که همچون آینه
تکه تکه شده
اینک از تو می‌پرسم:
آیا این قبر، قبر توست یا قبر عرب؟
بلقیس
ای بیدی که گیسوانش را
بر من افشانده،
ای غرال رمیده
این سرنوشت من و توست که
به دست عرب کشته شویم
گوشت ما را بجود
و ما را به مرگ بسپارد
و به دست خویش
برای مرده‌ی ما
گورها مهیا کند؟
چگونه می‌توان از این سرنوشت شوم گریخت
هنگامی که تیغ تیز عرب
میان گردن زنان و گردن مردان
فرقی نمی‌گذارد؟
بلقیس
اگر تو را به آتش کشیدند
باکی نیست
چرا که تمامی شهیدان از کربلا آغاز می‌شوند
و در آن‌جا به پایان می‌رسند…
از امروز دیگر تاریخ را مرور نخواهم کرد
همانا انگشتانم شعله‌ور شده‌اند
و جامه‌هایم را خون پوشانده است.
اینک ما دیگر بار
به عصر حجر رسیده‌ایم
و هرروز هزار سال به عقب بازمی‌گردیم.
پس از کوچ چشمان تو
دریای بیروت
به خشکی نشست.
و شعر
غزلی را سراغ می‌گیرد
که کلماتش ناتمام مانده است
و کسی نیست تا به او پاسخ گوید.
اندوه تو
ای بلقیس، درونم را می‌فشارد.
اکنون
نارسایی واژه‌ها را می‌شناسم
و تنگنای ناممکن‌ها را درمی‌یابم.
شگفتا
من که خالق نامه‌های بسیاری بوده‌ام
نمی‌دانم چگونه برای تو
صفحه‌ای بیاغازم!
چرا که خنجر عرب در پشت من و در پشت شعر
فرو رفته است
بلقیس، ای آن که تمدن از تو زاییده شد،
تو آن بشارت بزرگ بودی
که به سرقت رفت.
تو نوشتن بودی
پیش از آغاز نوشتن
تو جزیره‌ها و گلدسته‌ها بودی.
ای ماه من که در میان سنگ‌پاره‌ها افتادی،
اکنون زمان آن رسیده که پرده‌ها بالا برود
پرده‌ها بالا برود…
هنگام بازجویی خواهم گفت که
نام‌ها، نشانی‌ها، بندیان، شهیدان
فقیران و مستضعفان را
می‌شناسم.
خواهم گفت که
قاتلان تو را به درستی می‌شناسم.
و چهره‌ی جاسوسان و سخن‌چینان را به یاد می‌آورم.
خواهم گفت که
نیکوکاری ما همانا گناهکاری
و پارسایی‌مان، پلشتی است.
خواهم گفت که
مبارزه‌ی ما دروغ
و سیاستمان رسوایی است.
در بازجویی خواهم گفت که
تمامی قاتلان را می‌شناسم.
خواهم گفت که
همانا دوران ما
روزگار قتل‌عام یاسمن‌هاست
و نابودی پیامبران و فرستادگان؛
که عرب حتی
چشمان سبز را کور می‌کند
و از گیسوی زنان، انگشتری‌ها
دستبندها،آینه‌ها و اسباب‌بازی‌ها هم
درنمی‌گذرد.
نمی‌دانم
چرا حتی ستاره‌ها هم از وطن من می‌هراسند؟
و پرنده‌ها از آسمانش می‌گریزند،
و حتی اختران،
کشتی‌ها
کتاب‌ها و دفترها
و تمامی زیبایی‌ها
بر ضد عرب فریاد می‌دارند؟
بلقیس، ای دردانه‌ی بی‌بها،
آیا آن هنگام که پاره‌های تن تو
در هوا پراکنده شد
می‌دانستم
که قتل زنان برای عرب
جز یک سرگرمی نیست
و ما جز جانیانی کارکشته
چیز دیگری نیستیم؟
بلقیس، ای اسب زیبا،
من از تاریخ خویش شرمسارم
این‌جا؛ سرزمینی است که اسب‌ها را می‌کشند
این‌جا؛ سرزمینی است که اسب‌ها را می‌کشند
از آن روز که گلویت را بریدند
بلقیس، ای وطن گوارا،
انسان دیگر نمی‌داند
چگونه باید در این وطن زیست
و چگونه باید بر این خاک مرد.
اکنون من سنگین‌ترین بها را
از خون خویش می‌پردازم
تا جهان خوشبخت بماند
آسمان اما
خواهان آن است که من
همچون برگ‌های زمستان
تنها باشم
آیا شاعران از زهدان رنج زاده می‌شوند
و آیا شعر هنوز
جراحتی شفاناپذیر در قلب است
یا تاریخ گریه تنها در چشمان من
خلاصه می‌شود؟
در بازجویی خواهم گفت:
چگونه غزال من با شمشیر ابولهب
از پای درآمد
خواهم گفت که
چگونه تمامی دزدان
از خلیج گرفته تا اقیانوس
به غارت، ویرانگری، رشوه‌خواری
و تجاوز به زنان مشغول‌اند
آن‌گونه که دلخواه ابولهب است؛
و در سرزمین من
بی‌فرمان او
گندمی از زمین نمی‌روید
کودکی به دنیا نمی‌آید
زندانی گشوده نمی‌شود
و سری از تن دور نمی‌افتد.
در بازجویی خواهم گفت که
چگونه شاه‌بانوی من از پای درآمد
و چگونه فیروزه‌ای چشمانش
نصیب سران عرب شد!
چگونه حلقه‌ی همسری‌اش
و آن گیسوانی که چونان رودخانه‌ای از طلا بود
میان عرب تقسیم گردید.
در بازجویی خواهم گفت:
چگونه گردن‌بند قرآنش را ربودند
و به آتش درافکندند
خواهم گفت که
چگونه خونش را ریختند
و چگونه دهانش را از آنِ خود کردند
و به جای آن
نه گل سرخی بر جای گذاشتند
و نه خوشه‌ی انگوری.
مرگ بلقیس
آیا
تنها پیروزی عرب بود؟
بلقیس، ای تمامی عشق
پیام‌آوران آزادی
دروغگویانی بیش نیستند
که با حیله و نیرنگ
بر ملت‌ها چیره‌اند.
اگر آن‌ها می‌توانستند
فقط ستاره‌ای یا پرتقالی را
از خاک غمگین فلسطین بازآورند،
یا صدف و سنگی کوچک را
از سواحل غزه،
یا در این سال‌های طولانی اسارت
لیمو و یا حتی زیتونی را
آزاد کنند،
و ننگ و بدنامی را از تاریخ بزدایند
بی‌گمان ای بانوی من!
قاتل تو را
سپاس می‌گفتم
اما
ای معبود بی‌همتا، ای تمامی عشق،
آنان فلسطین را رها کردند
تا غزالی را از پای درآورند…
چه می‌گوید شعر در این روزگار؟
بلقیس
چه می‌گوید شعر
در سرزمینی سرشار از تعصب و ترس و نادانی؟
که تا مرزهای جنایتش پیش بردند
که زبانش را بریدند.
آنان
تو را
از دستان من ربودند
شعر را از دهانم
خواندن و نوشتن را از من گرفتند
و کودکی و آرزو را.
بلقیس، ای بلقیس
ای ضربه‌ی اشک بر سیم کمانچه،
من به قاتلان تو
رازهای عشق می‌آموختم
آنان اما
پیش از پایان درس
آهوی مرا از پای درآوردند.
بلقیس
ببخشای مرا
که اینک نیک می‌دانم
زندگی تو
قربانی زیستن من شد
خوب می‌دانم
هدف قاتلان تو
کلمات من بود
اینک ای زیبای من،
در پناه پروردگارت آرام گیر.
پس از تو
شعر غیرممکن خواهد شد
و زنانگی و زایش از جهان رخت برخواهد بست
و فردا
ای آموزگار راستین!
پرسش کودکان
از گیسوان بلند توست
و عاشقان
درس‌های تو را از بر خواهند کرد
و عرب به زودی خواهد دانست
که پیامبری را به قتل رسانده است.