
روزانهها
دوست دارم مثل پرندگان پاییزی،
گاهبهگاه گم شوم
میخواهم وطنی پیدا کنم
وطنی نو
بیهیچ دیّاری
و خدایی که
مرا تعقیب نکند
و سرزمینی که
به دشمنیام برنخیزد
میخواهم از پوست خویش بگریزم؛
از صدای خویش
و از زبان خویش
میخواهم مثل شمیم بستانها بگریزم
میخواهم از سایهی خویش بگریزم
و از نشانی خویش
میخواهم از شرقِ خرافهها و ماران بگریزم
از خُلفا و از تمام پادشاهان
میخواهم مثل پرندگان پاییزی،
عشق بِورزَم؛
ای شرق چوبههای دار و دشنهها
و امیران
از تمام پادشاهان…
میخواهم مثل پرندگان پاییزی،
عشق بِورزَم؛
ای شرقِ چوبههای دار و دشنهها
و امیران
از تمام پادشاهان…
میخواهم مثل پرندگان پاییزی،
عشق بِورزَم؛
ای شرق چوبههای دار و دشنهها.
روز خواهد شد
و درآن تو را دوست خواهم داشت،
روز خواهد شد
پس نگران نباش اگر بهار
تاخیر کرده است
و غمگین نباش اگر باران
متوقف شده است.
بناچار رنگ آسمان تغییر خواهد کرد
و ماه بر مدار میگردد،
روز خواهد شد!
روز خواهد شد
آن روز خواهم دانست چرا تمدن، زنانه است
و چرا شعر، زنانه است
و چرا نامههای عاشقانه زنانه هستند
و چرا زنان، هنگامی که عاشقند
به گنجشک و نور و آتش
بدل میشوند!
روز خواهد شد
لباسهای بدوی را بر میافکنم
تا اصولِ گفتگو را بیاموزم!
روز خواهد شد
و آن روز، دورهی انحطاطم را رها میکنم
و برای تو کلماتِ زیبا مینویسم
و مرزهای واژه را پشت سر مینهم
و شیشهی کلام را میشکنم!
روز خواهد شد
آن روز، احساساتم را هدایت میکنم
غرورم را سرمیبُرم
و میراثِ تعصبِ قبیلهای را از درونم میشویم
و قیام میکنم
علیه پادشاه.
روز خواهد شد
سربازانم را مرخّص،
و اسبانم را رها میکنم
فتوحاتم را پایان میدهم
و به مردم، اعلام میکنم:
رسیدن ِ به ساحل ِ چشمهایت
بزرگترین پیروزی است!
محبوب من!
اگر در زندگیِ من نبودی
بانویی چون تو را «خلق» میکردم
که قامتش چون شمشیر، زیبا و کشیده
و چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد
صورتش را روی برگ درختان نقش میزدم
و صدایش را بر برگ درختان
حک میکردم
موهایش را کشتزاری از ریحان،
کمرگاهش را از شعر،
و لب و دهانش را جامی عطرآگین
میساختم
و دستانش را،
چونان کبوتری که آب را نوازش میکند
و ترسی از غرق شدن ندارد.
تمام طول شب را بیدار میماندم
تا لرزش گردنبند و موسیقی گوشوارهاش را ترسیم کنم
اگر در لوح سرنوشتم نبودی
تو را به گونهای [چنین] میآفریدم:
تکّهای از ماه را قرض میگرفتم،
مشتی صدفِ دریا و روشنای سحر
دریا، مسافران و سفر را وام میگرفتم
ابر را برای چشمانت میکشیدم
و با باران میرقصیدم
اگر در واقعیت نبودی،
ماهها و ماهها به پیشانی بلند
لبهای کشیدهات و انگشتانت میپرداختم
محبوب من!
بانویی چون تو را میکشیدم بلور دست!
و در میان مژگانش دو ستاره درخشان مینشاندم
اما محبوب من!
چه کسی بسان توست؟
کجا خواهد بود؟ کجا…؟ کجا…؟
قهر کن هرجور که می خواهی!
احساساتم را جریحه دار کن،
بزن گلدانها و آینه هارا بشکن!
مرا به دوست داشتنِ زنی دیگر متهم کن
هر چه می خواهی بکن
هر چه می خواهی بگو!
تو مثل بچههایی، محبوبِ من!
که دوستشان داریم،هرقدر بد باشند
قهر کن!
حتی وقتی که می خروشی هم خواستنی هستی
خشمگین شو
اگر موج نبود، دریا هم نبود
مثل رگبار، توفانی شو
قلب من همیشه تورا می بخشد
عصبانی شو!
من تلافی نمی کنم،
تو کودکی بازیگوش و مغروری
و من مانده ام چگونه از پرندگان انتقام می گیری.
اگر روزی از من خسته شدی برو
و سرنوشت را متهم کن
و مرا،
برای من همین اشک و اندوه کافی است
سکوت، دنیایی است
و اندوه نیز.
برو! اگر ماندن سخت است
که زمین، زنان را دارد
و عطر را و سیه چشمان را
هنگامی که خواستی مرا ببینی
و چون کودکان،نیازمند مهربانی ام شدی
به قلب من بازگرد
تو در زندگی من مثل هوایی
مثل زمین، مثل آسمان!
قهر کن هرجور خواستی
برو هرجور خواستی
برو هروقت خواستی
امّا سرانجام روزی برمی گردی
آن روز درمی یابی
که « وفاداری»چیست !!
۱
او میدانست مرا خواهند کشت
و من میدانستم او کشته خواهد شد
هر دو پیش گویی درست درآمد
او، چون پروانهای، بر ویرانه های عصر جهالت افتاد
و من درمیان دندانهای عصری که
شعر را
چشمانِ زن را
و گل سرخِ آزادی را میبلعد
در هم شکستم.
۲
میدانستم او کشته خواهد شد
او زیبا بود در عصر زشتیها
زلال در عصر پلشتیها
انسان در عصر آدمکشان
لعلی نایاب بود
میان تلی از خزف
زنی بود اصیل
میان انبوهی از زنان مصنوعی!
۳
میدانستم او کشته خواهد شد
زیرا چشمان او روشن بود چون دو رود یاقوت
موهایش دراز بود چون شب های بغداد
این سرزمین
این همه سبزی را
نقش هزاران نخل را
در چشمان بلقیس
تاب نیاورد.
۴
می دانستم او کشته خواهد شد
زیرا جهت نمای غرورِ او
بزرگتر از جهت نمای شبه جزیره بود.
شکوه او نگذاشت
در عصر انحطاط زندگی کند.
روح رخشان او نگذاشت
در تاریکی سر کند.
۵
غرور رفیعِ او
دنیا را برایش کوچک کرده بود
به این سبب چمدانش را بست
و آهسته برنوک انگشتان پا، بی هیچ کلامی
آن را ترک گفت…
۶
هراسی از این نداشت
که سرزمین مادریش او را بکشد
هراس او این بود
که سرزمین مادریش خود را بکشد!
۷
چون ابری بارورِ شعر
بر دفترهای من بارید
شراب… عسل… و پرستو را
یاقوت سرخ را.
و بر احساس من پاشید
بادبان ها را… پرندگان را
شب های پر از یاس را.
پس از رفتنش
عصر آب به پایان رسید
و عصر تشنگی آغاز شد.
۸
همیشه احساس می کردم در حال رفتن است
در چشمانش همواره بادبان هایی بود
آماده ی عزیمت
بر پلکهای او
هواپیمایی در حرکت، برای اوج گرفتن.
در کیف دستی او-در نخستین روز پیوندمان-
پاسپورتی بود… بلیت هواپیمایی
و ویزاهایی برای ورود، به سرزمین هایی که هرگز ندیده بود.
زمانی از او پرسیدم:
این همه کاغذ پاره ها را چرا در کیف داری؟
گفت:
وعده دیداری دارم با رنگین کمان.
۹
پس از این که کیف او را
از میان ویرانه ها به دستم دادند
و من پاسپورت او را
بلیت هواپیمایش را
ویزاهاش را دیدم
دریافتم که با بلقیس الراوی(۱) پیوند نبسته بودم
من همسر یک رنگین کمان بودم…
۱۰
وقتی زنی زیبا میمیرد
زمین تعادل خود را از دست میدهد
ماه صد سال عزای عمومی اعلام میکند
و شعر بیکار میشود!
۱۱
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
آهنگ نام او را دوست داشتم
بارها زیر زبان مینواختمش
نام من در کنار نام او
به وحشتم میانداخت
چون وحشت از گِل کردن دریاچهای زلال
ناساز کردن سمفونی زیبا.
۱۲
این زن نباید بیشتر میزیست
خود نیز این را نمیخواست
او چون شعله شمع بود و فانوس
و چون لحظهای شاعرانه
که پیش از آخرین سطر
به انفجار میرسد…
امروز نیاز دارم که نامات را بر زبان بیاورم؛
و مشتاق تکتک حروف نام تو هستم، مثل کودکی که مشتاق یک تکه شیرینیست.
مدتهاست که نامات را بالای نامههایم ننوشتهام؛
و آن را همچون خورشیدی بالای برگه نکاشتهام؛
و از آن گرم نمیشوم.
اما امروز که پاییز به من تاخته؛
و پنجرههایم را گرفته،
نیاز دارم که نامات را بر زبان بیاورم.
نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم.
به لباس نیاز دارم،
به پالتو؛
و به تو
ای ردای بافتهشده از شکوفهی پرتقال
و گلهای شببو!
نمیتوانم بیش از این نامات را در دهانام حبس کنم.
نمیتوانم بیش از این تو را در درونام حبس کنم.
گل با بوی خود چه میکند؟
گندمزار با خوشههایش چه میکند؟
طاووس با دماش؟
چراغ با روغناش؟
با تو کجا بروم؟
کجا پنهانات کنم؟
در حالی که مردم تو را در حرکت دستانام، در لحن صدایام و در آهنگ قدمهایم میبینند.
مردم تو را میبینند،
مثل قطره بارانی روی پالتویم؛
و مثل دکمهی طلایی سرآستینام؛
و یک کتاب دعای کوچک در سویچ ماشینام؛
و زخمی کهنه در گوشهی لبام؛
حال با اینهمه، گمان میکنی ناشناسی و دیده نمیشوی؟
مردم از عطر لباسام میفهمند تو محبوبام هستی.
از رایحهی پوستام میفهمند با من بودهای.
از بازوی به خواب رفتهام میفهمند که تو روی دستام خوابیدهای.
از امروز به بعد، دیگر نمیتوانم پنهانات کنم،
از درخشش نوشتههایم میفهمند، برای تو مینویسم؛
از شادی قدمهایم، میفهمند به محل قرار با تو میروم؛
از انبوه علف بر لبانام، میفهمند تو را بوسیدهام.
پس دیگر بههیچوجه برایمان ممکن نیست که به پوشیدن لباس مبّدل ادامه دهیم.
خیابانهایی که در آنها قدم میزنیم، ساکت نمیمانند؛
و گنجشکان بارانزدهای که روی دوش ما نشستهاند، به گنجشکان دیگر خبر خواهند داد.
چگونه از من میخواهی قصهی عاشقانهمان را از حافظهی گنجشکان پاک کنم؟
چگونه میتوانم گنجشکان را وادار کنم که خاطراتشان را منتشر نکنند؟
با وجود گردبادهایی که در چشمان من برمیخیزد؛
و با وجود غمهایی که در چشمان تو میخوابد؛
و با وجود روزگاری که
بر زیبایی آتش میگشاید، هر جا که باشد؛
و بر دادگری، هر جا باشد؛
و بر اندیشه، هر جا که باشد؛
میگویم: تنها «عشق» پیروز است.
میگویم: تنها «عشق» پیروز است.
هزارهزار بار [میگویم:]
تنها «عشق» پیروز است؛
و در برابر خشکی و پژمردگی، پناه و پوششی نیست،
جز درخت مهربانی.
با وجود این روزگارِ ویران؛
با وجود دورهای که نویسندگی را میکُشد؛
و نویسندگان را میکشد؛
و بر کبوتر و گلهای سرخ و گیاهان، آتش میگشاید؛
و اشعار نغز را
در گورستانِ سگان دفن میکند؛
میگویم: تنها «فکر» پیروز است.
میگویم: تنها «فکر» پیروز است.
هزارهزار بار [میگویم:]
تنها «فکر» پیروز است؛
و سخن زیبا هرگز نمیمیرد،
با هیچ شمشیری؛
و [در] هیچ زندانی؛
و [در] هیچ زمانهای.
محبوبام!
با وجود همهی کسانی که چشمان تو را محاصره کردند؛
و سرسبزی و درختان را میسوزانند؛
و با وجود کسانی که ماه رویش را دربند کردند؛
میگویم: تنها «گل سرخ» پیروز است -محبوبام!- و آب و شکوفهها.
با وجود همهی خشکی و افسردگی که در روح ماست؛
و کمبود ابرها و بارانها؛
و با وجود همهی شبهایی که چشمان ما را فراگرفتهاند،
بیگمان روز [و روشنی] پیروز خواهد شد.
در روزگاری که دل به ظرفی چوبین تبدیل گشته؛
و شعر در آن به قالبی چوبین بدل گشته؛
در روزگارِ بدون عشق و بدون رؤیا و بدون دریا
و [در روزگارِ] استعفای ورقها و قلمها و کتابها؛
من میگویم: تنها «پستان» پیروز است.
من میگویم: تنها «پستان» پیروز است.
هزارهزار بار [میگویم:]
تنها «پستان» پیروز است؛
و پس از دورهی نفت و گازوییل،
بیتردید طلا پیروز خواهد شد.
با وجود این روزگار غرق شده در ناهنجاریها
و افیون
و اعتیاد؛
با وجود دورهای که تصویر و تابلو را ناخوش میدارد،
و عطرها و رنگها را؛
با وجود این زمانهای که از پرستش خدا به سوی شیطانپرستی میگریزد؛
با وجود کسانی که زندگی ما را ربودند؛
و وطن را از جیب ما ربودند،
با وجود هزار خبرچین حرفهای
که مهندسِ ساختمان آنها را در دیوارها طراحی و تعبیه کرده،
با وجود هزاران گزارشی که
موشها برای موشها مینویسند؛
من میگویم: تنها «خلق» پیروز است.
من میگویم: تنها «خلق» پیروز است.
هزارهزار بار [میگویم:]
تنها «خلق» پیروز است؛
و اوست که سرنوشتها را میسازد؛
و اوست دانای یگانهی چیرهشونده
زن [فالگیر] نشست،
در حالی که چشماناش پر از ترس بود.
با دقت به فنجانِ وارونهام نگاه میکرد.
گفت: پسرم! غمگین مباش!
فرزندم! عشق، سرنوشت توست.
فرزندم! هرکه در راه محبوباش بمیرد، شهید است.
فنجان تو
دنیایی است ترسناک؛
و زندگیات سراسر سفر است و جنگ.
پسرم! بارها عاشق خواهی شد؛
و بارها خواهی مُرد.
به تمام زنان زمین عشق خواهی ورزید؛
و سرانجام همچون پادشاهی شکستخورده بازخواهی گشت.
پسرم! در زندگیات، زنی است:
چشماناش… الله اکبر [چه بگویم؟]
دهاناش همچون خوشه
و لبخندش آمیختهای از نغمه و گل است،
اما آسمان تو بارانی
و راهات کاملن بسته است.
پسرم!
عزیزِ دل تو، در کاخی حفاظتشده به خواب رفته است.
پسرم!
قصری بزرگ که سگها و سربازان از آن نگاهبانی میکنند.
شهزادهی دل تو، به خواب رفته؛
و هرکس به اتاقاش برود،
ناپدید میشود،
یا هر کس از او خواستگاری کند،
یا به دیوار باغاش نزدیک شود،
ناپدید میشود.
پسرم!
هرکس گره گیسواناش را بگشاید،
ناپدید میشود؛ ناپدید!
پسرم!
من خیلی فال گرفتهام؛
و طالعها دیدهام،
اما تا کنون فنجانی مانند فنجان تو نخواندهام.
پسرم!
تا کنون غمی مانند غمهای تو ندیدهام.
سرنوشت تو این است که همیشه در عشق،
بر لبهی شمشیر راه بروی؛
و همچون صدف تنها باشی؛
و همچون بید، غمگین.
سرنوشت تو این است که برای همیشه
بیبادبان
در دریای عشق برانی؛
و هزاران بار عاشق شوی؛
و سرانجام همچون پادشاهی بیتاج و تخت
بازگردی.
دوست دارم گهگاه گم شوم
مثل پرندههای پاییز
میخواهم میهنی تازه بیابم
غیر قابل دسترس
و خدایی
که مرا تعقیب نکند
و سرزمینی که دشمنم نباشد!
میخواهم از پوستم بیرون بزنم
از صدایم
و از زبانم
و مثل عطر مزرعهها
سیال شوم!
میخواهم از سایهام فرار کنم
و از عنوانهایم
میخواهم از مارها و خرافهها بگریزم،
از دست خلفا
و حاکمان و وزیران!
میخواهم مثل پرندگان، دوست داشته باشم
ای شرق ِ دشنهها و چوبههای دار!
میخواهم
مثل پرندگانِ پاییز
عشق بورزم!
وقتی عاشق میشوم
پادشاهِ زمانم
زمین را با همهی داشتههایش فتح میکنم
و خورشید را
زیر گامهای اسبم درمیآورم.
وقتی عاشق میشوم
امپراتور فارس بندهام میشود
و سرزمین چین
قلمرو چوگانم،
دریاها را جابجا میکنم
و اگر بخواهم
ستارهها را میایستانم!
وقتی عاشق میشوم
نوری میشوم سیال
که چشمی را یارای دیدنم نیست
و سرودههایم
باغ ابریشم و ریحان میشوند
وقتی عاشق میشوم
از انگشتانم چشمهها میجوشند
و بر زبانم
سبزهها میرویند
وقتی عاشق میشوم
از گردونهی زمان
بیرون میزنم!