اشعار حماسی و اساطیری

کنون داستانهای دیرینه گوی (39)

کنون داستانهای دیرینه گوی
سخنهای بهرام چوبینه گوی

که چون او سوی شهر ترکان رسید
به نزد دلیر و بزرگان رسید

ز گردان بیدار دل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار

پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکی موبدی رهنمون

چو آمد بر تخت خاقان فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز

چو خاقان ورا دید برپای جست
ببوسید و بسترد رویش بدست

بپرسید بسیارش از رنج راه
ز کار و ز پیکار شاه و سپاه

هم ایزد گشسپ و یلان سینه را
بپرسید و خراد برزینه را

چو بهرام برتخت سیمین نشست
گرفت آن زمان دست خاقان بدست

بدو گفت کای مهتر بافرین
سپهدار ترکان و سالار چین

تو دانی که از شهریار جهان
نباشد کسی ایمن اندر نهان

بر آساید از گنج و بگزایدش
تن آسان کند رنج بفزایدش

گر ایدون که اندر پذیری مرا
بهرنیک و بد دست‌گیری مرا

بدین مرز بی‌یار یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام

وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
زمین را سراسر بپی بسپرم

گر ایدون که باشی تو همداستان
از ایدر شوم تا به هندوستان

بدو گفت خاقان که ای سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز

بدارم تو را همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش

همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترانند اگر مهترند

تو را بر سران سرفرازی دهم
هم از مهتران بی‌نیازی دهم

بدین نیز بهرام سوگند خواست
زیان بود بر جان او بند خواست

بدو گفت خاقان به برتر خدای
که هست او مرا و تو را رهنمای

که تا زنده‌ام ویژه یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام

ازان پس دو ایوان بیاراستند
زهر گونه‌ای جامه‌ها خواستند

پرستنده و پوشش و خوردنی
ز چیزی که بایست گستردنی

ز سیمین و زرین که آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار

فرستاد خاقان به نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی

به چوگان و مجلس به دشت شکار
نرفتی مگر کو بدی غمگسار

برین گونه بر بود خاقان چین
همی‌خواند بهرام را آفرین

یکی نامبردار بد یار اوی
برزم اندرون دست بردار اوی

ازو مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان ازو یافتی نام و کام

به شبگیر نزدیک خاقان شدی
دولب را به انگشت خود بر زدی

بران سان که کهتر کند آفرین
بران نامبردار سالار چین

هم آنگه زدینار بردی هزار
ز گنج جهاندیده نامدار

همی‌دید بهرام یک چندگاه
به خاقان همی‌کرد خیره نگاه

بخندید یک روز گفت ای بلند
توی بر مهان جهان ارجمند

بهر بامدادی بهنگام بار
چنین مرد دینار خواهد هزار

ببخشش گرین بیستگانی بود
همه بهر او زرکانی بود

بدو گفت خاقان که آیین ما
چنین است و افروزش دین ما

که از ما هر آنکس که جنگی ترست
به هنگام سختی درنگی ترست

چو خواهد فزونی نداریم باز
ز مردان رزم آور جنگ ساز

فزونی مر او راست برما کنون
بدینار خوانیم بر وی فسون

چو زو بازگیرم بجوشد سپاه
ز لشکر شود روز روشن سیاه

جهانجوی گفت ای سر انجمن
تو کردی و را خیره بر خویشتن

چو باشد جهاندار بیدار و گرد
عنان را به کهتر نباید سپرد

اگر زو رهانم تو را شایدت
وگر ویژه آزرم او بایدت

بدو گفت خاقان که فرمان تو راست
بدین آرزو رای و پیمان تو راست

مرا گر توانی رهانید ازوی
سرآورده باشی همه گفت و گوی

بدو گفت بهرام که اکنون پگاه
چو آید مقاتوره دینار خواه

مخند و بر و هیچ مگشای چشم
مده پاسخ و گر دهی جز به خشم

گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد مقاتوره نزدیک شاه

جهاندار خاقان بدو ننگرید
نه گفتار آن ترک جنگی شنید

ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم

بخاقان چین گفت کای نامدار
چرا گشتم امروز پیش تو خوار

همانا که این مهتر پارسی
که آمد بدین مرز با یار سی

بکوشد همی تا بپیچی ز داد
سپاه تو را داد خواهد بباد

بدو گفت بهرام که ای جنگوی
چرا تیزگشتی بدین گفت وگوی

چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من

نمانم که آیی تو هر بامداد
تن آسان دهی گنج او را به باد

بران نه که هستی تو سیصد سوار
به رزم اندرون شیرجویی شکار

نیرزد که هر بامداد پگاه
به خروار دینار خواهی ز شاه

مقاتوره بشنید گفتار اوی
سرش گشت پرکین ز آزار اوی

بخشم و به تندی بیازید چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ

به بهرام گفت این نشان منست
برزم اندرون ترجمان منست

چو فردا بیایی بدین بارگاه
همی‌دار پیکان ما را نگاه

چو بشنید بهرام شد تیز چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ

بدو داد و گفتا که این یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار

مقاتوره از پیش خاقان برفت
بیامد سوی خرگه خویش تفت

چوشب دامن تیره اندر کشید (40)

چوشب دامن تیره اندر کشید
سپیده ز کوه سیه بر دمید

مقاتوره پوشید خفتان جنگ
بیامد یکی تیغ توری به چنگ

چو بهرام بشنید بالای خواست
یکی جوشن خسرو آرای خواست

گزیدند جایی که هرگز پلنگ
بر آن شخ بی‌آب ننهاد چنگ

چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خسرو پرست

بدان کار تا زین دو شیر دمان
کرا پیشتر خواهد آمد زمان

مقاتوره چون شد به دشت نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد

به بهرام گردنکش آواز داد
که اکنون ز مردی چه داری بیاد

تو تازی بدین جنگ بر پیشدست
و گر شیردل ترک خاقان پرست

بدو گفت بهرام پیشی تو کن
کجا پی تو افگنده‌ای این سخن

مقاتوره کرد از جهاندار یاد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد

زه و تیر بگرفت شادان بدست
چو شد غرق پیکانش بگشاد شست

بزد بر کمربند مرد سوار
نسفت آهن از آهن آبدار

زمانی همی‌بود بهرام دیر
که تاشد مقاتوره از رزم سیر

مقاتوره پنداشت کو شد تباه
خروشید و برگشت زان رزمگاه

بدو گفت بهرام کای جنگجوی
نکشتی مرا سوی خرگه مپوی

تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو
اگر بشنوی زنده مانی برو

گزین کرد جوشن گذاری خدنگ
که آهن شدی پیش او نرم و سنگ

بزد بر میان سوار دلیر
سپهبد شد از رزم و دینار سیر

مقاتوره چون جنگ را برنشست
برادر دو پایش بزین بر ببست

بروی اندر آمد دو دیده پرآب
همان زین توری شدش جای خواب

به خاقان چنین گفت کای کامجوی
همی گورکن خواهد آن نامجوی

بدو گفت خاقان که بهتر ببین
کجا زنده خفتست بر پشت زین

بدو گفت بهرام کای برمنش
هم اکنون به خاک اندر آید تنش

تن دشمن تو چنین خفته باد
که او خفت بر اسپ توری نژاد

سواری فرستاد خاقان دلیر
به نزدیک آن نامبردار شیر

ورا بسته و کشته دیدند خوار
بر آسوده از گردش روزگار

بخندید خاقان به دل در نهان
شگفت آمدش زان سوار جهان

پر اندیشه بد تا بایوان رسید
کلاهش ز شادی به کیوان رسید

سلیح و درم خواست و اسپ ورهی
همان تاج و هم تخت شاهنشهی

ز دینار وز گوهر شاهوار
ز هرگونه‌ای آلت کار زار

فرستاده از پیش خاقان ببرد
به گنجور بهرام جنگی سپرد

چو چندی برآمد برین روزگار (41)

چو چندی برآمد برین روزگار
شب و روز آسایش آموزگار

چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان

ددی بود مهتر ز اسپی بتن
فروهشته چون مشک گیسو رسن

به تن زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس او را مگر گرمگاه

دو چنگش به کردار چنگ هژبر
خروشش همی‌برگذشتی ز ابر

همی سنگ را درکشیدی به دم
شده روز ازو بر بزرگان دژم

ورا شیر کپی همی‌خواندند
ز رنجش همه بوم در ماندند

یکی دختری داشت خاتون چوماه
اگر ماه دارد دو زلف سیاه

دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
دو بیجاده خندان و نرگس دژم

بران دخت لرزان بدی مام وباب
اگر تافتی بر سرش آفتاب

چنان بد که روزی پیاده به دشت
همی گرد آن مرغزاران بگشت

جهاندار خاقان ز بهر شکار
بدشتی دگر بود زان مرغزار

همان نیز خاتون به کاخ اندورن
همی رای زد با یکی رهنمون

چو آن شیر کپی ز کوهش بدید
فرود آمد او را به دم درکشید

بیک دم شد او از جهان در نهان
سرآمد بران خوب چهره جهان

چو خاقان شنید آن سیه کرد روی
همان مادرش نیر بر کند موی

ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند

همی چاره جستند زان اژدها
که تا چین کی آید ز چنگش رها

چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
وزان مرد جنگی برآورد گرد

همی‌رفت خاتون بدیدار اوی
بهر کس همی‌گفت کردار اوی

چنان بد که یک روز دیدش سوار
از ایران همان نیز صد نامدار

پیاده فراوان به پیش اندرون
همی‌راند بهرام با رهنمون

بپرسید خاتون که این مرد کیست
که با برز و با فرهٔ ایزدیست

بدو گفت کهتر که دوری ز کام
که بهرام یل راندانی بنام

به ایران یکی چند گه شاه بود
سرتاج او برتر از ماه بود

بزرگانش خوانند بهرام گرد
که از خسروان نام مردی ببرد

کنون تا بیامد ز ایران بچین
بلرزد همی زیر اسپش زمین

خداوند خواند همی مهترش
همی تاج شاهی نهد بر سرش

بدو گفت خاتون که با فر اوی
سزد گر بنازیم در پر اوی

یکی آرزو زو بخواهم درست
چو خاقان نگردد بدان کارسست

بخواهد مگر ز اژدها کین من
برو بشنود درد و نفرین من

بدو گفت کهتر گر این داستان
بخواند برو مهتر راستان

تو از شیر کپی نیابی نشان
مگر کشته و گرگ پایش کشان

چو خاتون شنید این سخن شاد شد
ز تیمار آن دختر آزاد شد

همی‌تاخت تا پیش خاقان رسید
یکایک بگفت آنچ دید وشنید

بدو گفت خاقان که عاری بود
بجایی که چون من سواری بود

همی شیر کپی خورد دخترم
بگوییم و ننگی شود گوهرم

ندانند کان اژدهای دژم
همی کوه آهن رباید به دم

اگر دختر شاه نامی بود
همان شاه را جان گرامی بود

بدو گفت خاتون که من کین خویش
بخواهم ز بهر جهان بین خویش

اگر ننگ باشد وگر نام من
بگویم برآید مگر کام من

برآمد برین نیز روز دراز
نهانی ز هرکس همی‌داشت راز

چنان بد که خاقان یکی سور کرد
جهان را بران سور پر نور کرد

فرستاد بهرام یل رابخواند
چو آمدش برتخت زرین نشاند

چو خاتون پس پرده آوا شنید
بشد تیز و بهرام یل را بدید

فراوانش بستود وکرد آفرین
که آباد بادا بتو ترک و چین

یکی آرزو خواهم از شهریار
که باشد بران آرزو کامگار

بدو گفت بهرام فرمان تو راست
برین آرزو کام و پیمان تو راست

بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور
یکی مرغزارست زیبای سور

جوانان چین اندران مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار

ازان بیشه پرتاب یک تیروار
یکی کوه بینی سیه‌تر ز قار

بران کوه خارا یکی اژدهاست
که این کشور چین ازو در بلاست

یکی شیر کپیش خواند همی
دگر نیز نامش نداند همی

یکی دخترم بد ز خاقان چین
که خورشید کردی برو آفرین

از ایوان بشد نزد آن جشنگاه
که خاقان به نخچیر بد با سپاه

بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن بهار مرا او بدم

کنون هر بهاری بران مرغزار
چنان هم بیاید ز بهر شکار

برین شهر ما را جوانی نماند
همان نامور پهلوانی نماند

شدند از پی شیرکپی هلاک
برانگیخت از بوم آباد خاک

سواران چینی ومردان کار
بسی تاختند اندران کوهسار

چو از دور بینند چنگال اوی
برو پشت و گوش و سر و یال اوی

بغرد بدرد دل مرد جنگ
مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ

کس اندر نیارد شدن پیش اوی
چوگیرد شمار کم و بیش اوی

بدو گفت بهرام فردا پگاه
بیایم ببینم من این جشنگاه

به نیروی یزدان که او داد زور
بلند آفرینندهٔ ماه وهور

بپردازم از اژدها جشنگاه
چو شبگیر ما را نمایند راه

چنین تا خبرها به ایران رسید (43)

چنین تا خبرها به ایران رسید
بر پادشاه دلیران رسید

که بهرام را پادشاهی و گنج
ازان تو بیش است نابرده رنج

پراز درد و غم شد ز تیمار اوی
دلش گشت پیچان ز کردار اوی

همی رای زد با بزرگان بهم
بسی گفت و انداخت از بیش و کم

شب تیره فرمود تا شد دبیر
سرخامه را کرد پیکان تیر

به خاقان چینی یکی نامه کرد
تو گفتی که از خنجرش خامه کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و به روزگار

برازندهٔ هور و کیوان و ماه
نشاننده شاه بر پیش گاه

گزایندهٔ هرکه جوید بدی
فزایندهٔ دانش ایزدی

ز نادانی و دانش وراستی
ز کمی و کژی و از کاستی

بیابی چو گویی که یزدان یکیست
ورا یار وهمتا و انباز نیست

بیابد هر آنکس که نیکی بجست
مباد آنک او دست بد را بشست

یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهتر شناس و نه یزدان شناس

یکی خرد و بیکار و بی‌نام بود
پدر بر کشیدش که هنگام بود

نهان نیست کردار او در جهان
میان کهان و میان مهان

کس او را نپذرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود

بنزد تو آمد بپذرفتیش
چو پر مایگان دست بگرفتیش

کس این راه برگیرد از راستان ؟
نیم من بدین کار هم داستان

چو این نامه آرند نزدیک تو
پر اندیشه کن رای تاریک تو

گر آن بنده را پای کرده ببند
فرستی بر ما شوی سودمند

وگر نه فرستم ز ایران سپاه
به توران کنم روز روشن سیاه

چوآن نامه نزدیک خاقان رسید
بران گونه گفتار خسرو شنید

فرستاده را گفت فردا پگاه
چو آیی بدر پاسخ نامه خواه

فرستاده آمد دلی پر شتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب

همی‌بود تا شمع رخشان بدید
به درگاه خاقان چینی دوید

بیاورد خاقان هم آنگه دبیر
ابا خامه و مشک و چینی حریر

به پاسخ نوشت آفرین نهان
ز من بنده بر کردگار جهان

دگر گفت کان نامه برخواندم
فرستاده را پیش بنشاندم

توبا بندگان گوی زین سان سخن
نزیبد از آن خاندان کهن

که مه را ندارند یکسر به مه
نه که را شناسند بر جای که

همه چین و توران سراسر مراست
به هیتال بر نیز فرمان رواست

نیم تا بدم مرد پیمان شکن
تو با من چنین داستانها مزن

چو من دست بهرام گیرم بدست
وزان پس به مهر اندرم آرم شکست

نخواند مرا داور از آب پاک
جز از پاک ایزد مرا نیست باک

تو را گر بزرگی بیفزایدی
خرد بیشتر زین بدی شایدی

بران نامه بر مهر بنهاد و گفت
که با باد باید که باشید جفت

فرستاده آمد به نزدیک شاه
به یک ماه کمتر بپیمود راه

چو برخواند آن نامه را شهریار
بپیچید و ترسان شد از روزگار

فرستاد و ایرانیان را بخواند
سخن های خاقان سراسر براند

همان نامه بنمود و برخواندند
بزرگان به اندیشه درماندند

چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که ای فر و اورند و تاج کیان

چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر

به نامه چنین کار آسان مکن
مکن تیره این فر و شمع کهن

گزین کن از ایران یکی مرد پیر
خردمند و زیبا و گرد و دبیر

کز ایدر به نزدیک خاقان شود
سخن گوید و راه او بشنود

بگوید که بهرام روز نخست
که بود و پس از پهلوانی چه جست

همی بود تا کار او گشت راست
خداوند را زان سپس بنده خواست

چو نیکو نگردد به یک ماه‌کار
تمامی بسالی برد روزگار

چو بهرام داماد خاقان بود
ازو بد سرودن نه آسان بود

به خوبی سخن گفت باید بسی
نهانی نباید که داند کسی

ازان پس چو بشنید بهرام گرد (44)

ازان پس چو بشنید بهرام گرد
کز ایران به خاقان کسی نامه برد

بیامد دمان پیش خاقان چین
بدو گفت کای مهتر به آفرین

شنیدم که آن ریمن بد هنر
همی نامه سازد یک اندر دگر

سپاهی دلاور ز چین برگزین
بدان تا تو را گردد ایران زمین

بگیرم به شمشیر ایران و روم
تو راشاه خوانم بران مرز و بوم

بنام تو بر پاسبانان به شب
به ایران و توران گشایند لب

ببرم سر خسرو بی‌هنر
که مه پای بادا ازیشان مه سر

چون من کهتری را ببندم میان
ز بن برکنم تخم ساسانیان

چو بشنید خاقان پر اندیشه شد
ورا در دل اندیشه چون بیشه شد

بخواند آنکس‌ان را که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر

بدیشان بگفت آنچ بهرام گفت
همه رازها برگشاد از نهفت

چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
ز خویشان نزدیک و بیگانگان

که این کارخوارست و دشوارنیز
که بر تخم ساسان پرآمد قفیز

ولیکن چو بهرم راند سپاه
نماید خردمند را رای و راه

به ایران بسی دوستدارش بود
چو خاقان یکی خویش و یارش بود

برآید ببخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود

چو بشنید بهرام دل تازه شد
بخندید و بر دیگر اندازه شد

بران برنهادند یکسر گوان
که بگزید باید دو مردجوان

که زیبد بران هر دو بر مهتری
همان رنج کش باید و لشکری

به چین مهتری بود حسنوی نام
دگر سرکشی بود زنگوی نام

فرستاد خاقان یلان رابخواند
به دیوان دینار دادن نشاند

چنین گفت مهتر بدین هر دو مرد
که هشیار باشید روز نبرد

همیشه به بهرام دارید چشم
چه هنگام شادی چه هنگام خشم

گذرهای جیحون بدارید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک

سپاهی دلاور بدیشان سپرد
همه نامداران و شیران گرد

برآمد ز درگاه بهرام کوس
رخ خورشد از گرد چون آبنوس

ز چین روی یکسر به ایران نهاد
به روز سفندار مذ بامداد

چو آگاهی آمد به شاه بزرگ (45)

چو آگاهی آمد به شاه بزرگ
که از بیشه بیرون خرامید گرگ

سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد

به خراد برزین چنین گفت شاه
که بگزین برین کار بر چار ماه

یکی سوی خاقان بی‌مایه پوی
سخن هرچ دانی که باید بگوی

به ایران و نیران تو داناتری
همان بر زبان بر توانا‌تری

در گنج بگشاد و چندان گهر
بیاورد شمشیر و زرین کمر

که خراد برزین بران خیره ماند
همی در نهان نام یزدان بخواند

چو با هدیه‌ها راه چین بر گرفت
به جیحون یکی راه دیگر گرفت

چو نزدیک درگاه خاقان رسید
نگه کرد و گوینده‌ای برگزید

بدان تا بگوید که از نزد شاه
فرستاده آمد بدین بارگاه

چو بشنید خاقان بیاراست گاه
بفرمود تا برگشادند راه

فرستاده آمد به تنگی فراز
زبان کرد کوتاه و بردش نماز

بدو گفت هرگه که فرمان دهی
به گفتن زبان بر گشاید رهی

بدو گفت خاقان به شیرین زبان
دل مردم پیر گردد جوان

بگو آن سخن‌ها که سود اندروست
سخن گفت مغز‌ست و ناگفته پوست

چو خراد برزین شنید آن سخن
به‌یاد آمدش کینهای کهن

نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا دانندهٔ روزگار

که چرخ و مکان و زمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید

همان چرخ گردندهٔ بی ستون
چرا نه به فرمان او در نه چون

بدان آفرین کو جهان آفرید
بلند آسمان و زمین گسترید

توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین را نگارنده اوست

به چرخ اندرون آفتاب آفرید
شب و روز و آرام و خواب آفرید

توانایی اوراست ما بنده‌ایم
همه راستیهاش گوینده‌ایم

یکی را دهد تاج و تخت بلند
یکی را کند بنده و مستمند

نه با اینش مهر و نه با آنش کین
نداند کس این جز جهان‌آفرین

که یک سر همه خاک را زاده‌ایم
به بیچاره تن مرگ را داده‌ایم

نخست اندر آیم ز جم برین
جهاندار طهمورث بافرین

چنین هم برو تاسر کی قباد
همان نامداران که داریم یاد

برین هم نشان تا به اسفندیار
چو کیخسرو و رستم نامدار

ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر
چشیدند بر جای تریاک زهر

کنون شاه ایران به‌تن خویش تست
همه شاد و غمگین به کم بیش تست

به هنگام شاهان با آفرین
پدر مادرش بود خاقان چین

بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت

ز پیروزگر آفرین بر تو باد
سر نامداران زمین تو باد

همی‌گفت و خاقان بدو داده گوش
چنین گفت کای مرد دانش فروش

به ایران اگر نیز چون تو کسست
ستاینده آسمان او بسست

بران گاه جایی بپرداختش
به نزدیکی خویش بنشاختش

به فرمان او هدیه‌ها پیش برد
یکایک به گنج‌ور او برشمرد

بدو گفت خاقان که بی‌خواسته
مبادی تو اندر جهان کاسته

گر از من پذیرفت خواهی تو چیز
بگو تا پذیرم من آن چیز نیز

وگر نه ز هدیه تو روشن‌تری
به دانندگان جهان افسری

یکی جای خرم بپرداختند
ز هر گونه‌ای جامه‌ها ساختند

به خوان و شکار و به بزم و به می
به نزدیک خاقان بدی نیک پی

همی‌جست و روزیش جایی بیافت
به مردی به گفتارش اندر شتافت

همی‌گفت بهرام بدگوهر است
از آهرمن بد‌کنش بدتر است

فروشد جهاندیدگان را به چیز
که آن چیز گفتن نیرزد پشیز

ورا هرمز تاجور برکشید
به ارجش ز خورشید برتر کشید

ندانست کس در جهان نام اوی
ز گیتی بر آمد همه کام اوی

اگر با تو بسیار خوبی کند
به فرجام پیمان تو بشکند

چنان هم که با شاه ایران شکست
نه خسرو پرست و نه یزدان پرست

گر او را فرستی به نزدیک شاه
سر شاه ایران بر آری به ماه

ازان پس همه چین و ایران تو راست
نشستن‌گه آنجا کنی کت هواست

چو خاقان شنید این سخن خیره شد
دو چشمش ز گفتار او تیره شد

بدو گفت زین سان سخن‌ها مگوی
که تیره کنی نزد ما آب روی

نیم من بداندیش و پیمان‌شکن
که پیمان شکن خاک یابد کفن

چو بشنید خراد برزین سخن
بدانست کان کار او شد کهن

که بهرام دادش به ایران امید
سخن گفتن من شود باد و بید

چو امید خاقان بدو تیره گشت
به بیچارگی سوی خاتون گذشت

همی‌جست تا کیست نزدیک اوی
که روشن کند جان تاریک اوی

یکی کدخدایی به‌دست آمدش
همان نیز با او نشست آمدش

سخن‌های خسرو بدو یاد کرد
دل مرد بی‌تن بدان شاد کرد

بدو گفت خاتون مرا دستگیر
بود تا شوم بر درش بر دبیر

چنین گفت با چاره‌گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای

که بهرام چوبینه داماد اوست
و زویست بهرام را مغز و پوست

تو مردی دبیری‌، یکی چاره ساز
وزین نیز بر باد مگشای راز

چو خراد برزین شنید این سخن
نه سر دید پیمان او را نه بن

یکی ترک بد پیر نامش قلون
که ترکان ورا داشتندی زبون

همه پوستین بود پوشیدنش
ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش

کسی را فرستاد و او را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند

مر او را درم داد و دینار داد
همان پوشش و خورد بسیار داد

چو بر خوان نشستی ورا خواندی
بر نامدارانش بنشاندی

پر‌اندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبا دل و زیرک و کاردان

وزان روی با کدخدای سرای
ز خاتون چینی همی‌گفت رای

همان پیش خاقان به روز و به شب
چو رفتی همی‌داشتی بسته لب

چنین گفت با مهتر آن مرد پیر
که چون تو سرافراز مردی دبیر

اگر در پزشکیت بهره بدی
وگر نامت از دور شهره بدی

یکی تاج نو بودیی بر سرش
به ویژه که بیمار شد دخترش

بدو گفت کاین دانشم نیز هست
چو گویی بسایم برین کار دست

بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نوآمد به جای

بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش‌، مخار اندرین کار سر

بیامد به خراد برزین بگفت
که این راز باید که داری نهفت

برو پیش او نام خود را مگوی
پزشکی کن از خویشتن تازه‌روی

به نزدیک خاتون شد آن چاره‌گر
تبه دید بیمار او را جگر

بفرمود تا آب نار آورند
همان ترهٔ جویبار آورند

کجا تره گر کاسنی خواندش
تبش خواست کز مغز بنشاندش

به فرمان یزدان چو شد هفت روز
شد آن دخت چون ماه گیتی‌فروز

بیاورد دینار خاتون ز گنج
یکی بدره و تای زربفت پنج

بدو گفت کاین ناسزاوار چیز
بگیر و بخواه آنچ بایدت نیز

چنین داد پاسخ که این را بدار
بخواهم هر آنگه که آید به کار

قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو (47)

قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو

همی‌بود تا روز بهرام شد
که بهرام را آن نه پدرام شد

به خانه درون بود با یک رهی
نهاده برش نار و سیب و بهی

قلون رفت تنها بدرگاه اوی
به دربان چنین گفت کای نامجوی

من از دخت خاقان فرستاده‌ام
نه جنگی کسی‌ام نه آزاده‌ام

یکی راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا

ز مهر ورا از در بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است

گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدین تاجور مهتر نیک نام

بشد پرده دار گرامی دوان
چنین تا در خانه پهلوان

چنین گفت کامد یکی بدنشان
فرستاده و پوستینی کشان

همی‌گوید از دخت خاقان پیام
رسانم بدین مهتر شادکام

چنین گفت بهرام کورا بگوی
که هم زان در خانه بنمای روی

بیامد قلون تا به نزدیک در
بکاف در خانه بنهاد سر

چو دیدش یکی پیر بد سست و زار
بدو گفت گرنامه داری بیار

قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس

ورا گفت زود اندر آی و بگوی
بگوشم نهانی بهانه مجوی

قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژی و کاستی

همی‌رفت تا راز گوید بگوش
بزد دشنه وز خانه برشد خروش

چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پویان به نزدیک شاه

چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود

برفتند هرکس که بد در سرای
مران پیر سر را شکستند پای

همه کهتران زو بر آشوفتند
به سیلی و مشتش بسی کوفتند

همی‌خورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمهٔ روز تا نیم شب

چنین تا شکسته شدش دست و پای
فکندندش اندر میان سرای

به نزدیک بهرام بازآمدند
جگر خسته و پرگداز آمدند

همی‌رفت خون ازتن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد

بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه موی برکند پاک از سرش

نهاد آن سر خسته را بر کنار
همی‌کرد با خویشتن کار زار

همی‌گفت زار ای سوار دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر

که برد این ستون جهان را ز جا
براندیشهٔ بد که بد رهنما

الا ای سوار سپهبد تنا
جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا

نه خسرو پرست و نه ایزدپرست
تن پیل‌وار سپهبد که خست

الا ای برآورده کوه بلند
ز دریای خوشاب بیخت که کند

که کند این چنین سبز سرو سهی
که افگند خوار این کلاه مهی

که آگند ناگاه دریا به خاک
که افگند کوه روان در مغاک

غریبیم و تنها و بی دوستدار
بشهر کسان در بماندیم خوار

همی‌گفتم ای خسرو انجمن
که شاخ وفا را تو از بن مکن

که از تخم ساسان اگر دختری
بماند به سر برنهد افسری

همه شهر ایرانش فرمان برند
ازان تخمهٔ هرگز به دل نگذرند

سپهدار نشنید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا

برین کرده‌ها بر پشیمان بری
گنهکار جان پیش یزدان بری

بد آمد بدین خاندان بزرگ
همه میش گشتیم و دشمن چو گرک

چو آن خسته بشنید گفتار او
بدید آن دل و رای هشیار او

به ناخن رخان خسته و کنده موی
پر از خون دل و دیده پر آب روی

به زاری و سستی زبان برگشاد
چنین گفت کای خواهر پاک وراد

ز پند تو کمی نبد هیچ چیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز

همی پند بر من نبد کارگر
ز هر گونه چون دیو بد راه بر

نبد خسروی برتر از جمشید
کزو بود گیتی به بیم وامید

کجا شد به گفتار دیوان ز شاه
جهان کرد بر خویشتن بر سیاه

همان نیز بیدار کاوس کی
جهاندار نیک اختر و نیک پی

تبه شد به گفتار دیو پلید
شنیدی بدیها که او را رسید

همان به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراگندن ماه و مهر

مرا نیز هم دیو بی‌راه کرد
ز خوبی همان دست کوتاه کرد

پشیمانم از هرچ کردم ز بد
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد

نوشته برین گونه بد بر سرم
غم کرده های کهن چون خورم

ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت

نوشته چنین بود وبود آنچ بود
نوشته نکاهد نه هرگز فزود

همان پند تویادگارمنست
سخنهای توگوشوارمنست

سرآمد کنون کار بیداد و داد
سخنهات برمن مکن نیزیاد

شماروی راسوی یزدان کنید
همه پشت بربخت خندان کنید

زبدها جهاندارتان یاربس
مگویید زاندوه وشادی بکس

نبودم بگیتی جزین نیز بهر
سرآمد کنون رفتنی‌ام ز دهر

یلان سینه راگفت یکسر سپاه
سپردم تو رابخت بیدارخواه

نگه کن بدین خواهرپاک تن
زگیتی بس اومرتو رارای زن

مباشید یک تن زدیگر جدا
جدایی مبادا میان شما

برین بوم دشمن ممانید دیر
که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر

همه یکسره پیش خسرو شوید
بگویید و گفتار او بشنوید

گر آمرزش آید شما راز شاه
جز او رامخوانید خورشید و ماه

مرا دخمه در شهرایران کنید
بری کاخ بهرام ویران کنید

بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین

نه این بود زان رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من

ولیکن همانا که او این سخن
اگر بشنود سر نداند ز بن

نبود این جز از کار ایرانیان
همی دیو بد رهنمون درمیان

بفرمود پس تا بیامد دبیر
نویسد یکی نامه‌ای بر حریر

بگوید بخاقان که بهرام رفت
به زاری و خواری و بی‌کام رفت

تو این ماندگان راز من یاددار
ز رنج و بد دشمن آزاد دار

که من با تو هرگز نکردم بدی
همی راستی جستم و بخردی

بسی پندها خواند بر خواهرش
ببر در گرفت آن گرامی سرش

دهن بر بنا گوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد

برو هر کسی زار بگریستند
به درد دل اندر همی‌زیستند

همی خون خروشید خواهر ز درد
سخنهای او یک به یک یاد کرد

ز تیمار او شد دلش به دونیم
یکی تنگ تابوت کردش ز سیم

به دیبا بیاراست جنگی تنش
قصب کرد در زیر پیراهنش

همی‌ریخت کافور گرد اندرش
بدین گونه برتا نهان شد سرش

چنین است کار سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج

چو بشنید خاقان که بهرام را (48)

چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را

چوآن نامه نزدیک خاقان رسید
شد از درد گریان هران کان شنید

از آن آگهی شد دلش پر ز درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد

ازان کار او در شگفتی بماند
جهاندیدگان را همه پیش خواند

بگفت آنک بهرام یل را رسید
بشد زار و گریان هران کوشنید

همه چین برو زار و گریان شدند
ابی آتش تیز بریان شدند

یکایک همه کار او را بساخت
نگه کرد کاین بدبریشان که تاخت

قلون را به توران دو فرزند بود
ز هر گونه‌ای خویش و پیوند بود

چو دانسته شد آتشی بر فروخت
سرای و همه بر زن او بسوخت

دو فرزند او را بر آتش نهاد
همه چیز او را به تاراج داد

ازان پس چو نوبت به خاتون رسید
ز پرده به گیسوش بیرون کشید

به ایوان کشید آن همه گنج اوی
نکرد ایچ یاد از در رنج اوی

فرستاد هرسو هیونان مست
نیامدش خراد برزین بدست

همه هرچ در چین و را بنده بود
به پوشیدشان جامه‌های کبود

بیک چند با سوک بهرام بود
که خاقان ازان کار بدنام بود

چوخراد برزین به خسرو رسید (49)

چوخراد برزین به خسرو رسید
بگفت آن کجا کرد و دید و شنید

دل شاه پرویز ازان شاد شد
کزان بد گهر دشمن آزاد شد

به درویش بخشید چندی درم
ز پوشیدنیها و از بیش وکم

بهر پادشاهی و خودکامه‌ای
نوشتند بر پهلوی نامه‌ای

که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد

به قیصر یکی نامه بنوشت شاه
چناچون بود درخور پیشگاه

به یک هفته مجلس بیاراستند
بهر برزنی رود و می‌خواستند

به آتشکده هم فرستاد چیز
بران موبدان خلعت افگند نیز

بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه

دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاگند و دینار چون صد هزار

همی‌ریخت گنجور در پای اوی
برین گونه تا تنگ شد جای اوی

بدو گفت هرکس که پیچد ز راه
شود روز روشن برو بر سیاه

چو بهرام باشد به دشت نبرد
کزو ترک پیرش برآورد گرد

همه موبدان خواندند آفرین
که بی تو مبیناد کهتر زمین

چو بهرام باد آنک با مهر تو
نخواهد که رخشان بود چهر تو

ازآن پس چو خاقان به پردخت دل (50)

ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
ز خون شد همه کشور چین چوگل

چنین گفت یک روز کز مرد سست
نیاید مگر کار نا تندرست

بدان نامداری که بهرام بود
مرا زو همه رامش و کام بود

کنون من ز کسهای آن نامدار
چرا بازماندم چنین سست و خوار

نکوهش کند هرک این بشنود
ازین پس به سوگند من نگرود

نخوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشهٔ خویش و پیوند اوی

چو با ما به فرزند پیوسته شد
به مهر و خرد جان او شسته شد

بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش

که کسهای بهرام یل را ببین
فراوان برایشان بخواند آفرین

بگو آنک من خود جگر خسته‌ام
بدین سوک تا زنده‌ام بسته‌ام

به خون روی کشور بشستم ز کین
همه شهر نفرین بدو آفرین

بدین درد هر چند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم

ز فرمان یزدان کسی نگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد

که او را زمانه بران گونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود

بران زینهارم که گفتم سخن
بران عهد و پیمان نهادیم بن

سوی گردیه نامه‌ای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا

همه راستی و همه مردمی
سرشتت فزونی و دور از کمی

ز کار تو اندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من براز

به از تو ندیدم کسی کدخدای
بیارای ایوان ما را به رای

بدارم تو را همچوجان و تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم

وزان پس بدین شهر فرمان تراست
گروگان کنم دل بدانچت هواست

کنون هرکه داری همه گرد کن
به پیش خردمند گوی این سخن

ازین پس ببین تاچه آیدت رای
به روشن روانت خرد رهنمای

خرد را بران مردمان شاه کن
مرا زآن سگالیده آگاه کن

همی‌رفت برسان قمری ز سرو
بیامد برادرش تازان به مرو

جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد

بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود

ازان پس چنین گفت کای بخردان
پسندیده و کار دیده ردان

شما را بدین مزد بسیار باد
ورا داور دادگر یار باد

یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد
که کس در جهان ز آن گمانی نبرد

پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد

ز پیوند وز پند و نیکوسخن
چه از نو چه از روزگار کهن

ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غمگسارست و هم رای زن

جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید

وزان پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خود کامه را

خرد را چو با دانش انباز کرد
به دل پاسخ نامه را ساز کرد

بدو گفت کاین نامه برخواندم
خرد رابر خویش بنشاندم

چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند

بدو باد روشن جهان بین من
که چونین بجوید همی کین من

دل او ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد

مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی
بدو شاد بادا کلاه مهی

کنون چون نشستیم با یکدگر
بخوانیم نامه همه سر به سر

بدان کو بزرگست و دارد خرد
یکایک بدین آرزو بنگرد

کنون دوده را سر به سر شیونست
نه هنگامهٔ این سخن گفتنست

چو سوک چنان مهتر آید به سر
ز فرمان خاقان نباشد گذر

مرا خود به ایران شدن روی نیست
زن پاک را به ز تو شوی نیست

اگر من بدین زودی آیم به راه
چه گوید مرا آن خردمند شاه

خردمند بی‌شرم خواند مرا
چو خاقان بی آزرم داند مرا

بدین سوک چون بگذرد چار ماه
سواری فرستم به نزدیک شاه

همه بشنوم هرچ باید شنید
بگویندگان تا چه آید پدید

بگویم یکایک به نامه درون
چو آید به نزدیک او رهنمون

تو اکنون از ایدر به شادی خرام
به خاقان بگو آنچ دادم پیام

فراوان فرستاده را هدیه داد
جهاندیده از مرو برگشت شاد