چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد (1)

چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
به ماه سفندار مذ روز ارد

چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
چو از گردش روز برگشت سیر

که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم

به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی

نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز

زمانه ز ما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری

به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام

اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو

دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند

که با پیل و با شیربازی کند
چنان دان که از بی‌نیازی کند

تو بیجان شوی او بماند دراز
درازست گفتار چندین مناز

تو از آفریدون فزونتر نه ای
چو پرویز باتخت و افسر نه ای

به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد

چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر برنهاد

چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشین روان

پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست

بزرگی دهم هر که کهتر بود
نیازارم آن راکه مهتر بود

نجویم بزرگی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی

که برکس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت

همی نام جاوید باید نه کام
بینداز کام و برافراز نام

برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت

عمر سعد وقاس را با سپاه (2)

عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد

بفرمود تا پور هرمزد، راه
بپیماید و برکشد با سپاه

که رستم بُدش نام و بیدار بود
خردمند و گُرد و جهاندار بود

ستاره‌شمُر بود و بسیارهوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش

برَفت و گرانمایگان را ببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد

برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی

بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی

بدانست رستم شمار سپهر
ستاره‌شمُر بود و با داد و مهر

همی‌گفت کاین رزم را روی نیست
رهِ آبِ شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلّاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخن‌ها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده‌مَردم شود بدگمان

گنه‌کارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم

که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست

ز چارم همی‌بنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب

ز بهرام و زُهره‌ست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست

چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش

همه بودنی‌ها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی

بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فرّ و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نشمرد

ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هرگونه بر انجمن

که از قادسی تا لب رودبار
زمین را ببخشیم با شهریار

وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجا هست بازارگاه

بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز

پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیمِ کُنداوران

شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم

چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژِّ پرگار نیست

برین نیز جنگی بوَد هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان

بزرگان که با من به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همی‌ننگرند

چو میروی طَبری و چون ارمنی
به جنگ‌اند با کیش آهرمنی

چو گُلبوی سوری و این مهتران
که کوپال دارند و گرز گران

همی سرفرازند که ایشان کیَند
به ایران و مازنداران بر چیَند

اگر مرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد

بکوشیم و مردی به کار آوریم
بریشان جهان تنگ و تار آوریم

نداند کسی راز گردان‌سپهر
دگرگونه‌تر گشت بر ما به مهر

چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و برساز با مهتران

همه گِرد کن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست

همی تاز تا آذرآبادگان
به جای بزرگان و آزادگان

همیدون گله هرچ داری ز اسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ

ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهارخواه

بدار و بپوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر

ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب

سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرا نیز روی

درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند

گر از من بَدآگاهی آرَد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی

چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج

چو گاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد

همیشه به یزدان‌پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی‌سرای

که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار

تو با هر که از دودهٔ ما بوَد
اگر پیر اگر مرد برنا بوَد

همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید

بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز

که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم

رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران‌زمین

چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار

کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند

ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار

ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمه کس

دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی به باد

تو پدرود باش و بی‌آزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش

گر او را بد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاش‌جوی

چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند

تبه گردد این رنج‌های دراز
نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر

چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن‌فراز

بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از برِ سر کلاه

نه تخت و نه تاج و نه زرّینه‌کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

به رنج یکی دیگری برخورَد
به داد و به بخشش همی‌ننگرد

شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند

ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست

ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژّی و کاستی

پیاده شود مردم جنگ‌جوی
سوار آنک لاف آرَد و گفت‌وگوی

کشاورز جنگی شود بی‌هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر

رباید همی این از آن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

شود بندهٔ بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبان‌ها شود پر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخن‌ها به کردار بازی بود

همه گنج‌ها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند

بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام

پدر با پسر کینِ سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد

زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و رویْ زرد
دهن خشک و لب‌ها شده لاژورد

که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی‌وفا گشت گردان‌سپهر
دژم گشت وز ما ببرید مهر

مرا تیز پیکان آهن‌گذار
همی بر برهنه نیاید به کار

همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر

نبُرَّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان

مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشهٔ نیک و بد نیستی

بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند

گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چو بر تخمه‌ای بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج وز کارزار

تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد

که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست

چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند

دو دیده ز شاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار

که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی

چو نامه به مُهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت

که این نامه نزد برادر بَرَد
بگوید جزین هرچ اندرخورد

فرستادهٔ نیز چون برق و رعد (3)

فرستادهٔ نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد

یکی نامه‌ای بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چو شید

به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه

سوی سعدِ وَقاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ

سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک

کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر

ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین

که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند

به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار

به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست

به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه

به نانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه

به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است

که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه

به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست

هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود

به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان

سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار

به سالی همه دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران

که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ

سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن به چیزی همی‌نشمرد

شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست

بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی

جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی

سخن گوی مردی برِ ما فرست
جهاندیده و گرد و زیبا فرست

بدان تا بگوید که رای تو چیست
به تخت کیان رهنمای تو کیست

سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه

تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی

نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان

پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار

جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش

به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد

نگه کن بدین نامهٔ پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند

چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد

بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان

همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر

چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد (4)

چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
پذیره شدش با سپاهی چو گرد

فرود آوریدندش اندر زمان
بپرسید سعد از تن پهلوان

هم از شاه و دستور و ز لشکرش
ز سالار بیدار و ز کشورش

ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت

ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد

گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همی‌کرد یاد

سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند

بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

ز جنی سخن گفت وز آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی

ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تأیید و ز رسمهای جدید

ز قطران و ز آتش و زمهریر
ز فردوس وز حور وز جوی شیر

ز کافور منشور و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین

اگر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شاهی و شادی وراست

همان تاج دارد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار

شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود

بکاری که پاداش یابی بهشت
نباید به باغ بلا کینه کشت

تن یزدگرد و جهان فراخ
چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ

همه تخت گاه و همه جشن و سور
نخَرَّم به دیدار یک موی حور

دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره شد از پی تاج و گنج

بس ایمن شدستی برین تخت عاج
بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج

جهانی کجا شربتی آب سرد
نیرزد دلت را چه داری به درد

هرآنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ

بهشتست اگر بگروی جای تو
نگر تا چه باشد کنون رای تو

به قرطاس مهر عرب برنهاد
درود محمد همی‌کرد یاد

چو شعبه مغیره بگفت آن زمان
که آید بر رستم پهلوان

ز ایران یکی نامداری ز راه
بیامد بر پهلوان سپاه

که آمد فرستاده‌ای پیر و سست
نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست

یکی تیغ باریک بر گردنش
پدید آمده چاک پیراهنش

چورستم به گفتار او بنگرید
ز دیبا سراپردهٔ برکشید

ز زربفت چینی کشیدند نخ
سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه

بر او از ایرانیان شست مرد
سواران و مردان روز نبرد

به زر بافته جامه‌های بنفش
بپا اندرون کرده زرینه کفش

همه طوق داران با گوشوار
سرا پرده آراسته شاهوار

چو شعبه به بالای پرده سرای
بیامد بران جامه ننهاد پای

همی‌رفت برخاک برخوار خوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار

نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان سپه ننگرید

بدو گفت رستم که جان شاددار
بدانش روان و تن آباد دار

بدو گفت شعبه که ای نیک نام
اگر دین پذیری شوم شادکام

بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی

ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد

چنین داد پاسخ که او رابگوی
که نه شهریاری نه دیهیم جوی

ندیده سرنیزه‌ات بخت را
دلت آرزو کرد مر تخت را

سخن نزد دانندگان خوارنیست
تو را اندرین کار دیدار نیست

اگر سعد با تاج ساسان بدی
مرا رزم او کردن آسان بدی

ولیکن بدان کاخترت بی‌وفاست
چه گوییم کامروز روز بلاست

تو را گر محمد بود پیش رو
بدین کهن گویم از دین نو

همان کژ پرگار این گوژپشت
بخواهد همی‌بود با ما درشت

تو اکنون بدین خرمی بازگرد
که جای سخن نیست روز نبرد

بگویش که در جنگ مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام

بفرمود تابرکشیدند نای (5)

بفرمود تابرکشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای

برآمد یکی ابر و برشد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش

سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پردهٔ لاژورد

همی نیزه بر مغفر آبدار
نیامد به زخم اندرون پایدار

سه روز اندر آن جایگه جنگ بود
سر آدمی سم اسپان به سود

شد ازتشنگی دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کارزار

لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک

چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد

خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد

برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیکسو کشیدند ز آوردگاه

چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
به زیر یکی سرو بالا شدند

همی‌تاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو به دل کینه خواه

خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد

چواسپ نبرد اندرآمد به سر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر

بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز

همی‌خواست از تن سرش رابرید
ز گرد سپه این مران را ندید

فرود آمد از پشت زین پلنگ
به زد بر کمر بر سر پالهنگ

بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان به جای نبرد

یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی

چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد

دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش

سپاه از دو رویه خودآگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه

همی‌جست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه

بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پای کردن به شمشیر چاک

هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان

بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز

سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه

به بغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندآورد گرد

فرخ‌زاد هرمزد با آب چشم (6)

فرخ‌زاد هرمزد با آب چشم
به اروندرود اندر آمد بخشم

به کرخ اندر آمد یکی حمله برد
که از نیزه‌داران نماند ایچ گُرد

هم آنگه ز بغداد بیرون شدند
سوی رزم جستن به هامون شدند

چو برخاست گرد نبرد از میان
شکست اندر آمد به ایرانیان

فرخ‌زاد برگشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه

فرود آمد از باره بردش نماز
دو دیده پر از خون و دل پرگداز

بدو گفت چندین چه مولی همی
که گاه کیی را بشولی همی

ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت شاید نشاند

توی یک تن و دشمنان صد هزار
میان جهان چون کنی کارزار

برو تا سوی بیشهٔ ناروَن
جهانی شود بر تو بر انجمن

وزان جایگاه چون فریدون برو
جوانی یکی کار برساز نو

فرخ‌زاد گفت و جهانبان شنید
یکی دیگر اندیشه آمد پدید

دگر روز برگاه بنشست شاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه

یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان

چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان

فرخ‌زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشهٔ ناروَن

به آمل پرستندگان تواَند
به ساری همه بندگان تواَند

چو لشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان ساخت ننگ و نبرد

شما را پسند آید این گفت‌وگوی
به آواز گفتند کاین نیست روی

شهنشاه گفت این سخن درخورَست
مرا در دل اندیشهٔ دیگرَست

بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه

سرِ خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی و رای

مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ

که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت

چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه

جهاندار باید که او را به رنج
نماند بجای و شود سوی گنج

بزرگان برو خواندند آفرین
که اینست آیین شاهان دین

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
چه خواهی و با ما چه پیمان نهی

مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد دل من تباه

همانا که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن‌آسان شویم

کزان سو فراوان مرا لشکرست
همه پهلوانان کنداورست

بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین

بران دوستی نیز بیشی کنیم
که با دختِ فغفور خویشی کنیم

بِیاری بیاید سپاهی گران
بزرگان و ترکان جنگاوران

کنارنگِ مروست ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز

کجا پیشکار شبانان ماست
برآوردهٔ دشتبانان ماست

ورا برکشیدم که گوینده بود
همان رزم را نیز جوینده بود

چو بی‌ارز را نام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز

اگر چند بی‌مایه و بی‌تنست
برآوردهٔ بارگاه منست

ز موبد شنیدستم این داستان
که برخواند از گفتهٔ باستان

که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای
که او را به بیهوده آزرده‌ای

بدان دار اومید کو را به مهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر

فرخ‌زاد برهم بزد هر دودست
بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست

به بدگوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو

که هر چند بر گوهر افسون کنی
بکوشی کزو رنگ بیرون کنی

چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید

ازیشان نبرّند رنگ و نژاد
تو را جز بزرگی و شاهی مباد

بدو گفت شاه‌ ای هژبر ژیان
ازین آزمایش ندارد زیان

ببود آن شب و بامداد پگاه
گرانمایگان برگرفتند راه

ز بغداد راه خراسان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت

بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزادمرد

برو بر همی‌خواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین

خروشی برآمد ز لشکر به زار
ز تیمار وز رفتن شهریار

ازیشان هر آنکس که دهقان بدند
وگر خویش و پیوند خاقان بدند

خروشان برِ شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند

که ما را دل از بوم و آرامگاه
چگونه بوَد شاد بی روی شاه

همه بوم آباد و فرزند و گنج
بمانیم و با تو گزینیم رنج

زمانه نخواهیم بی تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو

همه با تو آییم تا روزگار
چه بازی کند در دم کارزار

ز خاقانیان آنک بُد چرب‌گوی
به خاک سیه برنهادند روی

که ما بوم آباد بگذاشتیم
جهان در پناه تو پنداشتیم

کنون داغ‌دل نزد خاقان شویم
ز تازی سوی مرز دهقان شویم

شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد

که یکسر به یزدان نیایش کنید
ستایش ورا در فزایش کنید

مگر باز بینم شما را یکی
شود تیزی تازیان اندکی

همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید

نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من ببد یارمند

ببینیم تا گرد گردان سپهر
ازین سو کنون بر که گردد به مهر

شما ساز گیرید با پای او
گذر نیست با گردش و رای او

وزان پس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایران‌زمین

مباشید یک چند کز تازیان
بدین سود جستن سرآید زیان

ازو بازگشتند با درد و جوش
ز تیمار با ناله و با خروش

فرخ‌زاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند

همی‌رفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه

چو منزل به منزل بیامد برِی
برآسود یک چند با رود و می

ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همی‌بود یک چند ناشاد و شاد

ز گرگان بیامد سوی راه بُست
پرآژنگ رخسار و دل نادرست

دبیر جهاندیده را پیش خواند (7)

دبیر جهاندیده را پیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند

جهاندار چون کرد آهنگ مرو
به ماهوی سوری کنارنگ مرو

یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم

نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار

خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور

کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز

بگفت آنک ما را چه آمد بروی
وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی

ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ

بدست یکی سعد وقاص نام
نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام

کنون تا در طیسفون لشکرست
همین زاغ پیسه به پیش اندرست

تو با لشکرت رزم را ساز کن
سپه را برین بر هم آواز کن

من اینک پس نامه بر سانِ باد
بیایم به نزد تو ای پاک و راد

فرستادهٔ دیگر از انجمن
گزین کرد بینا‌دل و رای‌زن

یکی نامه بنوشت دیگر بطوس (8)

یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
پر از خون دل و روی چون سندروس

نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر

خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی

پی پشه تا پر و چنگ عقاب
به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب

ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد

ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
پدر نامور شهریار سترگ

سپهدار یزدان پیروزگر
نگهبان جنبده و بوم و بر

ز تخم بزرگان یزدان‌شناس
که از تاج دارند از اختر سپاس

کزیشان شد آباد روی زمین
فروزندهٔ تاج و تخت و نگین

سوی مرزبانان با گنج و گاه
که با فر و برزند و با داد و راه

شمیران و رویین‌دژ و رابه‌کوه
کلات از دگر دست و دیگر گروه

نگهبان ما باد پروردگار
شما بی‌گزند از بد روزگار

مبادا گزند سپهر بلند
مه پیکار آهرمن پرگزند

همانا شنیدند گردنکشان
خنیده شد اندر جهان این نشان

که بر کارزاری و مرد نژاد
دل ما پر‌آزرم و مهرست و داد

به ویژه نژاد شما را که رنج
فزونست نزدیک شاهان ز گنج

چو بهرام چوبینه آمد پدید
ز فرمان دیهیم ما سرکشید

شما را دل از شهرهای فراخ
بپیچید وز باغ و میدان و کاخ

برین باستان راع و کوه بلند
کده ساختید از نهیب گزند

گر ای دون که نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار

ز پاداش نیکی فزایش کنیم
برین پیش‌دستی نیایش کنیم

همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر

ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی‌بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی‌داد خواهند گیتی بباد

بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد

چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند

ازین زاغ‌ساران بی‌آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

که نوشین‌روان دیده بود این به خواب
کزین تخت بپراگند رنگ و آب

چنان دید کز تازیان صدهزار
هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندی به اروند‌رود
نماندی برین بوم بر تار و پود

به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره‌دود

هم آتش بمُردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده

از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره

کنون خواب را پاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید

شود خوار هر کس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان

بهَر کشوری در ستمگاره‌ای
پدید آید و زشت پتیاره‌ای

نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید

کنون ما به دستوری رهنمای
همه پهلوانان پاکیزه‌رای

به سوی خراسان نهادیم روی
برِ مرزبانان دیهیم‌جوی

ببینیم تا گردش روزگار
چه گوید بدین رای نا‌استوار

پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس
بدین سو کشیدیم پیلان و کوس

فرخ‌زاد با ما ز یک پوستست
به پیوستگی نیز هم دوستست

بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی
سوی جنگ دشمن نهادست روی

کنون کشمگان پور آن رزمخواه
بر ما بیامد بدین بارگاه

بگفت آنچ آمد ز شایستگی
هم از بندگی هم ز بایستگی

شیندیم زین مرزها هرچ گفت
بلندی و پستی و غار و نهفت

دژ گنبدین کوه تا خرمنه
دگر لاژوردین ز بهر بنه

ز هر گونه بنمود آن دل گسل
ز خوبی نمود آنچ بودش به دل

وزین جایگه شد بهَر جای کس
پژوهنده شد کارها پیش و پس

چنین لشکری گشن ما را که هست
برین تنگ‌دژها نشاید نشست

نشستیم و گفتنیم با رای‌زن
همه پهلوانان شدند انجمن

ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر برین ساختیم

که از تاج و ز تخت و مهر و نگین
همان جامهٔ روم و کشمیر و چین

ز پرمایه چیزی که آمد بدست
ز روم و ز طایف همه هرچ هست

همان هرچه از ما پراگند نیست
گر از پوشش است ار ز افگندنیست

ز زرینه و جامهٔ نابرید
ز چیزی که آن را نشاید کشید

هم از خوردنیها ز هر گونه ساز
که ما را بیاید برو بر نیاز

ز گاوان گردون‌کشان چل‌هزار
که رنج آورد تا که آید به کار

به خروار زان پس ده و دو هزار
به خوشه درون گندم آرد ببار

همان ارزن و پسته و ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان

شتروار زین هر یکی ده‌هزار
هیونان بختی بیارند بار

همان گاو گردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک

ز خرما هزار و ز شکر هزار
بود سخته و راست‌کرده شمار

ده و دو هزار انگبین کندره
بدژها کشند آن همه یکسره

نمک خورده سر پوست چون چل‌هزار
بیارند آن را که آید به کار

شتروار سیصد ز زربفت شاه
بیارند بر بارها تا دو ماه

بیاید یکی موبدی با گروه
ز گاه شمیران و از رابه‌کوه

به دیدار پیران و فرهنگیان
بزرگان که‌اَند از کنارنگیان

به دو روز نامه به دژها نهند
یکی نامه گنجور ما را دهند

دگر خود بدارند با خویشتن
بزرگان که باشند زان انجمن

همانا بران راغ و کوه بلند
ز ترک و ز تازی نیاید گزند

شما را بدین روزگار سترگ
یکی دست باشد بر ما بزرگ

هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون به گنجور ما

که هر کس این را ندارد به رنج
فرستد ورا پارسی جامه پنج

یکی خوب سربند پیکر به زر
بیابند فرجام زین کار بر

بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم

به سنگ کسی کو بود زیردست
یکی زین درمها گر آید بدست

از آن شست بر سر شش و چاردانگ
بیارد نبشته بخواند به بانگ

بیک روی بر نام یزدان پاک
کزویَست امید و زو ترس و باک

دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما

به نوروز و مهر آن هم آراستست
دو جشن بزرگست و با خواستست

درود جهان بر کم‌آزار‌مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد

بلند اختری نامجویی سوار
بیامد به کف نامهٔ شهریار

وزان جایگه برکشیدند کوس (9)

وزان جایگه برکشیدند کوس
ز بُست و نشاپور شد تا به طوس

خبر یافت ماهوی سوری ز شاه
که تا مرز طوس اندر آمد سپاه

پذیره شدش با سپاه گران
همه نیزه‌داران جوشن‌وران

چو پیدا شد آن فر و اورند شاه
درفش بزرگی و چندان سپاه

پیاده شد از باره ماهوی زود
بران کهتری بندگیها فزود

همی‌رفت نرم از بر خاک گرم
دو دیده پر از آب کرده ز شرم

زمین را ببوسید و بردش نماز
همی‌بود پیشش زمانی دراز

فرخ‌زاد چون روی ماهوی دید
سپاهی بران سان رده برکشید

ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
برو بر بسی پندها کرد یاد

که این شاه را از نژاد کیان
سپردم تو را تا ببندی میان

نباید که بادی برو بر جهد
وگر خود سپاسی برو برنهد

مرا رفت باید همی سوی ری
ندانم که کی بینم این تاج کی

که چون من فراوان به آوردگاه
شد از جنگ آن نیزه‌داران تباه

چو رستم سواری به گیتی نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود

بدست یکی زاغ‌سر کشته شد
به من بر چنین روز برگشته شد

که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه‌زاغ را درد پیکان دهاد

بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان

پذیرفتم این زینهار تو را
سپهر تو را شهریار تو را

فرخ‌زاد هرمزد زان جایگاه
سوی ری بیامد به فرمان شاه

برین نیز بگذشت چندی سپهر
جدا شد ز مغز بداَندیش مهر

شبان را همی تخت کرد آرزوی
دگرگونه‌تر شد به آیین و خوی

تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن شاه دشوار کرد

یکی پهلوان بود گسترده‌کام (10)

یکی پهلوان بود گسترده‌کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام

نشستش به شهر سمرقند بود
بران مرز چندیش پیوند بود

چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد

که ای پهلوان زادهٔ بی‌گزند
یکی رزم پیش آمدت سودمند

که شاه جهان با سپاه ایدرست
ابا تاج و گاهست و با افسرست

گر آیی سر و تاج و گاهش تو راست
همان گنج و چتر سیاهش تو راست

چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید

به دستور گفت ای سر راستان
چه داری بیاد اندرین داستان

به یاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه

به من برکند شاه چینی فسوس
مرا بی‌منش خواند و چاپلوس

وگرنه کنم گوید از بیم کرد
همی‌ترسد از روز ننگ و نبرد

چنین داد دستور پاسخ بدوی
که ای شیر‌دل مردِ پرخاشجوی

از ایدر تو را ننگ باشد شدن
به یاریِ ماهوی و باز‌آمدن

به برسام فرمای تا با سپاه
بِیاری شود سوی آن رزمگاه

به گفتار سوری شوی سوی جنگ
سبکسار خواند ترا مرد سنگ

چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نجنبید باید ز جای

به برسام فرمود تا ده هزار
نبرده‌سواران خنجرگزار

به مرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران به چنگ آورد

سپاه از بخارا چو پرّان تذرو
بیامد به یک هفته تا شهر مرو

شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن مرز برخاست آواز کوس

جهاندار زین خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود

به شبگیر گاه سپیده‌دمان
سواری سوی خسرو آمد دوان

که ماهوی گوید که آمد سپاه
ز ترکان کنون بر چه رایست شاه

سپهدارِ خانست و فغفور چین
سپاهش همی برنتابد زمین

بر‌آشفت و جوشن بپوشید شاه
شد از گرد گیتی سراسر سیاه

چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید

به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد به کردار دریای نیل

چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او در نماند ایچ گُرد

همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند

چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان

چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه

شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همی‌زد به تیغ و به پای و رکیب

فراوان از آن نامداران بکشت
چو بیچاره‌تر گشت بنمود پشت

ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی‌تیغ در مشت اوی

همی‌تاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا بُد بر آن آب زرق

فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان

سواران بجستن نهادند روی
همه زرق ازو شد پر از گفت‌وگوی

ازو بازماند اسپ زرین ستام
همان گرز و شمشیر زرین‌نیام

بجستنش ترکان خروشان شدند
از آن باره و ساز جوشان شدند

نهان گشته در خانهٔ آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا

چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند و نشیبش نشیب

بدانگه که بیدار بُد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی

کنون آسیابی بیامدش بهر
ز نوشش فراوان فزون بود زهر

چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آواز کوس

خروشی برآید که بربند رخت
نبینی به جز دخمهٔ گور تخت

دهان ناچریده دو دیده پرآب
همی‌بود تا برکشید آفتاب

گشاد آسیابان در آسیا
به پشت اندرون بار و لختی گیا

فرومایه‌ای بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام

خور خویش زان آسیا ساختی
به کاری جزین خود نپرداختی

گوی دید بر سانِ سرو بلند
نشسته بران سنگ چون مستمند

یکی افسری خسروی بر سرش
درفشان ز دیبای چینی برش

به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب و زر آستین قبای

نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند

بدو گفت کای شاه خورشید‌روی
برین آسیا چون رسیدی تو گوی

چه جای نشستت بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا

چه مردی بدین فرّ و این برز و چهر
که چون تو نبیند همانا سپهر

از ایرانیانم بدو گفت شاه
هزیمت گرفتم ز توران‌سپاه

بدو آسیابان به تشویر گفت
که جز تنگ‌دستی مرا نیست جفت

اگر نان کشکینت آید به کار
ورین ناسزا ترّهٔ جویبار

بیارم جزین نیز چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگ‌دست

به سه روز شاه جهان را ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم

بدو گفت شاه آنچ داری بیار
خورش نیز با برسم آید به کار

سبک مرد بی‌مایه چُبّین نهاد
برو ترّه و نان کشکین نهاد

ببرسم شتابید و آمد به راه
به جایی که بود اندران واژگاه

برِ مهتر زرق شد بی‌گذار
که برسم کند زو یکی خواستار

بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس

از آن آسیابان بپرسید مه
که برسم کرا خواهی ای روزبه

بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری بر گیا

به بالا به کردار سرو سهی
بدیدار خورشید با فرهی

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم

ببرسم همی واژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت

یکی کهنه چُبّین نهادم به پیش
برو نان کشکین سزاوار خویش

بدو گفت مهتر کز ایدر بپوی
چنین هم به ماهوی سوری بگوی

نباید که آن بدنژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید

سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان‌دیده را پیش ماهوی برد

بپرسید ماهوی زین چاره‌جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی

چنین داد پاسخ ورا ترسکار
که من بار کردم همی خواستار

در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم

دو نرگس چو نر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس

چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا

هر آنکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید

پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش

بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکِشت