اشعار حماسی و اساطیری

چو آگاهی آمد به شاه بزرگ (45)

چو آگاهی آمد به شاه بزرگ
که از بیشه بیرون خرامید گرگ

سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد

به خراد برزین چنین گفت شاه
که بگزین برین کار بر چار ماه

یکی سوی خاقان بی‌مایه پوی
سخن هرچ دانی که باید بگوی

به ایران و نیران تو داناتری
همان بر زبان بر توانا‌تری

در گنج بگشاد و چندان گهر
بیاورد شمشیر و زرین کمر

که خراد برزین بران خیره ماند
همی در نهان نام یزدان بخواند

چو با هدیه‌ها راه چین بر گرفت
به جیحون یکی راه دیگر گرفت

چو نزدیک درگاه خاقان رسید
نگه کرد و گوینده‌ای برگزید

بدان تا بگوید که از نزد شاه
فرستاده آمد بدین بارگاه

چو بشنید خاقان بیاراست گاه
بفرمود تا برگشادند راه

فرستاده آمد به تنگی فراز
زبان کرد کوتاه و بردش نماز

بدو گفت هرگه که فرمان دهی
به گفتن زبان بر گشاید رهی

بدو گفت خاقان به شیرین زبان
دل مردم پیر گردد جوان

بگو آن سخن‌ها که سود اندروست
سخن گفت مغز‌ست و ناگفته پوست

چو خراد برزین شنید آن سخن
به‌یاد آمدش کینهای کهن

نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا دانندهٔ روزگار

که چرخ و مکان و زمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید

همان چرخ گردندهٔ بی ستون
چرا نه به فرمان او در نه چون

بدان آفرین کو جهان آفرید
بلند آسمان و زمین گسترید

توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین را نگارنده اوست

به چرخ اندرون آفتاب آفرید
شب و روز و آرام و خواب آفرید

توانایی اوراست ما بنده‌ایم
همه راستیهاش گوینده‌ایم

یکی را دهد تاج و تخت بلند
یکی را کند بنده و مستمند

نه با اینش مهر و نه با آنش کین
نداند کس این جز جهان‌آفرین

که یک سر همه خاک را زاده‌ایم
به بیچاره تن مرگ را داده‌ایم

نخست اندر آیم ز جم برین
جهاندار طهمورث بافرین

چنین هم برو تاسر کی قباد
همان نامداران که داریم یاد

برین هم نشان تا به اسفندیار
چو کیخسرو و رستم نامدار

ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر
چشیدند بر جای تریاک زهر

کنون شاه ایران به‌تن خویش تست
همه شاد و غمگین به کم بیش تست

به هنگام شاهان با آفرین
پدر مادرش بود خاقان چین

بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت

ز پیروزگر آفرین بر تو باد
سر نامداران زمین تو باد

همی‌گفت و خاقان بدو داده گوش
چنین گفت کای مرد دانش فروش

به ایران اگر نیز چون تو کسست
ستاینده آسمان او بسست

بران گاه جایی بپرداختش
به نزدیکی خویش بنشاختش

به فرمان او هدیه‌ها پیش برد
یکایک به گنج‌ور او برشمرد

بدو گفت خاقان که بی‌خواسته
مبادی تو اندر جهان کاسته

گر از من پذیرفت خواهی تو چیز
بگو تا پذیرم من آن چیز نیز

وگر نه ز هدیه تو روشن‌تری
به دانندگان جهان افسری

یکی جای خرم بپرداختند
ز هر گونه‌ای جامه‌ها ساختند

به خوان و شکار و به بزم و به می
به نزدیک خاقان بدی نیک پی

همی‌جست و روزیش جایی بیافت
به مردی به گفتارش اندر شتافت

همی‌گفت بهرام بدگوهر است
از آهرمن بد‌کنش بدتر است

فروشد جهاندیدگان را به چیز
که آن چیز گفتن نیرزد پشیز

ورا هرمز تاجور برکشید
به ارجش ز خورشید برتر کشید

ندانست کس در جهان نام اوی
ز گیتی بر آمد همه کام اوی

اگر با تو بسیار خوبی کند
به فرجام پیمان تو بشکند

چنان هم که با شاه ایران شکست
نه خسرو پرست و نه یزدان پرست

گر او را فرستی به نزدیک شاه
سر شاه ایران بر آری به ماه

ازان پس همه چین و ایران تو راست
نشستن‌گه آنجا کنی کت هواست

چو خاقان شنید این سخن خیره شد
دو چشمش ز گفتار او تیره شد

بدو گفت زین سان سخن‌ها مگوی
که تیره کنی نزد ما آب روی

نیم من بداندیش و پیمان‌شکن
که پیمان شکن خاک یابد کفن

چو بشنید خراد برزین سخن
بدانست کان کار او شد کهن

که بهرام دادش به ایران امید
سخن گفتن من شود باد و بید

چو امید خاقان بدو تیره گشت
به بیچارگی سوی خاتون گذشت

همی‌جست تا کیست نزدیک اوی
که روشن کند جان تاریک اوی

یکی کدخدایی به‌دست آمدش
همان نیز با او نشست آمدش

سخن‌های خسرو بدو یاد کرد
دل مرد بی‌تن بدان شاد کرد

بدو گفت خاتون مرا دستگیر
بود تا شوم بر درش بر دبیر

چنین گفت با چاره‌گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای

که بهرام چوبینه داماد اوست
و زویست بهرام را مغز و پوست

تو مردی دبیری‌، یکی چاره ساز
وزین نیز بر باد مگشای راز

چو خراد برزین شنید این سخن
نه سر دید پیمان او را نه بن

یکی ترک بد پیر نامش قلون
که ترکان ورا داشتندی زبون

همه پوستین بود پوشیدنش
ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش

کسی را فرستاد و او را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند

مر او را درم داد و دینار داد
همان پوشش و خورد بسیار داد

چو بر خوان نشستی ورا خواندی
بر نامدارانش بنشاندی

پر‌اندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبا دل و زیرک و کاردان

وزان روی با کدخدای سرای
ز خاتون چینی همی‌گفت رای

همان پیش خاقان به روز و به شب
چو رفتی همی‌داشتی بسته لب

چنین گفت با مهتر آن مرد پیر
که چون تو سرافراز مردی دبیر

اگر در پزشکیت بهره بدی
وگر نامت از دور شهره بدی

یکی تاج نو بودیی بر سرش
به ویژه که بیمار شد دخترش

بدو گفت کاین دانشم نیز هست
چو گویی بسایم برین کار دست

بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نوآمد به جای

بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش‌، مخار اندرین کار سر

بیامد به خراد برزین بگفت
که این راز باید که داری نهفت

برو پیش او نام خود را مگوی
پزشکی کن از خویشتن تازه‌روی

به نزدیک خاتون شد آن چاره‌گر
تبه دید بیمار او را جگر

بفرمود تا آب نار آورند
همان ترهٔ جویبار آورند

کجا تره گر کاسنی خواندش
تبش خواست کز مغز بنشاندش

به فرمان یزدان چو شد هفت روز
شد آن دخت چون ماه گیتی‌فروز

بیاورد دینار خاتون ز گنج
یکی بدره و تای زربفت پنج

بدو گفت کاین ناسزاوار چیز
بگیر و بخواه آنچ بایدت نیز

چنین داد پاسخ که این را بدار
بخواهم هر آنگه که آید به کار

قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو (47)

قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو

همی‌بود تا روز بهرام شد
که بهرام را آن نه پدرام شد

به خانه درون بود با یک رهی
نهاده برش نار و سیب و بهی

قلون رفت تنها بدرگاه اوی
به دربان چنین گفت کای نامجوی

من از دخت خاقان فرستاده‌ام
نه جنگی کسی‌ام نه آزاده‌ام

یکی راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا

ز مهر ورا از در بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است

گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدین تاجور مهتر نیک نام

بشد پرده دار گرامی دوان
چنین تا در خانه پهلوان

چنین گفت کامد یکی بدنشان
فرستاده و پوستینی کشان

همی‌گوید از دخت خاقان پیام
رسانم بدین مهتر شادکام

چنین گفت بهرام کورا بگوی
که هم زان در خانه بنمای روی

بیامد قلون تا به نزدیک در
بکاف در خانه بنهاد سر

چو دیدش یکی پیر بد سست و زار
بدو گفت گرنامه داری بیار

قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس

ورا گفت زود اندر آی و بگوی
بگوشم نهانی بهانه مجوی

قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژی و کاستی

همی‌رفت تا راز گوید بگوش
بزد دشنه وز خانه برشد خروش

چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پویان به نزدیک شاه

چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود

برفتند هرکس که بد در سرای
مران پیر سر را شکستند پای

همه کهتران زو بر آشوفتند
به سیلی و مشتش بسی کوفتند

همی‌خورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمهٔ روز تا نیم شب

چنین تا شکسته شدش دست و پای
فکندندش اندر میان سرای

به نزدیک بهرام بازآمدند
جگر خسته و پرگداز آمدند

همی‌رفت خون ازتن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد

بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه موی برکند پاک از سرش

نهاد آن سر خسته را بر کنار
همی‌کرد با خویشتن کار زار

همی‌گفت زار ای سوار دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر

که برد این ستون جهان را ز جا
براندیشهٔ بد که بد رهنما

الا ای سوار سپهبد تنا
جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا

نه خسرو پرست و نه ایزدپرست
تن پیل‌وار سپهبد که خست

الا ای برآورده کوه بلند
ز دریای خوشاب بیخت که کند

که کند این چنین سبز سرو سهی
که افگند خوار این کلاه مهی

که آگند ناگاه دریا به خاک
که افگند کوه روان در مغاک

غریبیم و تنها و بی دوستدار
بشهر کسان در بماندیم خوار

همی‌گفتم ای خسرو انجمن
که شاخ وفا را تو از بن مکن

که از تخم ساسان اگر دختری
بماند به سر برنهد افسری

همه شهر ایرانش فرمان برند
ازان تخمهٔ هرگز به دل نگذرند

سپهدار نشنید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا

برین کرده‌ها بر پشیمان بری
گنهکار جان پیش یزدان بری

بد آمد بدین خاندان بزرگ
همه میش گشتیم و دشمن چو گرک

چو آن خسته بشنید گفتار او
بدید آن دل و رای هشیار او

به ناخن رخان خسته و کنده موی
پر از خون دل و دیده پر آب روی

به زاری و سستی زبان برگشاد
چنین گفت کای خواهر پاک وراد

ز پند تو کمی نبد هیچ چیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز

همی پند بر من نبد کارگر
ز هر گونه چون دیو بد راه بر

نبد خسروی برتر از جمشید
کزو بود گیتی به بیم وامید

کجا شد به گفتار دیوان ز شاه
جهان کرد بر خویشتن بر سیاه

همان نیز بیدار کاوس کی
جهاندار نیک اختر و نیک پی

تبه شد به گفتار دیو پلید
شنیدی بدیها که او را رسید

همان به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراگندن ماه و مهر

مرا نیز هم دیو بی‌راه کرد
ز خوبی همان دست کوتاه کرد

پشیمانم از هرچ کردم ز بد
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد

نوشته برین گونه بد بر سرم
غم کرده های کهن چون خورم

ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت

نوشته چنین بود وبود آنچ بود
نوشته نکاهد نه هرگز فزود

همان پند تویادگارمنست
سخنهای توگوشوارمنست

سرآمد کنون کار بیداد و داد
سخنهات برمن مکن نیزیاد

شماروی راسوی یزدان کنید
همه پشت بربخت خندان کنید

زبدها جهاندارتان یاربس
مگویید زاندوه وشادی بکس

نبودم بگیتی جزین نیز بهر
سرآمد کنون رفتنی‌ام ز دهر

یلان سینه راگفت یکسر سپاه
سپردم تو رابخت بیدارخواه

نگه کن بدین خواهرپاک تن
زگیتی بس اومرتو رارای زن

مباشید یک تن زدیگر جدا
جدایی مبادا میان شما

برین بوم دشمن ممانید دیر
که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر

همه یکسره پیش خسرو شوید
بگویید و گفتار او بشنوید

گر آمرزش آید شما راز شاه
جز او رامخوانید خورشید و ماه

مرا دخمه در شهرایران کنید
بری کاخ بهرام ویران کنید

بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین

نه این بود زان رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من

ولیکن همانا که او این سخن
اگر بشنود سر نداند ز بن

نبود این جز از کار ایرانیان
همی دیو بد رهنمون درمیان

بفرمود پس تا بیامد دبیر
نویسد یکی نامه‌ای بر حریر

بگوید بخاقان که بهرام رفت
به زاری و خواری و بی‌کام رفت

تو این ماندگان راز من یاددار
ز رنج و بد دشمن آزاد دار

که من با تو هرگز نکردم بدی
همی راستی جستم و بخردی

بسی پندها خواند بر خواهرش
ببر در گرفت آن گرامی سرش

دهن بر بنا گوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد

برو هر کسی زار بگریستند
به درد دل اندر همی‌زیستند

همی خون خروشید خواهر ز درد
سخنهای او یک به یک یاد کرد

ز تیمار او شد دلش به دونیم
یکی تنگ تابوت کردش ز سیم

به دیبا بیاراست جنگی تنش
قصب کرد در زیر پیراهنش

همی‌ریخت کافور گرد اندرش
بدین گونه برتا نهان شد سرش

چنین است کار سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج

چو بشنید خاقان که بهرام را (48)

چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را

چوآن نامه نزدیک خاقان رسید
شد از درد گریان هران کان شنید

از آن آگهی شد دلش پر ز درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد

ازان کار او در شگفتی بماند
جهاندیدگان را همه پیش خواند

بگفت آنک بهرام یل را رسید
بشد زار و گریان هران کوشنید

همه چین برو زار و گریان شدند
ابی آتش تیز بریان شدند

یکایک همه کار او را بساخت
نگه کرد کاین بدبریشان که تاخت

قلون را به توران دو فرزند بود
ز هر گونه‌ای خویش و پیوند بود

چو دانسته شد آتشی بر فروخت
سرای و همه بر زن او بسوخت

دو فرزند او را بر آتش نهاد
همه چیز او را به تاراج داد

ازان پس چو نوبت به خاتون رسید
ز پرده به گیسوش بیرون کشید

به ایوان کشید آن همه گنج اوی
نکرد ایچ یاد از در رنج اوی

فرستاد هرسو هیونان مست
نیامدش خراد برزین بدست

همه هرچ در چین و را بنده بود
به پوشیدشان جامه‌های کبود

بیک چند با سوک بهرام بود
که خاقان ازان کار بدنام بود

چوخراد برزین به خسرو رسید (49)

چوخراد برزین به خسرو رسید
بگفت آن کجا کرد و دید و شنید

دل شاه پرویز ازان شاد شد
کزان بد گهر دشمن آزاد شد

به درویش بخشید چندی درم
ز پوشیدنیها و از بیش وکم

بهر پادشاهی و خودکامه‌ای
نوشتند بر پهلوی نامه‌ای

که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد

به قیصر یکی نامه بنوشت شاه
چناچون بود درخور پیشگاه

به یک هفته مجلس بیاراستند
بهر برزنی رود و می‌خواستند

به آتشکده هم فرستاد چیز
بران موبدان خلعت افگند نیز

بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه

دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاگند و دینار چون صد هزار

همی‌ریخت گنجور در پای اوی
برین گونه تا تنگ شد جای اوی

بدو گفت هرکس که پیچد ز راه
شود روز روشن برو بر سیاه

چو بهرام باشد به دشت نبرد
کزو ترک پیرش برآورد گرد

همه موبدان خواندند آفرین
که بی تو مبیناد کهتر زمین

چو بهرام باد آنک با مهر تو
نخواهد که رخشان بود چهر تو

ازآن پس چو خاقان به پردخت دل (50)

ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
ز خون شد همه کشور چین چوگل

چنین گفت یک روز کز مرد سست
نیاید مگر کار نا تندرست

بدان نامداری که بهرام بود
مرا زو همه رامش و کام بود

کنون من ز کسهای آن نامدار
چرا بازماندم چنین سست و خوار

نکوهش کند هرک این بشنود
ازین پس به سوگند من نگرود

نخوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشهٔ خویش و پیوند اوی

چو با ما به فرزند پیوسته شد
به مهر و خرد جان او شسته شد

بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش

که کسهای بهرام یل را ببین
فراوان برایشان بخواند آفرین

بگو آنک من خود جگر خسته‌ام
بدین سوک تا زنده‌ام بسته‌ام

به خون روی کشور بشستم ز کین
همه شهر نفرین بدو آفرین

بدین درد هر چند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم

ز فرمان یزدان کسی نگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد

که او را زمانه بران گونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود

بران زینهارم که گفتم سخن
بران عهد و پیمان نهادیم بن

سوی گردیه نامه‌ای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا

همه راستی و همه مردمی
سرشتت فزونی و دور از کمی

ز کار تو اندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من براز

به از تو ندیدم کسی کدخدای
بیارای ایوان ما را به رای

بدارم تو را همچوجان و تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم

وزان پس بدین شهر فرمان تراست
گروگان کنم دل بدانچت هواست

کنون هرکه داری همه گرد کن
به پیش خردمند گوی این سخن

ازین پس ببین تاچه آیدت رای
به روشن روانت خرد رهنمای

خرد را بران مردمان شاه کن
مرا زآن سگالیده آگاه کن

همی‌رفت برسان قمری ز سرو
بیامد برادرش تازان به مرو

جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد

بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود

ازان پس چنین گفت کای بخردان
پسندیده و کار دیده ردان

شما را بدین مزد بسیار باد
ورا داور دادگر یار باد

یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد
که کس در جهان ز آن گمانی نبرد

پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد

ز پیوند وز پند و نیکوسخن
چه از نو چه از روزگار کهن

ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غمگسارست و هم رای زن

جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید

وزان پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خود کامه را

خرد را چو با دانش انباز کرد
به دل پاسخ نامه را ساز کرد

بدو گفت کاین نامه برخواندم
خرد رابر خویش بنشاندم

چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند

بدو باد روشن جهان بین من
که چونین بجوید همی کین من

دل او ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد

مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی
بدو شاد بادا کلاه مهی

کنون چون نشستیم با یکدگر
بخوانیم نامه همه سر به سر

بدان کو بزرگست و دارد خرد
یکایک بدین آرزو بنگرد

کنون دوده را سر به سر شیونست
نه هنگامهٔ این سخن گفتنست

چو سوک چنان مهتر آید به سر
ز فرمان خاقان نباشد گذر

مرا خود به ایران شدن روی نیست
زن پاک را به ز تو شوی نیست

اگر من بدین زودی آیم به راه
چه گوید مرا آن خردمند شاه

خردمند بی‌شرم خواند مرا
چو خاقان بی آزرم داند مرا

بدین سوک چون بگذرد چار ماه
سواری فرستم به نزدیک شاه

همه بشنوم هرچ باید شنید
بگویندگان تا چه آید پدید

بگویم یکایک به نامه درون
چو آید به نزدیک او رهنمون

تو اکنون از ایدر به شادی خرام
به خاقان بگو آنچ دادم پیام

فراوان فرستاده را هدیه داد
جهاندیده از مرو برگشت شاد

ز لشکر بسی زینهاری شدند (52)

ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به زاری شدند

برادر بیامد به نزدیک اوی
که ای نامور مهتر جنگ جوی

سپاه دلاور به ایران کشید
بسی زینهاری بر ما رسید

ازین ننگ تا جاودان بر درت
بخندد همی لشکر و کشورت

سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید

بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد به راه

بریشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فراز آر شیرین سخن

ازیشان نداند کسی راه ما
مگر بشکنی پشت بدخواه ما

به خوبی سخن گوی و بنوازشان
به مردانگی سر بر افرازشان

وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ

ازیشان یکی گورستان کن به مرو
که گردد زمین همچو پر تذرو

بیامد سپهدار با شش هزار
گزیده ز ترکان جنگی سوار

به روز چهارم بریشان رسید
زن شیر دل چون سپه را بدید

ازیشان به دل بر نکرد ایچ یاد
زلشکر سوی ساربان شد چوباد

یکایک بنه از پس پشت کرد
بیامد نگه کرد جای نبرد

سلیح برادر به پوشید زن
نشست از بر باره گام زن

دو لشکر برابر کشیدند صف
همه جانها برنهاده به کف

به پیش سپاه اندر آمد تبرگ
که خاقان ورا خواندی پیر گرگ

به ایرانیان گفت کان پاک زن
مگر نیست با این بزرگ انجمن

بشد گردیه با سلیح گران
میان بسته برسان جنگاوران

دلاور تبرگش ندانست باز
بزد پاشنه شد بر او فراز

چنین گفت کان خواهرکشته شاه
کجا جویمش در میان سپاه

که با او مرا هست چندی سخن
چه از نو چه از روزگار کهن

بدو گردیه گفت اینک منم
که بر شیر درنده اسپ افگنم

چو بشنید آواز او را تبرگ
بران اسپ جنگی چو شیر سترگ

شگفت آمدش گفت خاقان چین
تو را کرد زین پادشاهی گزین

بدان تا تو باشی ورا یادگار
ز بهرام شیر آن گزیده سوار

همی‌گفت پاداش آن نیکوی
بجای آورم چون سخن بشنوی

مرا گفت بشتاب و او را بگوی
که گر زآنک گفتم ندیدی تو روی

چنان دان که این خود نگفتم ز بن
مگر نیز باز آمدم زان سخن

ازین مرز رفتن مرا روی نیست
مکن آرزو گر تو را شوی نیست

سخنها برین گونه پیوند کن
وگر پند نپذیردت بند کن

همان را که او را بدان داشتست
سخنها ز اندازه بگذاشتست

بدو گردیه گفت کز رزمگاه
به یکسو شویم از میان سپاه

سخن هرچ گفتی تو پاسخ دهم
تو را اندرین رای فرخ نهم

ز پیش سپاه اندر آمد تبرگ
بیامد بر نامدار سترگ

چو تنها بدیدش زن چاره جوی
از آن مغفر تیره بگشاد روی

بدو گفت بهرام را دیده‌ای
سواری و رزمش پسندیده ای

مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد به سر

کنون من تو را آزمایش کنم
یکی سوی رزمت نمایش کنم

اگر از در شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندست شوی

بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ
پس او همی‌تاخت ایزد گشسپ

یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست خفتان و پیوند اوی

یلان سینه با آن گزیده سپاه
برانگیخت اسپ اندر آن رزمگاه

همه لشکر چین بهم بر شکست
بسی کشت و افگند و چندی بخست

دو فرسنگ لشکر همی‌شد ز پس
بر اسپان نماندند بسیار کس

سراسر همه دشت شد رود خون
یکی بی‌سر و دیگری سرنگون

چو پیروز شد سوی ایران کشید (53)

چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید

به روز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد

به آموی یک چند بنشست و بود
به دلش اندرون داوریها فزود

یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد

نخستین سخن گفت بهرام گرد
به تیمار و درد برادر بمرد

تو را و مرا مزد بسیار باد
روان وی از ما بی‌آزار باد

دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچ از من شنیدی ز پند

پس ما بیامد سپاهی گران
همه نامداران جنگاوران

برآن گونه برگاشتمشان ز رزم
که نه رزم بینند زان پس نه بزم

بسی نامور مهتران با منند
نبادی که آید بریشان گزند

نشستم به آموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم

ازآن پس به آرام بنشست شاه (54)

ازآن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه

ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او بروی اندر آورد روی

به دستور پاکیزه یک روز گفت
که اندیشه تا کی بود در نهفت

کشندهٔ پدر هر زمان پیش من
همی‌بگذرد چون بود خویش من

چوروشن روانم پر از خون بود
همی پادشاهی کنم چون بود

نهادند خوان و می چند خورد
هم آن روز بندوی رابند کرد

ازان پس چنین گفت با رهنما
که او را هم‌اکنون ببردست وپا

بریدند هم در زمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد

وزان پس بسوی خراسان کسی (55)

وزان پس بسوی خراسان کسی
گسی کرد و اندرز دادش بسی

بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان

به گستهم گو ایچ گونه مپا
چو این نامه من بخوانی بیا

فرستاده چون در خراسان رسید
به درگاه مرد تن آسان رسید

بگفت آنچ فرمان پرویز بود
که شاه جوان بود و خونریز بود

چو گستهم بشنید لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند

چنین تا به شهر بزرگان رسید
ز ساری و آمل به گرگان رسید

شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او به مستی بکشت

چوبشنید دستش به دندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند

همه جامهٔ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همی‌ریخت خاک

بدانست کو را جهاندار شاه
به کین پدر کرد خواهد تباه

خروشان ازان جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت

سپاه پراگنده کرد انجمن
همی‌تاخت تا بیشه نارون

چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید

همی‌برد بر هر سوی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن

به هر سو که بیکار مردم بدند
به نانی همی بندهٔ او شدند

به جایی کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود

همی بر سرانشان فرود آمدی
سپه رایکایک بهم برزدی

وزان پس چو گردوی شد نزد شاه
بگفت آن کجا خواهرش با سپاه

بدان مرزبانان خاقان چه کرد
که در مرو زیشان برآورد گرد

وزان روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز

همان گردیه با سپاه بزرگ
برفت از بر نامدار سترگ

پس او سپاهی بیامد بکین
چه کرد او بدان نامداران چین

پذیره شدن را سپه برنشاند
ازان جایگه نیز لشکر براند

چو آگاه شد گردیه رفت پیش
از آموی با نامدران خویش

چو گستهم دید آن سپه را ز راه
بر انگیخت اسپ از میان سپاه

بیامد بر گردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد

همان درد بندوی او رابگفت
همی به آستین خون مژگان برفت

یلان سینه را دید و ایزد گشسپ
فرود آمد از دور گریان زاسپ

بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار

تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه از بهر او تن به خون داده بود

به تارک مر او را روا داشتی
روان پیش خاکش فدا داشتی

نخستین ز تن دست و پایش برید
بران سان که از گوهر او سزید

شما را بدو چیست اکنون امید
کجا همچو هنگام با دست و بید

ابا همگنانتان بتر زان کند
به شهر اندرون گوشت ارزان کند

چو از دور بیند یلان سینه را
بر آشوبد و نو کند کینه را

که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را

ازو هرکه داندش پرهیز به
گلوی و را خنجر تیز به

گر ای دون که باشید با من بهم
ز نیم اندرین رای بر بیش و کم

پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همی‌جست هر کس ز راه گزند

زبان تیز با گردیه بر گشاد
همی‌کرد کردار بهرام یاد

ز گفتار او گردیه گشت سست
شداندیشه‌ها بر دلش بر درست

ببودند یکسر به نزدیک اوی
درخشان شد آن رای تاریک اوی

یلان سینه راگفت کاین زن بشوی
چه گوید بجوید بدین آب روی

چنین داد پاسخ که تا گویمش
به گفتار بسیار دل جویمش

یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیده‌ام رای زن

ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگان را گزید

چه گویی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یلی با سپاه

بدو گفت شویی کز ایران بود
ازو تخمهٔ ما نه ویران بود

یلان سینه او را بگستهم داد
دلاور گوی بود فرخ نژاد

همی‌داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب

سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی

هر آنگه که دیدی شکست سپاه
کمان را بر افراشتی تا به ماه

چنین تا برآمد برین چندگاه (56)

چنین تا برآمد برین چندگاه
ز گستهم پر درد شد جان شاه

برآشفت روزی به گردوی گفت
که گستهم با گردیه گشت جفت

سوی او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان رای زن

از آمل کس آمد ز کارآگهان
همه فاش کرد آنچ بودی نهان

همی‌گفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت

چو سازدندگان شمع ومی‌خواستند
همه کاخ ا ورا بیاراستند

ز بیگانه مردم بپردخت جای
نشست از بر تخت با رهنمای

همان نیز گردوی و خسرو بهم
همی‌رفت از گردیه بیش و کم

بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه
به آمل فرستاده‌ام کینه خواه

همه خسته وکشته بازآمدند
پرازناله وبا گداز آمدند

کنون اندرین رای ما را یکیست
که از رای ما تاج و تخت اندکیست

چو بهرام چوبینه گم کرد راه
همیشه بدی گردیه نیک خواه

کنون چاره‌ای هست نزدیک من
مگو این سخن بر سر انجمن

سوی گردیه نامه باید نوشت
چو جویی پر از می بباغ بهشت

که با تو همی دوستداری کنم
بهر جای و هر کار یاری کنم

برآمد برین روزگاری دراز
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز

کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوی ما رابجای تنست

نگر تا چگونه کنی چاره‌ای
کزان گم شود زشت پتیاره‌ای

که گستهم را زیر سنگ‌آوری
دل وخانهٔ ما به چنگ آوری

چو این کرده باشی سپاه تو را
همان در جهان نیک خواه تو را

مر آن را که خواهی دهم کشوری
بگردد بر آن کشور اندر سری

توآیی به مشکوی زرین من
سرآورده باشی همه کین من

برین برخورم سخت سوگند نیز
فزایم برین بندها بند نیز

اگر پیچم این دل ز سوگند من
مبادا ز من شاد پیوند من

بدو گفت گردوی نوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی

تو دانی که من جان و فرزند خویش
برو بوم آباد و پیوند خویش

بجای سر تو ندارم به چیز
گرین چیزها ارجمندست نیز

بدین کس فرستم به نزدیک اوی
درفشان کنم جان تاریک اوی

یکی رقعه خواهم برو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه

به خوارهر فرستم زن خویش را
کنم دور زین در بد اندیش را

که چونین سخن نیست جز کار زن
به ویژه زنی کو بود رای زن

برین نیز هر چون همی‌بنگرم
پیام تو باید بر خواهرم

بر آید بکام تو این کار زود
برین بیش و کم بر نباید فزود

چو بشنید خسرو بران شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد

هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست

یکی نامه بنوشت چون بوستان
گل بوستان چون رخ دوستان

پر از عهد و پیوند و سوگندها
ز هر گونه‌ای لابه و پندها

چو برگشت عنوان آن نامه خشک
نهادند مهری برو بر ز مشک

نگینی برو نام پرویز شاه
نهادند بر مهر مشک سیاه

یکی نامه بنوشت گردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز

سرنامه گفت آنک بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد

که بخشایش آراد یزدان بروی
مبادا پشیمان ازان گفت وگوی

هرآنکس که جانش ندارد خرد
کم و بیشی کارها ننگرد

گر او رفت ما از پس اورویم
بداد خدای جهان بگرویم

چو جفت من آید به نزدیک تو
درخشان کند جان تاریک تو

ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت را روی زرد

نهاد آن خط خسرو اندر میان
بپیچید برنامه بر پرنیان

زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خود کامه را

همی‌تاخت تا بیشهٔ نارون
فرستادهٔ زن به نزدیک زن

ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار

زبهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان بر افشاندند

پس آن نامهٔ شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه

چو آن شیر زن نامهٔ شاه دید
تو گفتی بروی زمین ماه دید

بخندید و گفت این سخن رابه رنج
ندارد کسی کش بود یار پنج

بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت زان نامدار انجمن

چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست او را بدست

همان پنج تن را بر خویش خواند
به نزدیکی خوابگه برنشاند

چو شب تیره شد روشنایی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه بمشت

ازان مردمان نیز یار آمدند
به بالین آن نامدار آمدند

بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست

سپهبد به تاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن به خسرو سپرد

بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر بر زنی آتش وباد خاست

چو آواز بشنید ناباک زن
بخفتان رومی بپوشید تن

شب تیره ایرانیان رابخواند
سخنهای آن کشته چندی براند

پس آن نامهٔ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بی‌فزودشان

همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه برگوهر افشاندند