اشعار حماسی و اساطیری

دوات و قلم خواست ناباک زن (57)

دوات و قلم خواست ناباک زن
ز هرگونه انداخت با رای زن

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه وز مردم نیک خواه

سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آنکس که او کینه از دل بشست

دگر گفت کاری که فرمود شاه
بر آمد بکام دل نیک خواه

پراگنده گشت آن سپاه سترگ
به بخت جهاندار شاه بزرگ

ازین پس کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی

چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
از آن زن ورا شادی نو رسید

فرستاده‌ای خواست شیرین سخن
که داند همه داستان کهن

یکی نامه برسان ارژنگ چین
نوشتند و کردند چند آفرین

گرانمایه زن را به درگاه خواند
به نامه ورا افسر ماه خواند

فرستاده آمد بر زن چوگرد
سخنهای خسرو بدو یادکرد

زن شیر زان نامهٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار

سپه را به در خواند و روزی بداد
چو شد روز روشن بنه برنهاد

چو آمد به نزدیکی شهریار
سپاهی پذیره شدش بی‌شمار

ز ره چون بدرگاه شد بار یافت
دل تاجور پر ز تیمار یافت

بیاورد زان پس نثاری گران
هر آنکس که بودند با اوسران

همان گنج و آن خواسته پیش برد
یکایک به گنج‌ور اوبرشمرد

ز دینار وز گوهر شاهوار
کس آن را ندانست کردن شمار

ز دیبای زر بفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر

نگه کرد خسرو بران زاد سرو
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

به رخساره روز و به گیسو چو شب
همی در بارد تو گویی ز لب

ورا در شبستان فرستاد شاه
ز هر کس فزون شد و را پایگاه

فرستاد نزد برادرش کس
همان نزد دستور فریادرس

بر آیین آن دین مر او رابخواست
بپذرفت با جان همی‌داشت راست

بیارانش بر خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز

برآمد برین روزگاری دراز (59)

برآمد برین روزگاری دراز
نبد گردیه را به چیزی نیاز

چنین می همی‌خورد با بخردان
بزرگان و رزم آزموده ردان

بدان مجلس اندر یکی جام بود
نوشته برو نام بهرام بود

بفرمود تا جام بنداختند
وزان هرکسی دل بپرداختند

گرفتند نفرین به بهرام بر
بران جام و آرندهٔ جام بر

چنین گفت که اکنون بر بوم ری
به کوبند پیلان جنگی بپی

همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری بپی دشت و هامون کنند

گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار

نگه کن که شهری بزرگست ری
نشاید که کوبند پیلان بپی

که یزدان دران کار همداستان
نباشد نه هم بر زمین راستان

به دستور گفت آن زمان شهریار
که بد گوهری باید و نابکار

که یک چند باشد بری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بد زبان

بدو گفت بهمن که گر شهریار
بخواهد نشان چنین نابکار

بجوییم و این را بجا آوریم
نباید که بی‌رهنما آوریم

چنین گفت خسرو که بسیارگوی
نژند اختری بایدم سرخ موی

تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت
همان دوزخی روی دور از بهشت

یکی مرد بدنام و رخساره زرد
بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد

همان بد دل و سفله و بی‌فروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ

دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ

همه موبدان مانده زو در شگفت
که تا یاد خسرو چنین چون گرفت

همی‌جست هرکس بگرد جهان
ز شهر کسان از کهان و مهان

چنان بد که روزی یکی نزد شاه
بیامد کزین گونه مردی به راه

بدیدم بیارم به فرمان کی
بدان تا فرستدش خسرو به ری

بفرمود تا نزد او آورند
وز آنگونه بازی بکو آورند

ببردند زین گونه مردی برش
بخندید زو کشور و لشکرش

بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاد ای بد بی‌خرد

چنین گفت با شاه کز کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد

سخن هرچ گویی دگرگون کنم
تن و جان مردم پر از خون کنم

سرمایهٔ من دروغست و بس
سوی راستی نیستم دست رس

بدو گفت خسرو که بد اخترت
نوشته مبادا جزین بر سرت

به دیوان نوشتند منشور ری
ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی

سپاه پراگنده او را سپرد
برفت از درو نام زشتی ببرد

چوآمد بری مرد ناتندرست
دل و دیده از شرم یزدان بشست

بفرمود تا ناودانهای بام
بکندند و او شد بران شادکام

وزان پس همه گربکان رابکشت
دل کد خدایان ازو شد درشت

به هرسو همی‌رفت با رهنمای
منادیگری پیش او بر بپای

همی‌گفت گر ناودانی بجای
ببینی و گر گربه‌ای در سرای

بدان بوم وبر آتش اندر زنم
ز برشان همی سنگ بر سرزنم

همی‌جست جایی که بد یک درم
خداوند او را فگندی به غم

همه خانه از موش بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند

چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود

ازان زشت بد کامهٔ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو بری

شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همی‌تافتی آفتاب

همه شهر یکسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد

چنین تا بیامد مه فرودین (60)

چنین تا بیامد مه فرودین
بیاراست گلبرگ روی زمین

جهان از نم ابر پر ژاله شد
همه کوه وهامون پراز لاله شد

بزرگان به بازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند

چو خسرو گشاده در باغ دید
همه چشمهٔ باغ پر ماغ دید

بفرمود تا دردمیدند بوق
بیاورد پس جامهای خلوق

نشستند بر سبزه می خواستند
به شادی زبان را بیاراستند

بیاورد پس گردیه گربکی
که پیدا نبد گربه از کودکی

بر اسپی نشانده ستامی بزر
به زر اندرون چند گونه گهر

فروهشته از گوش او گوشوار
به ناخن بر از لاله کرده نگار

بدیده چوقار و به رخ چون بهار
چو می‌خواره بد چشم او پر خمار

همی‌تاخت چون کودکی گرد باغ
فروهشته از باره زرین جناغ

لب شاه ایران پر از خنده شد
همه کهتران خنده را بنده شد

ابا گردیه گفت کز آرزوی
چه باید بگو ای زن خوب روی

زن چاره گر برد پیشش نماز
بدو گفت کای شاه گردن فراز

بمن بخش ری را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن

ز ری مردک شوم رابازخوان
ورا مرد بد کیش و بد ساز دان

همی گربه از خانه بیرون کند
دگر ناودان یک به یک بشکند

بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای ماه لشکرشکن

ز ری باز خوان آن بد اندیش را
چو آهرمن آن مرد بد کیش را

فرستاد کس زشت رخ رابخواند
همان خشم بهرام با او براند

بکشتند او را به زاری و درد
کجا بد بد اندیش و بیکار مرد

هممی هر زمانش فزون بود بخت
ازان تاجور خسروانی درخت

ازان پس چو گسترده شد دست شاه (61)

ازان پس چو گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه

همه تاجدارانش کهتر شدند
همه کهتران زو توانگر شدند

گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهاندیده گردان و جنگی سوار

در گنج های کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد

جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر

از آن نامداران ده و دو هزار
گزین کرد ز ایران و نیران سوار

فرستاد خسرو سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آزاد بوم

بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه

مگر هرکسی برکند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش

هم از نامداران ده و دو هزار
سواران هشیار خنجرگزار

بدان تا سوی زابلستان شوند
ز بوم سیه در گلستان شوند

بدیشان چنین گفت هرکو ز راه
بگردد ندارد زبان را نگاه

به خوبی مر او را به راه آورید
کزین بگذرد بند و چاه آورید

به هرسو فرستید کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان

طلایه بباید به روز و شبان
مخسپید در خیمه بی‌پاسبان

ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور سواران پرخاشخر

بخواند و بسی هدیه‌ها دادشان
به راه الانان فرستادشان

بدیشان سپرد آن در باختر
بدان تا نیاید ز دشمن گذر

بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید

ده ودو هزار دگر برگزید
ز مردان جنگی چنان چون سزید

به سوی خراسان فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان

که از مرز هیتال تا مرزچین
نباید که کس پی نهد بر زمین

مگر به آگهی و بفرمان ما
روان بسته دارد به پیمان ما

بهر کشوری گنج آگنده هست
که کس را نباید شدن دوردست

چو باید بخواهید و خرم بوید
خردمند باشید و بی غم بوید

در گنج بگشاد و چندی درم
که بودی ز هرمز برو بر رقم

بیاورد و گریان به درویش داد
چو درویش پیوسته بد بیش داد

از آنکس که او یار بندوی بود
به نزدیک گستهم و زنگوی بود

که بودند یازان به خون پدر
ز تنهای ایشان جدا کرد سر

چو از کین و نفرین به پردخت شاه
بدانش یکی دیگر آورد راه

از آن پس شب و روز گردنده دهر
نشست و ببخشید بر چار بهر

از آن چار یک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو بیاد

ز کار سپاه و ز کار جهان
بگفتی به شاه آشکار و نهان

چو در پادشاهی به دیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیر دست

سبک دامن داد بر تافتی
گذشته بجستی و دریافتی

دگر بهر شادی و رامشگران
نشسته به آرام با مهتران

نبودی نه اندیشه کردی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد

سیم بهره گاه نیایش بدی
جهان آفرین را ستایش بدی

چهارم شمار سپهر بلند
همی بر گرفتی چه و چون و چند

ستاره شمر پیش او بر بپای
که بودی به دانش ورا رهنمای

وزین بهره نیمی شب دیر یاز
نشستی همی با بتان طراز

همان نیز یک ماه بر چار بهر
ببخشید تا شاد باشد ز دهر

یکی بهره میدان چوگان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر

دگر بهره زو کوه و دشت شکار
ازان تازه گشتی ورا روزگار

هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز
به رخشنده روز و شب دیر یاز

هر آنکس که بودی و را پیش گاه
ببستی به شهر اندر آیین و راه

دگر بهره شطرنج بودی و نرد
سخن گفت از روزگار نبرد

سه دیگر هر آنکس که داننده بود
فزایندهٔ چیز و خواننده بود

به نوبت و را پیش بنشاندی
سخنهای دیرینه برخواندی

چهارم فرستادگان را ز راه
همی‌خواندندی به نزدیک شاه

نوشتی همه پاسخ نامه باز
بدادی بدان مرد گردن فراز

فرستاده با خلعت و کام خویش
ز در بازگشتی به آرام خویش

همه روز منشور هر کشوری
نوشتی سپردی بهر مهتری

چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین

نهادی یکی گنج خسرو نهان
که نشناختی کهتری در جهان

چو بر پادشاهیش شد پنج‌سال (62)

چو بر پادشاهیش شد پنج‌سال
به گیتی نبودش سراسر همال

ششم سال زان دخت قیصر چو ماه
یکی پورش آمد همانند شاه

نبود آن زمان رسم بانگ نماز
به گوش چنان پروریده بناز

یکی نام گفتی مر او را پدر
نهانی دگر آشکارا دگر

نهانی به گفتی بگوش اندرون
همی‌خواندی آشکارا برون

بگوش اندرون خواند خسرو قباد
همی‌گفت شیر وی فرخ نژاد

چو شب کودک آمد گذشته سه پاس
بیامد بر خسرو اخترشناس

از اخترشناسان بپرسید شاه
که هرکس که دارند اختر نگاه

بدیدی که فرجام این کار چیست
ز زیچ اختر این جهاندار چیست

چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابی گذر

ازین کودک آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهت برو آفرین

هم از راه یزدان بگردد به نیز
ازین بیشتر چون سراییم چیز

دل شاه غمگین شد از کارشان
وزان ناسزاوار گفتارشان

چنین گفت با مرد داننده شاه
که نیکو کنید اندر اختر نگاه

نگر تا نگردد زبانتان برین
به پیش بزرگان ایران زمین

همی‌داشت آن اختران را نگاه
نهاده بران بسته بر مهر شاه

پر اندیشه بد زان سخن شهریار
بران هفته کس را ندادند بار

ز نخچیر و از می به یکسو کشید
بدان چندگه روی کس را ندید

همه مهتران سوی موبد شدند
ز هر گونه‌ای داستانها زدند

بدان تا چه بد نامور شاه را
که بربست بر کهتران راه را

چو بشنید موبد بشد نزد شاه
بدو داد یکسر پیام سپاه

چنین داد پاسخ ورا شهریار
که من تنگ دل گشتم از روزگار

ز گفتار این مرد اخترشناس
ز گردون گردان شدم ناسپاس

به گنجور گفت آن یکی پرنیان
بیاور یکی رقعه اندر میان

بیاورد گنجور و موبد بدید
دلش تنگ شد خامشی برگزید

ازان پس بدو گفت یزدان بس است
کجا برتر از دانش هر کس است

گر ایدون که ناچار گردان سپهر
دگرگون نماید به جوینده چهر

به تیمار کی باز گردد ز بد
چنین گفته از دانشی کی سزد

جز از شادمانیت هرگز مباد
ز گفتار ایشان مکن هیچ یاد

ز موبد چو بشنید خسرو سخن
بخندید و کاری نو افگند بن

دبیر پسندیده را خواند پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش

ازان پس فزون شد بزرگی شاه (68)

ازان پس فزون شد بزرگی شاه
که خورشید شد آن کجا بود ماه

همه روز با دخت قیصر بدی
همو بر شبستانش مهتر بدی

ز مریم همی‌بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد

به فرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصرنژاد

ازان چاره آگه نبد هیچ‌کس
که او داشت آن راز تنها و بس

چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد

چو شیرویه را سال شد بر دو هشت
به بالا زسی سالگان برگذشت

بیاورد فرزانگان را پدر
بدان تا شود نامور پر هنر

همی‌داشت موبد مر او را نگاه
شب و روز شادان به فرمان شاه

چنان بد که یک روز موبد ز تخت
بیامد به نزدیک آن نیک بخت

چو آمد به نزدیک شیرویه باز
همیشه به بازیش بودی نیاز

یکی دفتری دید پیش اندرش
نوشته کلیله بران دفترش

بدست چپ آن جوان سترگ
بریده یکی خشک چنگال گرگ

سروی سر گاومیشی براست
همی این بران بر زدی چونک خواست

غمی شد دل موبد از کاراوی
ز بازی و بیهوده کردار اوی

به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و رای جوان سترگ

ز کار زمانه غمی گشت سخت
ازان برمنش کودک شور بخت

کجا طالع زادنش دیده بود
ز دستور وگنجور بشنیده بود

سوی موبد موبد آمد بگفت
که بازیست باآن گرانمایه جفت

بشد زود موبد بگفت آن به شاه
همی‌داشت خسرو مر او را نگاه

ز فرزند رنگ رخش زرد شد
ز کار زمانه پراز درد شد

ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پر درد و پیچان جگر

همی‌گفت تا کردگار سپهر
چگونه نماید بدین کرده چهر

چو بر پادشاهیش بیست وسه سال
گذر کرد شیرویه بفراخت یال

بیازرد زو شهریار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ

پر از درد شد جان خندان اوی
وز ایوان او کرد زندان اوی

هم آن را که پیوستهٔ اوبدند
گه رای جستن براو شدند

بسی دیگر از مهتر و کهتران
که بودند با او ببندگران

همی‌برگرفتند زیشان شمار
که پرسه فزون آمد از سه هزار

همه کاخها رایک اندر دگر
برید آنک بد شاه را کارگر

ز پوشیدنیها و از خوردنی
ز بخشیدنی هم ز گستردنی

به ایوانهاشان بیاراستند
پرستنده و بندگان خواستند

همان می‌فرستاد و رامشگران
همه کاخ دینار بد بی‌کران

به هنگامشان رامش و خورد بود
نگهبان ایشان چهل مرد بود

همی هر زمان شاه برتر گذشت (70)

همی هر زمان شاه برتر گذشت
چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت

کسی را نشد بر درش کار بد
ز درگاه آگاه شد باربد

بدو گفت هر کس که شاه جهان
گزیدست رامشگری در نهان

اگر با تو او را برابر کند
تو را بر سر سرکش افسر کند

چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
وگرچه نبودش به چیزی نیاز

ز کشور بشد تا به درگاه شاه
همی‌کرد رامشگران را نگاه

چوبشنید سرکش دلش تیره شد
به زخم سرود اندرو خیره شد

بیامد به درگاه سالار بار
درم کرد و دینار چندی نثار

بدو گفت رامشگری بر درست
که از من به سال و هنربرترست

نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گشتیم و او نو شود

ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر ساده بربست راه

چو رفتی به نزدیک او باربد
همش کار بد بود و هم بار بد

ندادی ورا بار سالار بار
نه نیزش بدی مردمی خواستار

چو نومید برگشت زان بارگاه
ابا بربط آمد سوی باغ شاه

کجا باغبان بود مردوی نام
شد از دیدنش باربد شادکام

بدان باغ رفتی به نوروز شاه
دو هفته ببودی بدان جشنگاه

سبک باربد نزد مردوی شد
هم آن روز با مرد همبوی شد

چنین گفت با باغبان باربد
که گویی تو جانی و من کالبد

کنون آرزو خواهم از تو یکی
کجاهست نزدیک تو اندکی

چو آید بدین باغ شاه جهان
مرا راه ده تاببینم نهان

که تاچون بود شاه را جشنگاه
ببینم نهفته یکی روی شاه

بدو گفت مردوی کایدون کنم
ز مغز تو اندیشه بیرون کنم

چو خسرو همی‌خواست کاید بباغ
دل میزبان شد چو روشن چراغ

بر باربد شد بگفت آنک شاه
همی‌رفت خواهد بران جشنگاه

همه جامه را باربد سبز کرد
همان بربط و رود ننگ و نبرد

بشد تابجایی که خسرو شدی
بهاران نشستن گهی نو شدی

یکی سرو بد سبز و برگش گشن
ورا شاخ چون رزمگاه پشن

بران سرو شد بربط اندر کنار
زمانی همی‌بود تا شهریار

ز ایوان بیامد بدان جشنگاه
بیاراست پیروزگر جای شاه

بیامد پری چهرهٔ میگسار
یکی جام بر کف بر شهریار

جهاندار بستد ز کودک نبید
بلور از می سرخ شد ناپدید

بدانگه که خورشید برگشت زرد
همی‌بود تاگشت شب لاژورد

زننده بران سرو برداشت رود
همان ساخته پهلوانی سرود

یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزان خیره شد مرد بیداربخت

سرودی به آواز خوش برکشید
که اکنون تو خوانیش داد آفرید

بماندند یک مجلس اندر شگفت
همی هرکسی رای دیگر گرفت

بدان نامداران بفرمود شاه
که جویند سرتاسر آن جشنگاه

فراوان بجستند و باز آمدند
به نزدیک خسرو فراز آمدند

جهاندیده آنگه ره اندر گرفت
که از بخت شاه این نباشد شگفت

که گردد گل سبز رامشگرش
که جاوید بادا سر و افسرش

بیاورد جامی دگر میگسار
چو از خوب رخ بستد آن شهریار

زننده دگرگون بیاراست رود
برآورد ناگاه دیگر سرود

که پیکار گردش همی‌خواندند
چنین نام ز آواز او راندند

چو آن دانشی گفت و خسرو شنید
به آواز او جام می در کشید

بفرمود کاین رابجای آورید
همه باغ یک سر به پای آورید

بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ

ندیدند چیزی جز از بید و سرو
خرامان به زیر گل اندر تذرو

شهنشاه پس جام دیگر بخواست
بر آواز سربرآورد راست

برآمد دگر باره بانگ سرود
همان ساخته کرده آواز رود

همی سبز در سبز خوانی کنون
برین گونه سازند مکر و فسون

چوبشنید پرویز برپای خاست
به آواز او بر یکی جام خواست

که بود اندر آن جام یک من نبید
به یکدم می روشن اندر کشید

چنین گفت کاین گر فرشته بدی
ز مشک و زعنبر سرشته بدی

وگر دیو بودی نگفتی سرود
همان نیز نشناختی زخم رود

بجویید درباغ تا این کجاست
همه باغ و گلشن چپ و دست راست

دهان و برش پر ز گوهر کنم
برین رود سازانش مهتر کنم

چو بشنید رامشگر آواز اوی
همان خوب گفتار دمساز اوی

فرود آمد از شاخ سرو سهی
همی‌رفت با رامش و فرهی

بیامد بمالید برخاک روی
بدو گفت خسرو چه مردی بگوی

بدو گفت شاهایکی بنده‌ام
به آواز تو در جهان زنده‌ام

سراسر بگفت آنچ بود از بنه
که رفت اندر آن یک دل و یک تنه

بدیدار او شاد شد شهریار
بسان گلستان به ماه بهار

به سرکش چنین گفت کای بد هنر
تو چون حنظلی باربد چون شکر

چرا دور کردی تو او را ز من
دریغ آمدت او درین انجمن

به آواز او شاد می درکشید
همان جام یاقوت بر سرکشید

برین گونه تا سرسوی خواب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد

ببد باربد شاه رامشگران
یکی نامدارای شد از مهتران

سر آمد کنون قصهٔ باربد
مبادا که باشد تو را یار بد

کنون از بزرگی خسرو سخن (72)

کنون از بزرگی خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن

بران سان بزرگی کس اندر جهان
ندارد بیاد از کهان و مهان

هر آنکس که او دفتر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند

سزد گر بگویم یکی داستان
که باشد خردمند هم داستان

مبادا که گستاخ باشی به دهر
که از پای زهرش فزونست زهر

مساایچ با آز و با کینه دست
ز منزل مکن جایگاه نشست

سرای سپنجست با راه و رو
تو گردی کهن دیگر آرند نو

یکی اندر آید دگر بگذرد
زمانی به منزل چمد گر چرد

چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر مور وپیل

ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت

که چندی سزاواری دستگاه
بزرگی و اورنگ و فر و سپاه

کزان بیشتر نشنوی در جهان
اگر چند پرسی ز دانا مهان

ز توران وز هند وز چین و روم
ز هرکشوری کان بد آباد بوم

همی باژ بردند نزدیک شاه
به رخشنده روز و شبان سیاه

غلام و پرستنده از هر دری
ز در و ز یاقوت و هر گوهری

ز دینار و گنجش کرانه نبود
چنو خسرو اندر زمانه نبود

ز شاهین وز باز و پران عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب

همه برگزیدند پیمان اوی
چو خورشید روشن بدی جان اوی

نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس وز روم و روس

دگر گنج پر در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود

که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان

دگر گنج باد آورش خواندند
شمارش بکردند و در ماندند

دگر آنک نامش همی‌بشنوی
تو گویی همه دیبهٔ خسروی

دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبودی به خشکی و آب

دگر گنج کش خواندی سوخته
کزان گنج بد کشور افروخته

دگر آنک بد شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ

به زر سرخ گوهر برو بافته
به زر اندرون رشته‌ها تافته

ز رامشگران سرکش و باربد
که هرگز نگشتی به آواز بد

به مشکوی زرین ده و دوهزار
کنیزک به کردار خرم بهار

دگر پیل بد دو هزار و دویست
که گفتی ازان بر زمین جای نیست

فغستان چینی و پیل و سپاه
که بر زین زرین بدی سال و ماه

دگر اسب جنگی ده و شش هزار
دو صد بارگی کان نبد در شمار

ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش وگام زن شست وشش

که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید

چنویی به دست یکی پیشکار
تبه شد تو تیمار و تنگی مدار

تو بی رنجی از کارها برگزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین

که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ما همی‌بشمرد

اگر تخت یابی اگر تاج و گنج
وگر چند پوینده باشی به رنج

سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت

بدان نامور تخت و جای مهی (73)

بدان نامور تخت و جای مهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی

جهاندار هم داستانی نکرد
از ایران و توران برآورد گرد

چو آن دادگر شاه بیداد گشت
ز بیدادی کهتران شادگشت

بیامد فرخ زاد آزرمگان
دژم روی با زیردستان ژکان

ز هرکس همی خواسته بستدی
همی این بران آن برین بر زدی

به نفرین شد آن آفرینهای پیش
که چون گرگ بیدادگر گشت میش

بیاراست بر خویشتن رنج نو
نکرد آرزو جز همه گنج نو

چو بی‌آب و بی‌نان و بی تن شدند
ز ایران سوی شهر دشمن شدند

هر آنکس کزان بتری یافت بهر
همی دود نفرین برآمد ز شهر

یکی بی‌هنر بود نامش گراز
کزو یافتی خواب و آرام و ناز

که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیو سر بود بیداد و شوم

چو شد شاه با داد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر

دگر زاد فرخ که نامی بدی
به نزدیک خسرو گرامی بدی

نیارست کس رفت نزدیک شاه
همه زاد فرخ بدی بار خواه

شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل زاد فرخ تبه گشت نیز

یکی گشت با سالخورده گراز
ز کشور به کشور به پیوست راز

گراز سپهبد یکی نامه کرد
به قیصر و را نیز بدکامه کرد

بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم تو را دستگیر

چو آن نامه برخواند قیصر سپاه
فراز آورید از در رزمگاه

بیاورد لشکر هم آنگه ز روم
بیامد سوی مرز آباد بوم

چو آگاه شد زان سخن شهریار
همی‌داشت آن کار دشوار خوار

بدانست کان هست کار گراز
که گفته ست با قیصر رزمساز

بدان کش همی‌خواند و او چاره‌جست
همی‌داشت آن نامور شاه سست

ز پرویز ترسان بد آن بدنشان
ز درگاه او هم ز گردنکشان

شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند ز ایران سران

ز اندیشه پاک دل رابشست
فراوان زهر گونه‌ای چاره جست

چو اندیشه روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت نزد گراز

که از تو پسندیدم این کارکرد
ستودم تو را نزد مردان مرد

ز کردارها برفزودی فریب
سر قیصر آوردی اندر نشیب

چواین نامه آرند نزدیک تو
پراندیشه کن رای تاریک تو

همی‌باش تا من بجنبم زجای
تو با لشکر خویش بگذار پای

چو زین روی و زان روی باشد سپاه
شود در سخن رای قیصر تباه

به ایران و را دستگیر آوریم
همه رومیان را اسیر آوریم

ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخن دان و گویا چناچون سزید

بدو گفت کاین نامه اندر نهان
همی بر بکردار کارآگهان

چنان کن که رومیت بیند کسی
بره بر سخن پرسد از تو بسی

بگیرد تو را نزد قیصر برد
گرت نزد سالار لشکر برد

بپرسد تو را کز کجایی مگوی
بگویش که من کهتری چاره‌جوی

به پیمودم این رنج راه دراز
یکی نامه دارم بسوی گراز

تواین نامه بربند بردست راست
گر ایدون که بستاند از تو رواست

برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند

بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی مرد بطریق او را بدید

سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

بدو گفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن بما راه راست

ازو خیره شد کهتر چاره جوی
ز بیمش بپاسخ دژم کرد روی

بجویید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را

بجستند و آن نامه از دست اوی
گشاد آنک دانا بد و راه جوی

ازان مرز دانا سری را بجست
که آن پهلوانی بخواند درست

چو آن نامه برخواند مرد دبیر
رخ نامور شد به کردار قیر

به دل گفت کاین بد کمین گراز
دلیر آمدستم به دامش فراز

شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار
کس از پیل جنگش نداند شمار

مرا خواست افگند در دام اوی
که تاریک بادا سرانجام اوی

و زان جایگه لشکر اندر کشید
شد آن آرزو بر دلش ناپدید

چو آگاهی آمد به سوی گراز
که آن نامور شد سوی روم باز

دلش گشت پر درد و رخساره زرد
سواری گزید ازدلیران مرد

یکی نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قیصر دژم

از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره‌جوی

شهنشاه داند که من کردم این
دلش گردد از من پر از درد وکین

چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایه‌ای برگزید

فرستاد تازان به نزد گراز
کزان ایزدت کرده‌بد بی نیاز

که ویران کنی تاج و گاه مرا
به آتش بسوزی سپاه مرا

کز آن نامه جز گنج دادن بباد
نیامد مرا از تو ای بد نژاد

مرا خواستی تا به خسرو دهی
که هرگز مبادت بهی و مهی

به ایران نخواهند بیگانه‌ای
نه قیصر نژادی نه فرزانه‌ای

به قیصر بسی کرد پوزش گراز
به کوشش نیامد بدامش فراز

گزین کرد خسرو پس آزاده‌ای
سخن گوی و دانا فرستاده‌ای

یکی نامه بنوشت سوی گراز
که‌ای بی بها ریمن دیو ساز

تو را چند خوانم برین بارگاه
همی دورمانی ز فرمان و راه

کنون آن سپاهی که نزد تواند
بسال و به ماه اورمزد تواند

به رای و به دل ویژه با قیصرند
نهانی به اندیشه دیگرند

برما فرست آنک پیچیده‌اند
همه سرکشی رابسیچیده‌اند

چواین نامه آمد بنزد گراز
پر اندیشه شد کهتر دیوساز

گزین کرد زان نامداران سوار
از ایران و نیران ده و دو هزار

بدان مهتران گفت یک دل شوید
سخن گفتن هرکسی مشنوید

بباشید یک چند زین روی آب
مگیرید یک سر به رفتن شتاب

چو هم پشت باشید با همرهان
یکی کوه کندن ز بن بر توان

سپه رفت تا خرهٔ اردشیر
هر آنکس که بودند برنا و پیر

کشیدند لشکر بران رودبار
بدان تا چه فرمان دهد شهریار

چو آگاه شد خسرو از کارشان
نبود آرزومند دیدارشان

بفرمود تا زاد فرخ برفت
به نزدیک آن لشکر شاه تفت

چنین بود پیغام نزد سپاه
که از پیش بودی مرا نیک خواه

چرا راه دادی که قیصر ز روم
بیاورد لشکر بدین مرز و بوم

که بود آنک از راه یزدان بگشت
ز راه و ز پیمان ما برگذشت

چو پیغام خسرو شنید آن سپاه
شد از بیم رخسار ایشان سیاه

کس آن راز پیدا نیارست کرد
بماندند با درد و رخساره زرد

پیمبر یکی بد به دل با گراز
همی‌داشت از آب وز باد راز

بیامد نهانی به نزدیکشان
برافروخت جانهای تاریکشان

مترسید گفت ای بزرگان که شاه
ندید از شما آشکارا گناه

مباشید جز یک دل و یک زبان
مگویید کز ما که شد بدگمان

وگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یاد هم دیگریم

همان چون شنیدند آواز اوی
بدانست هر مهتری راز اوی

مهان یکسر از جای برخاستند
بران هم نشان پاسخ آراستند

بر شاه شد زاد فرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد

بدو گفت رو پیش ایشان بگوی
که اندر شما کیست آزار جوی

که بفریفتش قیصر شوم بخت
به گنج و سلیح و به تاج و به تخت

که نزدیک ما او گنهکار شد
هم از تاج و اورنگ بیزار شد

فرستید یک سر بدین بارگاه
کسی راکه بودست زین سرگناه

بشد زاد فرخ بگفت این سخن
رخ لشکر نو ز غم شد کهن

نیارست لب را گشود ایچ کس
پر از درد و خامش بماندند و بس

سبک زاد فرخ زبان برگشاد
همی‌کرد گفتار ناخوب یاد

کزین سان سپاهی دلیر و جوان
نبینم کس اندر میان ناتوان

شما را چرا بیم باشد ز شاه
به گیتی پراگنده دارد سپاه

بزرگی نبینم به درگاه اوی
که روشن کند اختر و ماه اوی

شما خوار دارید گفتار من
مترسید یک سر ز آزار من

به دشنام لب را گشایید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز

هر آنکس که بشنید زو این سخن
بدانست کان تخت نوشد کهن

همه یکسر از جای برخاستند
به دشنام لبها بیاراستند

بشد زاد فرخ به خسرو بگفت
که لشکر همه یار گشتند و جفت

مرا بیم جانست اگر نیز شاه
فرستد به پیغام نزد سپاه

بدانست خسرو که آن کژگوی
همی آب و خون اندر آرد به جوی

ز بیم برادرش چیزی نگفت
همی‌داشت آن راستی در نهفت

که پیچیده بد رستم از شهریار
بجایی خود و تیغ زن ده هزار

دل زاده فرخ نگه داشت نیز
سپه را همه روی برگاشت نیز

همان زاد فرخ بدرگاه بر (75)

همان زاد فرخ بدرگاه بر
همی‌بود و کس را ندادی گذر

که آگه شدی زان سخن شهریار
به درگاه بر بود چون پرده دار

چو پژمرده شد چادر آفتاب
همی‌ساخت هر مهتری جای خواب

بفرمود تا پاسبانان شهر
هر آنکس که از مهتری داشت بهر

برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه

بدیشان چنین گفت کامشب خروش
دگرگونه‌تر کرد باید ز دوش

همه پاسبانان بنام قباد
همی‌کرد باید بهر پاس یاد

چنین داد پاسخ که ای دون کنم
ز سر نام پرویز بیرون کنم

چو شب چادر قیرگون کرد نو
ز شهر و ز بازار برخاست غو

همه پاسبانان بنام قباد
چو آواز دادند کردند یاد

شب تیره شاه جهان خفته بود
چو شیرین به بالینش بر جفته بود

چو آواز آن پاسبانان شنید
غمی گشت و زیشان دلش بردمید

بدو گفت شاها چه شاید بدن
برین داستانی بباید زدن

از آواز او شاه بیدار شد
دلش زان سخن پر ز آزار شد

به شیرین چنین گفت کای ماه روی
چه داری بخواب اندرون گفت وگوی

بدو گفت شیرین که بگشای گوش
خروشیدن پاسبانان نیوش

چو خسرو بدان گونه آوا شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید

چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
بیابید گفتار اخترشناس

که این بد گهر تا ز مادر بزاد
نهانی و را نام کردم قباد

به آواز شیرویه گفتم همی
دگر نامش اندر نهفتم همی

ورا نام شیروی بد آشکار
قبادش همی‌خواند این پیشکار

شب تیره باید شدن سوی چین
وگر سوی ما چین و مکران زمین

بریشان به افسون بگیریم راه
ز فغفور چینی بخواهم سپاه

ازان کاخترش به آسمان تیره بود
سخنهای او بر زمین خیره بود

شب تیره افسون نیامد به کار
همی‌آمدش کار دشوار خوار

به شیرین چنین گفت که آمد زمان
بر افسون ما چیره شد بدگمان

بدو گفت شیرین که نوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی

بدانش کنون چارهٔ خویش ساز
مبادا که آید به دشمن نیاز

چو روشن شود دشمن چاره جوی
نهد بی‌گمان سوی این کاخ روی

هم آنگه زره خواست از گنج شاه
دو شمشیر هندی و رومی کلاه

همان ترکش تیرو زرین سپر
یکی بندهٔ گرد و پرخاشخر

شب تیره‌گون اندر آمد به باغ
بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ

به باغ بزرگ اندر از بس درخت
نبد شاه را در چمن جای تخت

بیاویخت از شاخ زرین سپر
بجایی کزو دور بودی گذر

نشست از برنرگس و زعفران
یکی تیغ در زیر زانو گران

چو خورشید برزد سنان از فراز
سوی کاخ شد دشمن دیو ساز

یکایک بگشتند گرد سرای
تهی بد ز شاه سرافراز جای

به تاراج دادند گنج ورا
نکرد ایچ کس یاد رنج ورا

همه باز گشتنددیده پرآب
گرفته ز کار زمانه شتاب

چه جوییم ازین گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد

یک را همی تاج شاهی دهد
یکی رابه دریا به ماهی دهد

یکی را برهنه سر و پای و سفت
نه آرام و خورد و نه جای نهفت

یکی را دهد نوشه و شهد و شیر
بپوشد به دیبا و خز و حریر

سرانجام هردو به خاک اندرند
به تاریک دام هلاک اندرند

اگر خود نزادی خردمند مرد
نبودی ورا روز ننگ و نبرد

ندیدی جهان از بنه به بدی
اگر که بدی مرد اگر مه بدی

کنون رنج در کار خسرو بریم
بخواننده آگاهی نوبریم