اشعار حماسی و اساطیری

یکی دخت دیگر بد آزرم نام

یکی دخت دیگر بد آزرم نام
ز تاج بزرگان رسیده به کام

بیامد به تخت کیان برنشست
گرفت این جهان جهان را به دست

نخستین چنین گفت کای بخردان
جهان گشته و کار کرده ردان

همه کار بر داد و آیین کنیم
کزین پس همه خشت بالین کنیم

هر آنکس که باشد مرا دوستدار
چنانم مر او را چو پروردگار

کس کو ز پیمان من بگذرد
بپیچید ز آیین و راه خرد

به خواری تنش را برآرم بدار
ز دهقان و تازی و رومی شمار

همی‌بود بر تخت بر چار ماه
به پنجم شکست اندر آمد به گاه

از آزرم گیتی بی‌آزرم گشت
پی اختر رفتنش نرم گشت

شد اونیز و آن تخت بی‌شاه ماند
به کام دل مرد بدخواه ماند

همه کار گردنده چرخ این بود
ز پروردهٔ خویش پرکین بود

ز جهرم فرخ زاد راخواندند

ز جهرم فرخ زاد راخواندند
بران تخت شاهیش بنشاندند

چو برتخت بنشست و کرد آفرین
ز نیکی دهش بر جهان آفرین

منم گفت فرزند شاهنشهان
نخواهم جز از ایمنی در جهان

ز گیتی هرآنکس که جوید گزند
چو من شاه باشم نگردد بلند

هر آنکس که جوید به دل راستی
نیارد به کار اندرون کاستی

بدارمش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی‌گزندان گزند

چو یک ماه بگذشت بر تخت اوی
بخاک اندر آمد سر و بخت اوی

همین بودش از روز و آرام بهر
یکی بنده در می برآمیخت زهر

بخورد و یکی هفته زان پس بزیست
هرآنکس که بشنید بروی گریست

همی پادشاهی به پایان رسید
ز هر سو همی دشمن آمد پدید

چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزو چند یابی تو بهر

بخور هرچ داری به فردا مپای
که فردا مگر دیگر آیدش رای

ستاند ز تو دیگری را دهد
جهان خوانیش بی‌گمان بر جهد

بخور هرچ داری فزونی بده
تو رنجیده‌ای بهر دشمن منه

هرآنگه که روز تو اندر گذشت
نهاده همه باد گردد به دشت

شب آمد مرا وقت غریدن است

شب آمد مرا وقت غریدن است
گه کار و هنگام گردیدن است

به من تنگ کرده جهان جای را
از این بیشه بیرون کشم پای را
حرام است خواب

بر آرم تن زردگون زین مغاک
بغرم بغریدنی هولناک

که ریزد ز هم کوهساران همه
بلرزد تن جویباران همه
نگردند شاد

نگویند تا شیر خوابیده است
دو چشم وی امشب نتابیده است

بترسیده است از خیال ستیز
نهاده ز هنگامه پا در گریز
نهم پای پیش

منم شیر ،‌سلطان جانوران
سر دفتر خیل جنگ آوران

که تا مادرم در زمانه بزاد
بغرید و غریدنم یاد داد
نه نالیدنم

بپا خاست ،‌برخاستم در زمن
ز جا جست ، جستم چو او نیز من

خرامید سنگین ، به دنبال او
بیاموختم از وی احوال او
خرامان شدم

برون کردم این چنگ فولاد را
که آماده ام روز بیداد را

درخشید چشم غضبناک من
گواهی بداد از دل پاک من
که تا من منم

به وحشت بر خصم ننهم قدم
نیاید مرا پشت و کوپال، خم

مرا مادر مهربان از خرد
چو می خواست بی باک بار آورد
ز خود دور ساخت

رها کرد تا یکه تازی کنم
سرافرازم و سرفرازی کنم

نبوده به هنگام طوفان و برف
به سر بر مرا بند و دیوار و سقف
بدین گونه نیز

نبوده ست هنگام حمله وری
به سر بر مرا یاوری ، مادری

دلیر اندر این سان چو تنها شدم
همه جای قهار و یکتا شدم
شدم نره شیر

مرا طعمه هر جا که اید به دست
مرا خواب آن جا که میل من است

پس آرامگاهم به هر بیشه ای
ز کید خسانم نه اندیشه ای
چه اندیشه ای ست ؟

بلرزند از روز بیداد من
بترسند از چنگ فولاد من

نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب
که بس بدترم ز آتش و کوه و آب
کجا رفت خصم ؟

عدو کیست با من ستیزد همی ؟
ظفر چیست کز من گریزد همی ؟

جهان آفرین چون بسی سهم داد
ظفر در سر پنجه ی من نهاد
وزان شأن داد

روم زین گذر اندکی پیشتر
ببینم چه می آدم در نظر

اگر بگذرم از میان دره
ببینم همه چیز ها یکسره
ولی بهتر آنک

از این ره شوم ، گرچه تاریک هست
همه خارزار است و باریک هست

ز تاریکیم بس خوش اید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی
بمانم نهان

کنون آمدم تا که از بیم من
بلغزد جهان و زمین و زمن

به سوراخ هاشان ،عیان هم نهان
بلرزد تن سست جانوران
از آشوب من

چه جای است اینجا که دیوارش هست
همه سستی و لحن بیمارش هست ؟

چه می بینم این سان کزین زمزمه
ز روباه گویی رمه در رمه
خر اندر خر است

صدای سگ است و صدای خروس
بپاش از هم پرده ی آبنوس

که در پیش شیری چه ها می چرند
که این نعمت تو که ها می خورند ؟
روا باشد این

که شیری گرسنه چو خسبیده است
بیابد به هر چیز روباه دست ؟

چو شد گوهرم پاک و همت بلند
بباید پی رزق باشم نژند ؟
بباید که من

ز بی جفتی خویش تنها بسی
بگردم به شب کوه و صحرا بسی ؟

بباید به دل خون خود خوردنم
وزین درد ناگفته مردنم ؟
چه تقدیر بود ؟

چرا ماند پس زنده شیر دلیر
که کنون بر آرد در این غم نفیر ؟

چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت
درین ره مگر بیشه اش را نیافت
کز او دور شد ؟

چرا بشنوم ناله های ستیز
که خود نشنود چرخ دورینه نیز

که ریزد چنین خون سپهر برین
چرا خون نریزم ؟ مرا همچنین
سپهر آفرید

از این سایه پروردگان مرغ ها
بدرم اگر ،‌گردم از غم رها

صداشان مرا خیره دارد همی
خیال مرا تیره دارد همی
در این زیر سقف

یکی مشت مخلوق حیله گرند
همه چاپلوسان خیره سرند

رسانند اگر چند پنهان ضرر
نه ماده اند اینان و نه نیز نر
همه خفته اند

همه خفته بی زحمت کار و رنج
بغلتیده بر روی بسیار گنج

نیارند کردن از این ره گذر
ندارند از حال شیران خبر
چه اند این گروه ؟

ریزم اگر خونشان را به کین
بریزد اگر خونشان بر زمین

همان نیز باشم که خود بوده ام
به بیهوده چنگال آلوده ام
وز این گونه کار

نگردد در آفاق نامم بلتد
نگردم به هر جایگاه ارجمند

پس آن به مرا چون از ایشان سرم
از این بی هنر روبهان بگذرم
کشم پای پس

از این دم ببخشیدتان شیر نر
بخوابید ای روبهان بیشتر

که در رهع دگر یک هماورد نیست
بجز جانورهای دلسرد نیست
گه خفتن است

همه آرزوی محال شما
به خواب است و در خواب گردد رو

بخوابید تا بگذرند از نظر
بنامید آن خواب ها را هنر
ز بی چارگی

بخوابید ایندم که آلام شیر
نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر

فکندن هر آن را که در بندگی است
مرا مایه ی ننگ و شرمندگی است
شما بنده اید

مردِ مصلوب دیگر بار به خود آمد

مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحه‌ی دست و پایش به درونش می‌دوید
در حفره‌ی یخ‌زده‌ی قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر می‌شد
و آذرخشِ چشمک‌زنِ گُدازه‌ی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن می‌کرد.

دیگربار نالید:
«ــ پدر، ای مهرِ بی‌دریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده‌ای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
«ــ بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
می‌کند.

جاودانگی‌ست این
که به جسمِ شکننده‌ی تو می‌خَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ‌ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.

به جز این‌ات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه‌ی ناچیز!»

و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راسته‌ی ریس‌بافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش می‌نگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی‌ خویش می‌گریست.

مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگین‌تر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زنده‌ی دستانش آویخته بود:
«ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاری‌ام کن یاری‌ام کن یاری‌ام کن!»

و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بی‌مرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره‌کشان که:
«ــ یاوه منال!
تو را در خود می‌گُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویده‌شدن تاب آر!»

و در آن هنگام
برابرِ دکه‌ی ریس‌فروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچه‌ی سی‌پاره‌ی نقره در مُشتش.
حلقه‌ی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچه‌ی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.

مرد مصلوب
از لُجِّه‌ها‌ی سیاهِ بی‌خویشی برآمد دیگربار سایه‌ی مصلوب:
«ــ به ابدیت می‌پیوندم.
من آبستنِ جاودانگی‌ام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر می‌گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک می‌گذارند:
El Cristo Rey!»
«Viva, Viva el Cristo Rey!



و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.

مردِ تلخ که بر شاخه‌ی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
«ــ چنین است آری.
می‌بایست از لحظه
از آستانه‌ی زمان تردید
بگذرد
و به گستره‌ی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکی‌ست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه می‌شکند، مردانه باش!»

حلقه‌ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.

شبح مصلوب در دل گفت:

«ــ جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی…
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانه‌ی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»

درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:

«ــ اما به نزدیکِ خویش چه‌ام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتی‌ست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بی‌انتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُ‌القدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیه‌ی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّه‌ی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربه‌زیر
در سایه‌سارِ گردن‌فرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»

با آهی تلخ
کوتاه و تلخ

سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.

کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.

زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.

زیرِ خاک‌پُشته‌ی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.

۳۱ شهریورِ ۱۳۶۵

چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد (1)

چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
به ماه سفندار مذ روز ارد

چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
چو از گردش روز برگشت سیر

که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم

به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی

نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز

زمانه ز ما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری

به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام

اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو

دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند

که با پیل و با شیربازی کند
چنان دان که از بی‌نیازی کند

تو بیجان شوی او بماند دراز
درازست گفتار چندین مناز

تو از آفریدون فزونتر نه ای
چو پرویز باتخت و افسر نه ای

به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد

چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر برنهاد

چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشین روان

پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست

بزرگی دهم هر که کهتر بود
نیازارم آن راکه مهتر بود

نجویم بزرگی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی

که برکس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت

همی نام جاوید باید نه کام
بینداز کام و برافراز نام

برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت

عمر سعد وقاس را با سپاه (2)

عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد

بفرمود تا پور هرمزد، راه
بپیماید و برکشد با سپاه

که رستم بُدش نام و بیدار بود
خردمند و گُرد و جهاندار بود

ستاره‌شمُر بود و بسیارهوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش

برَفت و گرانمایگان را ببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد

برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی

بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی

بدانست رستم شمار سپهر
ستاره‌شمُر بود و با داد و مهر

همی‌گفت کاین رزم را روی نیست
رهِ آبِ شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلّاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخن‌ها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده‌مَردم شود بدگمان

گنه‌کارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم

که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست

ز چارم همی‌بنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب

ز بهرام و زُهره‌ست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست

چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش

همه بودنی‌ها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی

بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فرّ و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نشمرد

ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هرگونه بر انجمن

که از قادسی تا لب رودبار
زمین را ببخشیم با شهریار

وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجا هست بازارگاه

بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز

پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیمِ کُنداوران

شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم

چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژِّ پرگار نیست

برین نیز جنگی بوَد هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان

بزرگان که با من به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همی‌ننگرند

چو میروی طَبری و چون ارمنی
به جنگ‌اند با کیش آهرمنی

چو گُلبوی سوری و این مهتران
که کوپال دارند و گرز گران

همی سرفرازند که ایشان کیَند
به ایران و مازنداران بر چیَند

اگر مرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد

بکوشیم و مردی به کار آوریم
بریشان جهان تنگ و تار آوریم

نداند کسی راز گردان‌سپهر
دگرگونه‌تر گشت بر ما به مهر

چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و برساز با مهتران

همه گِرد کن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست

همی تاز تا آذرآبادگان
به جای بزرگان و آزادگان

همیدون گله هرچ داری ز اسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ

ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهارخواه

بدار و بپوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر

ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب

سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرا نیز روی

درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند

گر از من بَدآگاهی آرَد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی

چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج

چو گاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد

همیشه به یزدان‌پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی‌سرای

که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار

تو با هر که از دودهٔ ما بوَد
اگر پیر اگر مرد برنا بوَد

همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید

بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز

که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم

رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران‌زمین

چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار

کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند

ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار

ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمه کس

دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی به باد

تو پدرود باش و بی‌آزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش

گر او را بد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاش‌جوی

چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند

تبه گردد این رنج‌های دراز
نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر

چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن‌فراز

بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از برِ سر کلاه

نه تخت و نه تاج و نه زرّینه‌کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

به رنج یکی دیگری برخورَد
به داد و به بخشش همی‌ننگرد

شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند

ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست

ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژّی و کاستی

پیاده شود مردم جنگ‌جوی
سوار آنک لاف آرَد و گفت‌وگوی

کشاورز جنگی شود بی‌هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر

رباید همی این از آن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

شود بندهٔ بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبان‌ها شود پر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخن‌ها به کردار بازی بود

همه گنج‌ها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند

بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام

پدر با پسر کینِ سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد

زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و رویْ زرد
دهن خشک و لب‌ها شده لاژورد

که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی‌وفا گشت گردان‌سپهر
دژم گشت وز ما ببرید مهر

مرا تیز پیکان آهن‌گذار
همی بر برهنه نیاید به کار

همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر

نبُرَّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان

مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشهٔ نیک و بد نیستی

بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند

گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چو بر تخمه‌ای بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج وز کارزار

تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد

که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست

چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند

دو دیده ز شاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار

که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی

چو نامه به مُهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت

که این نامه نزد برادر بَرَد
بگوید جزین هرچ اندرخورد

فرستادهٔ نیز چون برق و رعد (3)

فرستادهٔ نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد

یکی نامه‌ای بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چو شید

به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه

سوی سعدِ وَقاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ

سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک

کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر

ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین

که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند

به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار

به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست

به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه

به نانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه

به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است

که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه

به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست

هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود

به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان

سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار

به سالی همه دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران

که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ

سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن به چیزی همی‌نشمرد

شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست

بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی

جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی

سخن گوی مردی برِ ما فرست
جهاندیده و گرد و زیبا فرست

بدان تا بگوید که رای تو چیست
به تخت کیان رهنمای تو کیست

سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه

تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی

نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان

پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار

جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش

به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد

نگه کن بدین نامهٔ پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند

چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد

بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان

همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر

چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد (4)

چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
پذیره شدش با سپاهی چو گرد

فرود آوریدندش اندر زمان
بپرسید سعد از تن پهلوان

هم از شاه و دستور و ز لشکرش
ز سالار بیدار و ز کشورش

ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت

ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد

گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همی‌کرد یاد

سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند

بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

ز جنی سخن گفت وز آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی

ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تأیید و ز رسمهای جدید

ز قطران و ز آتش و زمهریر
ز فردوس وز حور وز جوی شیر

ز کافور منشور و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین

اگر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شاهی و شادی وراست

همان تاج دارد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار

شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود

بکاری که پاداش یابی بهشت
نباید به باغ بلا کینه کشت

تن یزدگرد و جهان فراخ
چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ

همه تخت گاه و همه جشن و سور
نخَرَّم به دیدار یک موی حور

دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره شد از پی تاج و گنج

بس ایمن شدستی برین تخت عاج
بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج

جهانی کجا شربتی آب سرد
نیرزد دلت را چه داری به درد

هرآنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ

بهشتست اگر بگروی جای تو
نگر تا چه باشد کنون رای تو

به قرطاس مهر عرب برنهاد
درود محمد همی‌کرد یاد

چو شعبه مغیره بگفت آن زمان
که آید بر رستم پهلوان

ز ایران یکی نامداری ز راه
بیامد بر پهلوان سپاه

که آمد فرستاده‌ای پیر و سست
نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست

یکی تیغ باریک بر گردنش
پدید آمده چاک پیراهنش

چورستم به گفتار او بنگرید
ز دیبا سراپردهٔ برکشید

ز زربفت چینی کشیدند نخ
سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه

بر او از ایرانیان شست مرد
سواران و مردان روز نبرد

به زر بافته جامه‌های بنفش
بپا اندرون کرده زرینه کفش

همه طوق داران با گوشوار
سرا پرده آراسته شاهوار

چو شعبه به بالای پرده سرای
بیامد بران جامه ننهاد پای

همی‌رفت برخاک برخوار خوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار

نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان سپه ننگرید

بدو گفت رستم که جان شاددار
بدانش روان و تن آباد دار

بدو گفت شعبه که ای نیک نام
اگر دین پذیری شوم شادکام

بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی

ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد

چنین داد پاسخ که او رابگوی
که نه شهریاری نه دیهیم جوی

ندیده سرنیزه‌ات بخت را
دلت آرزو کرد مر تخت را

سخن نزد دانندگان خوارنیست
تو را اندرین کار دیدار نیست

اگر سعد با تاج ساسان بدی
مرا رزم او کردن آسان بدی

ولیکن بدان کاخترت بی‌وفاست
چه گوییم کامروز روز بلاست

تو را گر محمد بود پیش رو
بدین کهن گویم از دین نو

همان کژ پرگار این گوژپشت
بخواهد همی‌بود با ما درشت

تو اکنون بدین خرمی بازگرد
که جای سخن نیست روز نبرد

بگویش که در جنگ مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام

بفرمود تابرکشیدند نای (5)

بفرمود تابرکشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای

برآمد یکی ابر و برشد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش

سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پردهٔ لاژورد

همی نیزه بر مغفر آبدار
نیامد به زخم اندرون پایدار

سه روز اندر آن جایگه جنگ بود
سر آدمی سم اسپان به سود

شد ازتشنگی دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کارزار

لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک

چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد

خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد

برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیکسو کشیدند ز آوردگاه

چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
به زیر یکی سرو بالا شدند

همی‌تاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو به دل کینه خواه

خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد

چواسپ نبرد اندرآمد به سر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر

بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز

همی‌خواست از تن سرش رابرید
ز گرد سپه این مران را ندید

فرود آمد از پشت زین پلنگ
به زد بر کمر بر سر پالهنگ

بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان به جای نبرد

یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی

چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد

دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش

سپاه از دو رویه خودآگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه

همی‌جست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه

بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پای کردن به شمشیر چاک

هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان

بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز

سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه

به بغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندآورد گرد

فرخ‌زاد هرمزد با آب چشم (6)

فرخ‌زاد هرمزد با آب چشم
به اروندرود اندر آمد بخشم

به کرخ اندر آمد یکی حمله برد
که از نیزه‌داران نماند ایچ گُرد

هم آنگه ز بغداد بیرون شدند
سوی رزم جستن به هامون شدند

چو برخاست گرد نبرد از میان
شکست اندر آمد به ایرانیان

فرخ‌زاد برگشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه

فرود آمد از باره بردش نماز
دو دیده پر از خون و دل پرگداز

بدو گفت چندین چه مولی همی
که گاه کیی را بشولی همی

ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت شاید نشاند

توی یک تن و دشمنان صد هزار
میان جهان چون کنی کارزار

برو تا سوی بیشهٔ ناروَن
جهانی شود بر تو بر انجمن

وزان جایگاه چون فریدون برو
جوانی یکی کار برساز نو

فرخ‌زاد گفت و جهانبان شنید
یکی دیگر اندیشه آمد پدید

دگر روز برگاه بنشست شاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه

یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان

چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان

فرخ‌زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشهٔ ناروَن

به آمل پرستندگان تواَند
به ساری همه بندگان تواَند

چو لشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان ساخت ننگ و نبرد

شما را پسند آید این گفت‌وگوی
به آواز گفتند کاین نیست روی

شهنشاه گفت این سخن درخورَست
مرا در دل اندیشهٔ دیگرَست

بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه

سرِ خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی و رای

مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ

که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت

چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه

جهاندار باید که او را به رنج
نماند بجای و شود سوی گنج

بزرگان برو خواندند آفرین
که اینست آیین شاهان دین

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
چه خواهی و با ما چه پیمان نهی

مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد دل من تباه

همانا که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن‌آسان شویم

کزان سو فراوان مرا لشکرست
همه پهلوانان کنداورست

بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین

بران دوستی نیز بیشی کنیم
که با دختِ فغفور خویشی کنیم

بِیاری بیاید سپاهی گران
بزرگان و ترکان جنگاوران

کنارنگِ مروست ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز

کجا پیشکار شبانان ماست
برآوردهٔ دشتبانان ماست

ورا برکشیدم که گوینده بود
همان رزم را نیز جوینده بود

چو بی‌ارز را نام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز

اگر چند بی‌مایه و بی‌تنست
برآوردهٔ بارگاه منست

ز موبد شنیدستم این داستان
که برخواند از گفتهٔ باستان

که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای
که او را به بیهوده آزرده‌ای

بدان دار اومید کو را به مهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر

فرخ‌زاد برهم بزد هر دودست
بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست

به بدگوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو

که هر چند بر گوهر افسون کنی
بکوشی کزو رنگ بیرون کنی

چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید

ازیشان نبرّند رنگ و نژاد
تو را جز بزرگی و شاهی مباد

بدو گفت شاه‌ ای هژبر ژیان
ازین آزمایش ندارد زیان

ببود آن شب و بامداد پگاه
گرانمایگان برگرفتند راه

ز بغداد راه خراسان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت

بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزادمرد

برو بر همی‌خواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین

خروشی برآمد ز لشکر به زار
ز تیمار وز رفتن شهریار

ازیشان هر آنکس که دهقان بدند
وگر خویش و پیوند خاقان بدند

خروشان برِ شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند

که ما را دل از بوم و آرامگاه
چگونه بوَد شاد بی روی شاه

همه بوم آباد و فرزند و گنج
بمانیم و با تو گزینیم رنج

زمانه نخواهیم بی تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو

همه با تو آییم تا روزگار
چه بازی کند در دم کارزار

ز خاقانیان آنک بُد چرب‌گوی
به خاک سیه برنهادند روی

که ما بوم آباد بگذاشتیم
جهان در پناه تو پنداشتیم

کنون داغ‌دل نزد خاقان شویم
ز تازی سوی مرز دهقان شویم

شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد

که یکسر به یزدان نیایش کنید
ستایش ورا در فزایش کنید

مگر باز بینم شما را یکی
شود تیزی تازیان اندکی

همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید

نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من ببد یارمند

ببینیم تا گرد گردان سپهر
ازین سو کنون بر که گردد به مهر

شما ساز گیرید با پای او
گذر نیست با گردش و رای او

وزان پس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایران‌زمین

مباشید یک چند کز تازیان
بدین سود جستن سرآید زیان

ازو بازگشتند با درد و جوش
ز تیمار با ناله و با خروش

فرخ‌زاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند

همی‌رفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه

چو منزل به منزل بیامد برِی
برآسود یک چند با رود و می

ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همی‌بود یک چند ناشاد و شاد

ز گرگان بیامد سوی راه بُست
پرآژنگ رخسار و دل نادرست