اشعار سیاسی و اجتماعی
ما را اسیر کردند
ما را به زندان انداختند
مرا در حصار دیوارها
تو را در بیرون شان
کار ما که چیزی نیست
بزرگ ترین کار این است که انسان
دانسته یا ندانسته
زندان را در درون خود حمل کند
اکثر انسانها را به این روز انداخته اند
انسانهای شریف، زحمتکش و خوب
و به قدری که دوستت دارم، لایق دوست داشته شدن
اگر وطن، از گرسنگی تلف شدن در طول جاده هاست،
اگر وطن،مثل سگ از سرما لرزیدن و ازتب به خود پیچیدن است،
اگر وطن، نوشیدن خون سرخ ما در کارخانه های شماست ،
اگر وطن پنجه های اربابهایتان است،
اگر وطن، حکومت نظامی است،
اگر وطن، باتوم پلیس است،
اگر وطن، رها نشدن از عفونت و گندیدگی شماست،
من خائن به وطن هستم
جدایی چون میله ای آویزان در هوا
به سر و صورتم می خورد.
هذیان می گویم
می دوم،جدایی در پِیم.
رهایی از آن ممکن نیست
پاهایم توان ایستادن ندارند
جدایی زمان نیست،راه نیست
جدایی،پلی در میان،
از مو باریک تر،از خنجر تیز تر
از خنجر تیز تر،از مو باریک تر
جدایی پلی میان ما
حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم
در این روزهای آفتابی زمستان
اندوه من آیا
برای حسرت بودن در جایی دیگر است
روی پل در استانبول
با کارگران در آدانا
در کوههای یونان
در چین
یا کنار زنی که دیگر دوستم ندارد ؟
درد کبدم است
یا بار دیگر درد تنهایی
و یا این که
از مرز پنجاه سالگی می گذرم ؟
فصل دوم اندوهم
آرام آرام
به پایان خواهد رسید
اگر
این شعر را تمام کنم
یا کمی بهتر بخوابم
یا نامه ای برسد
و یا
چند خبر خوش
از رادیو
مفت و مجانی زندگی میکنیم، مجانی؛
هوا مجانی، ابر مجانی؛
دره و تپه مجانی؛
باران و گِل و لای مجانی؛
بیرون اتوموبیلها،
درب سینماها،
ویترین مغازهها مجانی؛
اما نان و پنیر مجانی نیست
آب چشمه مجانی؛
به بهای سر، آزادی،
اسارت و بند مجانی؛
مجانی زندگی میکنیم، مجانی.
تو اگر هنوز استانبولی
و من اشتباه نمیکنم
زیر بغل
کتابی قدیمی دارم
که برای ماهی گیران سیسیل و کارگران مارسی خواهم خواند
تو اگر هنوز استانبولی
و من هنوز گول نامردان گل به سینه را نمیخورم
باز هم گوش به فرمان توام
تنها و بیپول شوم
کیفم را هم گم کنم
و حتا پستچی هم
در خانهام را نزد
اگر این سوتها که به گوشم میرسد
صدای سوت توست
درهای این تنهایی را
که چون سیارهای در مردمکانم میچرخند
شکسته و بیرون خواهم آمد
بارها نوشته ام
بارها وبارها
ما تو را میپرستیم استانبول
فراموش که نکردهای؟
تو را میپرستیم
استانبول
چگونه به استقبال این نفرین میروی فمینا؟
تا پیوستگی ذرات پراکندهی این زندگی
با کدام ترانهی جادویی خواهی رقصید
بر درگاه بامداد این روز نو؟
نفرین هزار ساله است این فمینا
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
زود باش برقص
با قدحی از شوکران
با خلخالی از آهن بر مچ پا
با غنچههای پر صدف هجاهای ترسخورده
میخ پوسیدهی تمام کتابهای مقدس را بیرون بکش
بر روی پاشنههای بلندت برقص
منشور طلایی زمین را حرکتی بده
در آشیانهی حیوانات کرک دار
چون مار ظریف ستارههای سرد
بر صورت مادر خدایان چنبره بزن
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
با ناقوسهای پرغرور تعظیم
آهنگ فریب هزار ساله را بنواز فمینا
ضرباهنگ کهنهی درون
صدای گوشت مثله شده
سکوت نامنتظرهی کششهای درونی
کنار تو خواهند رقصید.
منتظر اشارهی زمان سایههای سمبلها مباش
چون سایه درون روشنایی بیا
چون جرعههای شربتهای عسل
شراب ناب تضاد درونی
چون سرزمین سوخته در بخار تابستان بیا
بر ساحل برخورد عقل با جنون
بر بستر خدا
با پوششی از تورهای سیاه از درون مه بیا
در میان گلهای مشکی
بر کفهای عصبانی قابلمههای توری بیا
زود باش برقص
دیری است که مراسم شروع شده
با دستهای جادوییات ناقوسهای عشق را بنواز
ای فمینا، ای عروس دیوانهی مدارا
برقص، در روز نخهای سیاه سنگهای براق
برقص، در فریادهای نفرین پرندگان باتلاق
برقص، در ستیزهای روزانهی سربازی مستاصل
برقص، با آهنگ پرتپش زندگیهای گمشده
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
بر سپیده دم روزی نو
فمینا
برقص
نوازندگان بازنده ء ناپیدا
یک به یک، نابهنگام، همگی سر می رسند
در شعاع شمع هایی که دیگر فرو خفتند
عده ای به اتفاق مرگ، جان دارند
عده ای نیز جان باخته اند، در حالیکه هنوز جان داشتند
شمشیرهایشان را در باران برآهیختند
به شمار خاطراتی افزودند
که از ذهنم پاک شده اند
از نزیستن سیر شده اند
درهایی که با دست هایی همه خجل
دارند بسته می شوند ؛
آیا بی پروا بودم، حیرانم
شیفته و کم مایه و نادان و ناتمام بودم
بدون همراهی من، با خویشتنم یکی بودم
کولی ها، از جایگاه زباله ها
دارند قطره های باران را جمع می کنند
و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟
یکی یکی سر می رسند
از قصه های پریان و از حریق آذر
از مزارع پر گل
از صراط مستقیم و ضلالی
که وقتی دلگرم می کردند، عاری از مِهر می گشتم
از مزارع تلخ تاریکی
از مهر و کین
از بلورهای سیلیکونی ِ روحم
از روزهای برفی
از سرخوشی در آفتاب
که از یاد برده بودم ؛
به رختی آرمیده ام که در آن باد سردی خانه کرده
به خموشی سکوت
به هشیاری خون خشم و خروش
جان من درد می کند، جان من، آه، درد می کند
چگونه فاش کنم خویش را؟
از لحظه ای که زمان در آن دارد دگرگون می شود
از گناهان ندانسته ء فلکی ها
از نفَس های عمیق و آه ها
همگی دارند، یک به یک سر می رسند
و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟
من عصایی پوسیده ام
درد راهم را به زندان ها انداخت
عیسایی به صلیب درآمده ام
درد مرا در گیر میخ ها انداخت
پیرسلطان را هم بر دار دیدم
عشق مرا مفتون چوبه ی دار کرد
حاجی بکتاش را در چمنزار دیدم
عشق مرا مراد آهویی کرد
بر هر شعله ای؛ بر هر آتشی
درد مرا اخگری کرد
بر این کوه ها؛ بر این راه ها
عشق مرا خس و خاشاک کرد
من می سوزم برای عشق
من می سوزم برای گـُل
که این آتش خاموش نشود
من می سوزم برای که؟
من می سوزم برای تو
تا دست کم تو نسوزی!
من شاعری سوخته ام
درد مرا خاکستری بر آتش ها کرد
در دشت کربلا، یک حسین هستم
درد مرا به یک قطره ی آب حسرت کرد
من یونس را در درون نور دیدم
عشق مرا بر درگاه او گل کرد
آن مجنون را در فرار دیدم
عشق مرا دیوانه ی لیلایی کرد
بر هر شعله ای؛ بر هر آتشی
درد مرا اخگری کرد
بر این کوه ها؛ بر این راه ها
عشق مرا خس و خاشاک کرد
من می سوزم برای عشق
من می سوزم برای گـُل
که این آتش خاموش نشود
من می سوزم برای که؟
من می سوزم برای تو
تا دست کم تو نسوزی!
در دام ظریفی هستم؛ بر سر راهم خائنان هستند
در غروب غریبی هستم که پشتم را سلاحی به کمین نشسته است
من در کوچه ی تو در دام نرسیدن به توام
در فراری هستم که بر چشمان ستم دیده ات نگاه نتوانم کرد
در حالی که من امشب، قلبم در دستانم
قرار بود تنها رازم را با تو بگویم
اگر این گلوله درونم را سوراخ نمی کرد
دختر، تو را برمی داشتم و می رفتم
مرا بزن؛ مرا به آن ها نده
خاکسترم را بگیر و بر راه های دور پراکنده کن
بگذار پراکنده شود بر کوه ها، بگذار پراکنده شود این عشق ما
اما تو هیچ گریه نکن و صبور باش.
در دام ظریفی هستم؛ امشب در بهار مسموم
در انتهای راهی هستم؛ به بی صدایی تمام شدن
آه در جایی هستم که دست به سوی دستانت دراز نمی توانم کرد
در مرگی هستم که رسیدن به آن خیال های معصوم ممکن نیست
در حالی که من امشب، قلبم در دستانم
قرار بود تنها رازم را با تو بگویم
اگر این گلوله درونم را سوراخ نمی کرد
دختر، تو را برمی داشتم و می رفتم
مرا بزن؛ مرا به آن ها نده
خاکسترم را بگیر و بر راه های دور پراکنده کن
بگذار پراکنده شود بر کوه ها، بگذار پراکنده شود این داستان ما
اما تو هیچ گریه نکن و صبور باش.