اشعار سیاسی و اجتماعی
نظر به اینکه
ما ضعیفیم
برای بندگی ما
قانون ساختید
نظر به اینکه دیگر
نمیخواهیم بنده باشیم
قانون شما در آینده باطل است.
تهدید میکنید ما را
تصمیم ما بر اینست
کز زندگانی بد
بیشتر از مرگ بترسیم.
نظر به اینکه
گرسنه خواهیم ماند
اگر زین بیش تحمل کنیم
تا که باز
غارت کنید ما را
مصممیم که زین پس
از نان شب که فاقد آنیم
کسی نیست ما را جدا نماید
جز شیشه های ویترین.
نظر به اینکه
با تفنگ و توپ
تهدید میکنید ما را
تصمیم ما بر اینست
کز زندگانی بد
بیشتر از مرگ بترسیم.
نظر به اینکه
خانه های بسیار
در هر کجا به پاست
ولی ما
بامی بر سر نداریم
تصمیم ما بر اینست
که در این خانه ها بخوابیم
زیرا که دیگر
زاغه هامان خوش نمیاید.
نظر به اینکه
با تفنگ و توپ
تهدید میکنید ما را
تصمیم ما بر اینست
کز زندگانی بد
بیشتر از مرگ بترسیم.
نظر به اینکه
ذغالها به خروار
در انبارهایتان پر است
ما بی ذغال
از سردی زمستان میلرزیم
تصمیم ما بر اینست
که آن ذغال ها را
در اختیار گیریم.
نظر به اینکه
با توپ وتفنگ
تهدید میکنید ما را
تصمیم ما بر اینست
کز زندگانی بد
بیشتر از مرگ بترسیم.
نظر به اینکه
موفق نمیشوید
ما را دستمزدی کافی دهید
خود کارگاهها را
در اختیار خواهیم گرفت.
نظر به اینکه بدون شما
ما را نان کافی خواهد بود
نظر به اینکه با توپ وتفنگ
تهدید میکنید ما را
تصمیم ما بر اینست
کز زندگانی بد
بیشتر از مرگ بترسیم.
نظر به اینکه
به گفته های دولت
ایمان نداریم
زین پس مصممیم
رهبری را خود در دست گیریم
و دنیای بهتری سازیم.
نظر به اینکه
تنها زبان توپ را آشنا هستید
و به زبان دیگری تکلم نمیکنید
ناچار خواهیم بود
لوله های توپ را
به طرف شما برگردانیم
بالا رفت شلاق
پیچ و تاب خورد
و به شکلِ علامتِ سوالی درآمد
قابِ عکسِ حاکم بر دیوار سکوت کرده بود
محکوم سکوت کرده بود
جلاد سکوت کرده بود
اما شلاق ادامه میداد به پرسیدن
باران شدید میشد در حیاط زندان
اما سقوط قطرهها صدایی نداشت
هیچ صدایی ندارد این شعر
جز صدای شلاق
که بر کمرگاهِ الفبا فرود میآید
سکوت تار بسته در کنجِ روزهای هفته
سکوت در سینهام
نشسته طناب میبافد
سکوت کردهایم
همچون قرصهای افسردگی و اضطراب
سکوت کردهایم
بارانی که در حیاطِ زندان میبارد
همان بارانیست
که از درزهای پنجره
به خانهمان نفوذ میکند
و آبی که در لیوان میریزیم
بوی سیم خاردار میدهد
بالا رفت شلاق
بالاتر
بالاتر
و بلند شد صدای پیانو
بر کمرگاهمان زخمی نمانده
هر چه هست کلاویهی پیانوست
تو در نامی به دنیا آمدی
در نامی بزرگ شدی
و در نامی به خاکسپاریات میآیند
من اما نامم را دزدیده بودند
من اما نامم را دزدیده بودند
خاکم را دزدیده بودند
چهرهام را گذاشته بودند بر صورتِ فرزندانشان
و ایامِ کودکیام را برده بودند خارج از خاورمیانه
مفت فروخته بودند
تا کفش و لباسِ نو بخرند
من پیر به دنیا آمدهام
بینام
بیچهره
بیوطن
داستانی با شکوه بودم
که پیش از تمام شدن
نویسندهاش را به قتل رساندهاند
من به دنیا نیامدم
به قتل رسیدم
حجم متراکمی بودم از خاکِ فشردهی بلوچستان
جایی که دهانِ هامون خشکیده است
و از آخرین پیامبرش چیزی نمانده
جز قصهای خاک گرفته
خاک گرفته این دریاچه
فوت کن در چشمهایی که ندارم
موشکی تا خرخره در سرم گیر کرده است
آی جماعت گرسنه
که پیشانیتان را در شکمِ شعر فرو بردهاید
و رودههایش را به دندان گرفته
از هم میدرید
آی جماعت گرسنه
که برای شام
شرافتِ کلمات را میجوید
آی جماعت گرسنه
که بعد از دریدنِ کلمات
جایزههایتان را تقدیم میکنید
به آن که شاعرانهتر باد گلو رها کرده است
آی جماعتِ گرسنهی سیریناپذیر
با لوحهای تقدیر و سکهها و سفرهای خارجه،
مگر جای روده و معده در شکمهای بزرگتان چه دارید؟
مگر گلوی شما
راهآبِ فاضلاب است که پر نمیشود؟
آی جماعت گرسنهی سیری ناپذیر
آی جماعت گرسنهی سیریناپذیر
که تن دادید به پرچمهای خورشیدنشان و ستارهنشان
که تن دادید به پرچمهای خرچنگنشان و ملاقهنشان
که خورشید و ستاره و خرچنگ برای شما پشیزی نبود
شما فقط ملاقه و کفگیر را دوست داشتید
با رانهای درشت و سینههای درشت
بیدار شوید دوستانِ من
بیدار شوید شاعرانِ حقیقی
این همه سر چو لاکپشت در خود فرو بردن بس نیست؟
با مُرده و زندهتان هستم
از گورهایتان بیرون بیایید
باید شکمهای اینان را درید
و کلمات نیمزنده را
که به خون و خلط و اسیدِ معده آغشتهاند
از دهانشان بیرون کشید
دهان بر دهان کلمهی شعر میگذارم
و فوت میکنم
و مشت به قلبش میکوبم
بیدارشو دوست من
بیدارشو
ما جز تو کسی را نداریم
دهان بر دهان کلمهی عشق میگذارم
ما بیتو زنده نمیمانیم
بیدارشو
دهان بر دهان کلمهی مرگ میگذارم
تو آخرین پناه ما بودی
بیدارشو
اما مرگ مُرده است
و هرچه میدویم به جایی نمیرسیم
میخواستید برایمان بهشتی بسازید
کلمات را کشتید
چرا که کلمات حقیقی بودند
کلمات زنده بودند
کلمات حرارت داشتند
و موجودی که زنده و حقیقی و پرحرارت است
قطعن گناهکار است
پس کلمات را کشتید
و جای آن
کلماتی پلاستیکی آفریدید
مرگ را کشتید
تا ما را در بهشتِ متعفنتان جاودانه کنید
و جای کلمهی عشق را با عشق عوض کردید
و چه کسی نمیداند
که عشق در شکل اول چقدر زندهتر بود
بهشت را ساختهاید برایمان
متشکرم آقایان گرسنهی سیریناپذیر
اما بهشتتان به جز جویدن و بلعیدن و لوحهای تقدیر و آروغهای شاعرانه دیگر چه دارد؟
سلام استادان قرمساق عینکی
خونِ هزار هدایت و بکتاش و حافظ و مختاری و فرخزاد
بر گریبان شما خشکیده
بارها این خون را شستهاید
اما محو نمیشود
من این خون را به وضوح میبینم
سلام استادان قرمساق عینکی
که هرچه شلنگ
بر دیوانهای گردگرفتهتان پرتاب میکنیم کم است
عجیب است که دیوانهای شما
از چاپخانه که بیرون میآیند گرد گرفتهاند
و این گرد به هیچ وجه
گردِ عروض و قافیه نیست
گردِ رذالت است و خوکصفتی
و چه کسی نمیداند
که گرد رذالت و خوکصفتی با آب و دستمال پاک نمیشود
فقط خون است که چارهی کار است
خون
سلام استادان قرمساق عینکی
من با هفت تیری در دست
آمدهام خالی بر پیشانیتان بگذارم
و پاک کنم این گرد را از چهرهی شما
این هفت تیر برای شماست
خوب به آن نگاه کنید
من این هفت تیر را از سرب و آتش نساختهام
من این هفت تیر را از تراش کلمات ساختهام
شما تمام کلمات را کشته بودید
بله کشته بودید
به جز کلمهی آهن، خون و گلوله که زورتان به آنها نمیرسید
خیال میکنید که آهن زنگ میزند
و خون فراموش میشود
اما نمیدانید که ما در حال پرداختنِ زبانی تازه هستیم
زبانی تازه با کلماتی نو
و دستهای شما استادانِ شکم گنده
کوتاهتر از آن است که به سطرهای ما برسد
جراح
انگشتانش را در سینهام فرو میبُرد
و تو دست برده بودی در تاریکیِ کمد
لباسهایت را از لای لباسهایم بیرون میکشیدی
خشمگین بودی اما آرام
در رفتارت
گلهی گاوهای وحشی به خواب رفته بود
چمدانت با دهانی باز
روی تخت نشسته بود
و هرچه میبلعید آرام نمیشد
پدرم با دو پا و یک چمدان به جنگ رفت
با یک پا و یک چمدان به خانه بازگشت
مادرم با دستهای کوچکش
دهانِ چمدانی را باز کرد
و دیگر به خانه بازنگشت
امروز مادرم در کجای دنیاست؟
آیا دهانِ چمدانش هنوز باز است؟
چمدانی پدرم را به سفر میبُرد
و من لای دامنِ مادرم پنهان بودم
چمدانی مادرم را میبلعید
و من هنوز لای دامنی که نبود پنهان بودم
من پنهان بودم
میگفتند دستهایم به مادرم رفته است
پاهایم به پدر
هر بار پدر مرا به مدرسه میرسانْد
در چهرهام چیزی جز مادرم نمیدید
وقتی پدر قرصهایش را گم میکرد
پنهان بودم در سرفههایش
وقتی قرصهایش را پیدا میکرد
پنهان بودم پشت ماسک اکسیژن
پشت ترانههای جنگ
که از تلویزیون پخش میشد
من پنهان بودم در وسایل خانه
در اسباببازیهایم
در نقشِ آقای جراح
که عروسکهایش را تکه تکه میکرد
چمدانت را
همچون هیولایی کوچک
در کمد پنهان کردی
و ما هر روز
با دروغها و گریهها و فریادهایمان به او غذا میدادیم
جراح
انگشتانش را در سینهام میچرخانَد
تا تاریکی را بیرون بیاوَرد
من اما به تاریکی پناه آوردهام
تو را بلعیدهاند و نور
اتاق خوابمان را بمباران میکند
من اما هنوز در گوشهای از شبِ پیش پنهانام
برادر:
و آخرین گلولهای
که به او شلیک کردید نیز
از تنش بیرون رفت
حالا تنها مانده
تنها با چند حفرهی تاریک
کوه است با غارهایی
که به هیچ کجا نمیرسند
و غارنشینان از تنش رفتهاند
کوه است
و خشکیده
آنقدر که پرندگان وحشی
از خشکیاش گریختهاند
کوه است
و تنها مانده
با هرچیز که رفته است
تنها مانده با چند حفرهی تاریک
تنها مانده با چند نقاشی
بر دیوارهی غارها
تنها مانده با آوازهایش
که در آتشِ نقاشی شده میسوزند
برادرم را میگویم
که کنار خیابان افتاده است
و هرچه آب به او مینوشانیم
از حفرههای تنش
گدازههای آتشفشان بیرون میریزد
خواهر:
هنوز زمستان نرسیده اما
نُتهای موسیقی
بر دفترم یخ بستهاند
و هر سازی میزنم
صدای زوزه میآید
زمستان نرسیده اما
لنزِ دوربینها یخ بسته است
و عکسها مه گرفته میافتند
زمستان نرسیده اما
الفبا یخ بسته است
و هر حرفی میزنیم
قندیل از دهانمان میریزد
همیشه پیش از آن که چیزی بگویی
آن واژه را خوب در دهانت گرم میکردی
واژهها کنار تو آرام بودند
و دستانِ بزرگت
با آن خطوطِ خشک
سطرهای شعری روشن را
بر گونههایم میکشیدند
گفتی خوب شعر بخوانم
خوب نگاه کنم
خوب گوش دهم
تا مادرِ خوبی باشم
اما کدام مادر؟
امروز مادر از تو چه دارد
جز چند حفرهی یخزده؟
شاعر:
امروز شاعر با واژهها چه میکند
جز تلاشی برای به بند کشیدنِ سطرها؟
قسم به انتحار
قسم به پوستی که میسوزد و
مچاله میشود
قسم به کارگرانی که
از لولههای نفت حلقآویز شدهاند:
«آتش همیشه مهربان نیست»
و من این سطرها را
با طنابی به بند کشیدهام
که از دور گلوی کارگران باز کردهام
مادر:
در لابهلای اشکهایت
هر بار یک قاشق از قلبم را در دهانت میگذاشتم
دستهایت حصاری از یاس بود
وقتی انگشتانم را میگرفتی
و قلبت را همچون شلیلِ آبداری
میشد از پشتِ پوستت دید
قلبت بزرگ شد
دستهایت
– که گویی فسیلِ مارهای آبی را
بر پوستت نقاشی کشیده بودند –
ستونهای زندگیام بودند
دستهایت حصاری از یاس بود
وقتی بر کمرگاهِ معشوقهات قرار میگرفت
و ماهی که در گلوگاهت داشتی
با بوسههایش آبیاری میشد
حتا اگر تو را در خاک بگذارند
من این دستها را به خانه میآورم
بر دیواری میآویزم و
هر روز با آبپاشی به آنها رسیدگی میکنم
تا چند روزی بیشتر دوام بیاوری
پدر:
بلندشو نوید
بلندشو محسن
بلندشو عدنان
حالا وقتِ حفره حفره شدنت نیست
پوستِ پیرهنِ کارَت بر جالباسی
تاول زده است
از چایی که مادرت ریخته
رویاهایمان بخار میشود
بلندشو
و حفرههایت را
همچون سنگریزههایی در آغوشت جمع کن
تو اگر برف بودی
امروز خیابان در خیابان سفید میشدیم
اما تو برف نیستی
تو نفتی
بنزینی
بیپولی و ایمانی هستی
که خانه به خانه
در رگهای شهر خواهی سوخت
خواهر، برادر، پدر و مادر همصدا:
بیدار شوید
بیدار شوید
حفرههایتان را در مشت بگیرید
به میدانهای شهر بیاورید
و بپاشید بر صورتِ هرکه با لبخند از خیابان میگذرد
بر صورتِ هرکه فرمانِ قتل میدهد
بر صورتِ هرکه حفره حفره نیست
بپاشید بر این وطن که حفره حفره شده است
و هر کداممان در حفرهای محبوسایم
شاعر:
ما حفرهحفرهایم
مشتهایمان را به آسمان بردهایم
بیآنکه بدانیم در هر مشت
حفرهای پنهان است
مادر:
امروز نه شاعر!
امروز دیگر مشتها مشت نیستند
امروز مشتهای ما باز است
مشتهای آنها هم باز است
حفرهها با دهانی باز رها شدهاند
و با دندانهای بزرگشان
در آسمانِ سرزمینمان شناورند
به آیدا
۱۳۴۳
سنگ میکشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرقریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریکاش
میکند بیدار،
و قیراندود میشود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بینفس میماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار میکنم
کار میکنم
کار
و از سنگِ الفاظ
بر میافرازم
استوار
دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم…
من چنینام. احمقم شاید!
که میداند
که من باید
سنگهای زندانم را به دوش کشم
بهسانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه بهسانِ شما
که دستهی شلاقِ دژخیمِتان را میتراشید
از استخوانِ برادرِتان
و رشتهی تازیانهی جلادِتان را میبافید
از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دستهی شلاقِ خودکامگان مینشانید
از دندانهای شکستهی پدرِتان!
□
و من سنگهای گرانِ قوافی را بر دوش میبرم
و در زندانِ شعر
محبوس میکنم خود را
بهسانِ تصویری که در چارچوبش
در زندانِ قابش.
و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
گمگشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمانش،
و منِ کهنهتر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!
تصویری بیشباهت
که اگر فراموش میکرد لبخندش را
و اگر کاویده میشد گونههایش
به جُستوجوی زندگی
و اگر شیار برمیداشت پیشانیاش
از عبورِ زمانهای زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
میشد من!
میشد من
عیناً!
میشد من که سنگهای زندانم را بر دوش
میکشم خاموش،
و محبوس میکنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
میترکد سکوتِشان
در خلاءِ آهنگها
که میکاود بینگاه چشمِشان
در کویرِ رنگها…
میشد من
عیناً!
میشد من که لبخندهام را از یاد بردهام،
و اینک گونهام…
و اینک پیشانیام…
□
چنینام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوشآهنگِ الفاظِ بیزبان ــ.
چنینام من!
تصویرم را در قابش محبوس کردهام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما…
در چنگِ همتلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخهی اعدام
مینوشانید
که از سرما میلرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.
شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمهی اکنونِ خویشاید
و تکیه میدهید از سرِ اطمینان
بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمهتان را
و از دریچهی رنج
چشماندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسهی تلاشِتان مزمزه میکنید.
شما…
و من…
شما و من
و نه آن دیگران که میسازند
دشنه
برای جگرِشان
زندان
برای پیکرِشان
رشته
برای گردنِشان.
و نه آن دیگرتران
که کورهی دژخیمِ شما را میتابانند
با هیمهی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته میکنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.
□
و فردا که فروشدم در خاکِ خونآلودِ تبدار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانهام.
تصویری کودن را که میخندد
در تاریکیها و در شکستها
به زنجیرها و به دستها.
و بگوییدش:
«تصویرِ بیشباهت!
به چه خندیدهای؟»
و بیاویزیدش
دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!
و من همچنان میروم
با شما و برای شما
ــ برای شما که اینگونه دوستارِتان هستم. ــ
و آیندهام را چون گذشته میروم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوستداشتن.
دوستداشتنِ مردان
و زنان
دوستداشتنِ نیلبکها
سگها
و چوپانان
دوستداشتنِ چشمبهراهی،
و ضربْانگشتِ بلورِ باران
بر شیشهی پنجره
دوستداشتنِ کارخانهها
مشتها
تفنگها
دوستداشتنِ نقشهی یابو
با مدارِ دندههایش
با کوههای خاصرهاش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخاش
دوستداشتنِ اشکِ تو
بر گونهی من
و سُرورِ من
بر لبخندِ تو
دوستداشتنِ شوکهها
گزنهها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده
دوستداشتنِ بلوغِ شهر
و عشقاش
دوستداشتنِ سایهی دیوارِ تابستان
و زانوهای بیکاری
در بغل
دوستداشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاهْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند
دوستداشتنِ شالیزارها
پاها و
زالوها
دوستداشتنِ پیریِ سگها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکهی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتادهی استخوان
از عطشِ گرسنگی
مردن
دوستداشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچههای بید
دوستداشتنِ کارگاهِ قالیبافی
زمزمهی خاموشِ رنگها
تپشِ خونِ پشم در رگهای گره
و جانهای نازنینِ انگشت
که پامال میشوند
دوستداشتنِ پاییز
با سربْرنگیِ آسمانش
دوستداشتنِ زنانِ پیادهرو
خانهشان
عشقِشان
شرمِشان
دوستداشتنِ کینهها
دشنهها
و فرداها
دوستداشتنِ شتابِ بشکههای خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگفرشِ آسمان
دوستداشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردکها
فانوسِ قایقها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شبْچراغش
دوستداشتنِ درو
و داسهای زمزمه
دوستداشتنِ فریادهای دیگر
دوستداشتنِ لاشهی گوسفند
بر قنارهی مردکِ گوشتفروش
که بیخریدار میماند
میگندد
میپوسد
دوستداشتنِ قرمزیِ ماهیها
در حوضِ کاشی
دوستداشتنِ شتاب
و تأمل
دوستداشتنِ مردم
که میمیرند
آب میشوند
و در خاکِ خشکِ بیروح
دستهدسته
گروهگروه
انبوهانبوه
فرومیروند
فرومیروند و
فرو
میروند
دوستداشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد
دوستداشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گراناش:
ــ زنجیرِ الفاظ
زنجیرِ قوافی…
□
و من همچنان میروم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من میرود دوشبادوش
از غنچهی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفهی سُرخِ یک پیراهن
بر بوتهی یک اعدام:
تا فردا!
□
چنینام من:
قلعهنشینِ حماسههای پُر از تکبر
سمْضربهی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
بر سنگفرشِکوچهی تقدیر
کلمهی وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
در زندانِ یک کینه
برقی
در دشنهی یک انتقام
و شکوفهی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.
مهر ۱۳۲۹
تو نمیدانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود
چه دریاییست!
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمیدانی ارانی کیست
و نمیدانی هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و گلویت به انفجارِ خندهیی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوانهای پیکرش جدا کردهای
چهگونه او طبلِ سُرخِ زندهگیاش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و حماسهی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیهی خون
با کلمهی انسان،
با کلمهی انسان کلمهی حرکت کلمهی شتاب
با مارشِ فردا
که راه میرود
میافتد برمیخیزد
برمیخیزد برمیخیزد میافتد
برمیخیزد برمیخیزد
و بهسرعتِ انفجارِ خون در نبض
گام برمیدارد
و راه میرود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان… انسانها…
و که میدود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان
انسان انسان انسان انسان… انسانها…
و به مانندِ سیلابه که از سدْ،
سرریز میکند در مصراعِ عظیمِ تاریخاش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیهی دزدانه
قافیهی در ظلمت
قافیهی پنهانی
قافیهی جنایت
قافیهی زندان در برابرِ انسان
و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیهی لزج
قافیهی خون!
و سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیهی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان…
و از هر انسان سیلابهیی از خون
و از هر قطرهی هر سیلابه هزار انسان:
انسانِ بیمرگ
انسانِ ماهِ بهمن
انسانِ پولیتسر
انسانِ ژاکدوکور
انسانِ چین
انسانِ انسانیت
انسانِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسانِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیتِ مطلق است.
و شعرِ زندگیِ هر انسان
که در قافیهی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان
مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.
و انسانهایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند.
و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را میخشکاند
بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت.
و قطرهقطرهی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلیست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب میکند
و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازهییست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن میگذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.
و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگیست که عاجِ گرانبهای پادشاهی را
در انوالیدی میجَوَد.
و لقمهی دهانِ جنازهی هر بیچیزْ پادشاه
رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بیهمهچیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمیدانم چیست
به جز یک سلطان!
□
اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی
و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!
□
و شعرِ زندگیِ او، با قافیهی خونش
و زندگیِ شعرِ من
با خونِ قافیهاش.
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگیشان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگیشان را
تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.
با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا
شعرِ زندگیشان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگیشان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسهی سُرخِ شعرِشان
که در آن
پادشاهانِ خلق
با شیههی حماقتِ یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و آنها که انسانها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.
جدا نبود شعرِشان از زندگیشان
و قافیهی دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسهی شعرِشان توفانیتر آغاز شد
در قافیهی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیهی خون
با کلمهی انسان
با مارشِ فردا
شعری که راه میرود، میافتد، برمیخیزد، میشتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظهی زیست
راه میرود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و میکوبد چون خون
در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان
انسان انسان انسان انسان… انسانها…
□
و دور از کاروانِ بیانتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو میمیرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بیتاریخی.
بهمن ۱۳۲۹
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن میگویی!»
و او را
کُشتم!
□
نامِ مرا داشت
و هیچکس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا میکوبد در هر رگِ بیتابِتان.
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تنْپوشاش حسرتِ یک پیراهن است.
و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشهی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!
خونِ آهنگهای فراموششده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمیخواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِلتا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامیها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتشاند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!
□
به زبانِ دشمن سخن میگفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت…
□
در رؤیای خود بود…
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامیهای ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجرهشان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»…
لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد…
فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی میخواند که دیگر هیچگاه
به خاطرهام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگیِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان میمانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شدهاش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطرهام
دفنش کردم.
□
او مُرد
مُرد
مُرد…
و اکنون
این منم
پرستندهی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!
اکنون این منم، ای سرهای نابهسامان!
نغمهپردازِ سرود و درودِتان.
اکنون این منم
من
بستریِ تختخوابِ بیخوابیِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعلهیی بر فانوسِ آرزوی من.
اکنون این منم
و شما…
و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من میزند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
میکشد شیپور.
اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونهی دخترِ پادشاه
بر پردهی قلمکارِ اتاقم پاشیدهاید.
اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود میکنید بهناچار.
اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه میزند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.
□
اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپردهام
در تابوتِ آهنگهای فراموش شدهاش…
اجنبیِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهادهام
و او را کشتهام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش دادهام
نه دعایی خواندهام!
اکنون
این
منم!
۳ تیر ۱۳۳۰
به شنـچو، رفیقِ ناشناسِ کُرهیی
شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانهی تو
در کُره
در آسیای دور؟
اما تو
شن
برادرکِ زردْپوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبهی حصیرِ سفالینبام
بام و سرای من.
پیداست
شن
که دشمنِ تو دشمنِ من است
وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست
از خونِ تیرهی پسرانِ من
باری
به میلِ خویش
نَشویَد دست!
□
نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟
مردابهای ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس
در مزرعِ نبرد؟
کوهِ بلندِ این طرفِ جنسان
شنزارهای پُرخطرِ چو ـ زن
یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ وان؟
در کشتزار خواهی جنگید
یا زیرِ بامهای سفالین
که گوشههاش
مانندِ چشمِ تازهعروسَت مورب است؟
یا زیرِ آفتابِدرخشان؟
یا صبحدَم
که مرغکِ باران
بر شاخِ دارچینِ کهنسال
فریاد میزند؟
یا نیمهشب که در دلِ آتش
درختِ شونگ
در جنگلِ هه ـ ای ـ جو دَرانَد شکوفههاش؟
هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را
با توست قلبِ ما.
آن دَم که همچو پارچهسنگی به آسمان
از انفجارِ بمب
پرتاب میشوی،
وانگه که چون زباله به دریا میافکنی
بیگانهی پلیدِ بشرخوارِ پست را،
با توست قلبِ ما.
□
لیکن
رفیق!
شن ــ چو!
هرگز مبر ز یاد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرودِ بزرگ را:
آهنگِ زندهیی که رفیقانِ ناشناس
یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخهی آتش سرودهاند ــ
آهنگِ زندهیی که جوانانِ آتنی
با ضربِ تازیانهی دژخیم
قصابِ مُردهخوار، گریدی
خواندند پُرطنین ــ
آهنگِ زندهیی که به زندانها
زندانیانِ پُردل و آزادهی جنوب
با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش
پُرشور مینوازند ــ
آهنگِ زندهیی
کان در شکست و فتح
بایست خواند و رفت
بایست خواند و ماند!
□
شن ــ چو
بخوان!
بخوان!
آوازِ آن بزرگْدلیران را
آوازِ کارهای گِران را
آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آوازِ صلح را
آوازِ دوستانِ فراوانِ گمشده
آوازهای فاجعهی بلزن و داخاو
آوازهای فاجعهی وییون
آوازهای فاجعهی مون واله ریین
آوازِ مغزها که آدولف هیتلر
بر مارهای شانهی فاشیسم مینهاد،
آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح
کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت
حلوای مرگِ بَردهفروشانِ قرنِ ما را
آماده میکنند،
آوازِ حرفِ آخر را
نادیده دوستم
شن ــ چو
بخوان
برادرکِ زردْپوستام!
۱۶ تیرِ ۱۳۳۰