اشعار سیاسی و اجتماعی
ساختمانِ هیچ زندانی تا ابد دوام نیاورده است
مرا ببوس
زمین تنگ است
زمان همچون سگی ما را تعقیب میکند
مرا ببوس
مردی با دستبند سر کوچه منتظر من وُ
زنی با دستبند ته کوچه منتظر تو ایستاده
مرا ببوس
این کوچهی دو نفره
مُدام کِش میآید از دو طرف
مرا ببوس
ماه نورافکنیست
که روی دیوارِ یک زندان نصب شده
وَ من و تو
دو زندانی فراری
که میخواهیم از بوسههایمان بال بسازیم
بیشتر مرا ببوس
زودتر مرا ببوس
بازهم مرا ببوس
ساختمان هیچ زندانی تا ابد دوام نیاورده است.
همه چیز برای مرگ مادر فراهم است
در آشپزخانه چاله کندهایم
به طول دو
وَ عرض دو متر.
مورچهها به صف ایستادهاند
وَ درختهای حیاط با دهانی باز
_ که از آن آب میچکد _
انتظار میکشند
همه چیز برای مرگ مادر فراهم است.
میهمانها آمادهاند به صف
زنان با آرایشی غمگین وُ
خط چشمهای سیاه.
بوی کافور در هوا پرواز میکند.
خواهرم با چَنگ
تکههای صورتش را به آواز درمیآورد.
همه چیز برای مرگ مادر فراهم است.
پدرم برای میهمانها
میوههایی را آورده است
که مادر حسرتشان را میکشید.
همه چیز برای مرگ مادر فراهم است.
امّا او در اتاقها قدم میزند
وَ نگران است
من فردا دیر به مدرسه نرسم.
راست گفتی مَرد
میتوانم با کلمه
دریا را به اتاق بیاورم
در آن پاور بزنم
ماهی بگیرم
یا شنا کنم.
البته میتوانم خفه شوم
چون شنا بلد نیستم
وَ تختخوابم به دردِ قایق شدن نمیخورد
پلک بزنم غرق شده است.
از کتابها هم
میتوان قایقِ کاغذی ساخت
چه آن را داستایفسکی نوشته باشد
چه پلیکان.
حتی سوررئالیستهای فرانسوی
نمیتوانند از بادام
قایق بیافرینند
آب که بیاید همه خیس میشوند.
راست گفتی مَرد
میتوانم برف را در تابستان احضار کنم
پنجرهها زار زار
عرق میریختند
خانهی ما گرسنه بود
نوشتم برف
موهای مادرم سفید شد
نوشتم باد
پدر لرزید
میخواستم بنویسم آفتاب
ترسیدم مگسها هجوم بیاورند وُ
هر گوشهی خانه را جنازهای متورم کند
تصمیم گرفتم
باقی عمر را مثل سه آدمبرفی سر کنیم
وَ آخرِ این شعر
دست از نوشتن برداشتم.
پای پیاده از اتومبیلها بگذری
هرجای خیابان خار روییده است
چراغهای راهنما اشک میریزند وُ
دودْ سفیدی چشمهایت را سیاه میکند.
صبح
به صبح
لای آگهیها مچاله بشوی
شب
به شب
کُنجِ اتوبوس
سرت را بین دو دست بگیری وُ
جان بدهی.
□
آپارتمانم را از کاه فرش کردهاند
ظرفشویی آبشخوریست
پُر از ظرفهای نَشُسته.
بشقابها رژیم گرفتهاند
میز ناهار خوری سبدیست
از کاه و یونجهی تازه.
اداره زمینیست شخم نخورده.
به ساعت بیدارباش!
کت و شلوار میبندم
سنگین تمام میشود برای شانههایم
امّا رئیس معتقد است
بدون ابزار نمیتوان شخم زد.
من برای شخم زدن
به محل کار میروم
وَ از همسرم
صاحبخانه شیر میدوشد.
البته مَردِ بزرگیست
دیروز
ظرفی به اندازهی زنده ماندنِ چند گوساله
باقی گذاشت.
خمپاره خورد بازار شهر
سایهبانِ میوهفروشی سوراخ شد وُ
آفتاب دارد بچههایم را پلاسیده می¬کند.
تَرکِش راه افتاده در عضلاتِ خیابان
به میدان رسید
خمپاره خورده میدان شهر
مجسمهاش را از تکههای سُرب ساختهاند
وَ این سرباز
هر بار گریه کند
تَرکِش میچکد روی زمین
میچکد روی زنی
که زیرِ سایهاش خوابید
روی پسری
که مَرد شد وُ نفهمید
پدرش مَرد بود یا پسربچه.
تَرکِش خورده خرمشهر
خون میچکد از تابلوها و میدانهایش
از بازوی مجسمهها
از یادوارههای جنگ
پشتِ دیوارهایشان را دیدهام.
چشمهای من میتوانند
آنسوی اجسام را ببینند.
اتاقهایشان
باغهایشان
استخرها وُ
حمامهایشان را دیدهام.
من از رازهایشان باخبرم.
گوشتِ قلبشان فاسد شد وُ
گونههایشان وَرَم کرد وُ
چشمهایشان به لانهی مارهای کوچک
تبدیل شده است.
آنها مردهاند.
سالها پیش مردند
وَ برای حملِ جسدهایشان
از تختخواب به میزگرد
از میزگرد به میزشام
از میزشام به تختخواب
نیاز به خودرویی با شیشههای مشکیست
تا مردمِ شهر به وحشت نیافتند.
کمک کن
آن سرِ این جنازه را بگیر
باید زودتر آن را به خاک تبدیل کنیم
مردهای دیگر در انتظار جایگاهِ اوست
۱
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشتِ بیشهها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه میکنه
مویِ پریشون…
۲
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
تَهِ اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تکدرختِ بید
شاد و پُرامید
میکنه به ناز
دسشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوهش
نوکِ یه شاخهش
بشه آویزون…
۳
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از تویِ زندون
مثِ شبپره
با خودش بیرون،
میبره اون جا
که شبِ سیا
تا دَمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار میکشن
تو خیابونا
سرِ میدونا:
«ــ عمویادگار!
مردِ کینهدار!
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟»
□
مستیم و هشیار
شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد…
۱۳۳۳ زندانِ قصر
۱
سالِ بد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه…
۲
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک…
۳
من عشقم را در سال بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
□
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستارهام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
تو خوبی
و این همهی اعترافهاست.
من راست گفتهام و گریستهام
و این بار راست میگویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.
۴
تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد سبک شد.
عقدههایم شعر شد سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
۵
دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم
نگاه کن:
با من بمان!
۱۳۳۴
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
۱۳۳۴