اشعار عاشقانه
نقّاش رُخَت اگر نه یزدان بودی
استاد تو در نقش تو حیران بودی
داغ مهرت اگر نه در جان بودی
در عشق تو جان بدادن آسان بودی
وقف است مرا عمر در این مشتاقی
احسنت زهی طراوت و رواقی
من کف نزنم تا تو نباشی مطرب
من می نخورم تا تو نباشی ساقی
هر روز پگاه خیمه بر جوی زنی
صد نقش، تو بر گلشنِ خوشبوی زنی
چون دف، دلِ ما سَماع آنگاه کُنَد
کِش هر نفسی هزار بر روی زنی
هر روز ز عاشقی و شیرینرایی
من عاشق را پیرهنی فرمایی
ای یوسفِ روزگار، ما یعقوبیم
پیراهنِ توست چشم را بینایی
هرشب که به بنده همنشین میافتی
چون نورِ مهی که بر زمین میافتی
من بندهٔ چشمِ مستِ پُرخوابِ توام
آندم که چنان و اینچنین میافتی
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری
آن یارِ وفادار کجا شد باری؟
گر پیش سگی شکر نهی خرواری
میلِ دل او بود سوی مُرداری
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری
هرکس هنری دارد و هرکس کاری
ماییم و خیالِ یار و این گوشهٔ دل
چون احمد و بوبکر به گوشهٔ غاری
یادِ تو کُنَم، میانِ یادم باشی
لب بُگْشایم، در این گشادم باشی
گر شاد شوم، ضمیرِ شادم باشی
حیله طلبم، تو اوستادم باشی
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگردِ که بودی که چنین استادی؟
خوبی و کَرَم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
یک شفتالو از آن لبِ عَنّابی
پُر کرد جهان ز بویِ سیب و آبی
هم پردهٔ شب درید و هم پردهٔ روز
از عشقِ رخِ خویش زهی بیآبی