اشعار عاشقانه
عهد کردم
که هیچ شبی به تو زنگ نزنم
و به تو فکر نکنم ، وقتی بیمار میشوی
و دلواپست نباشم
و گلی نفرستم
و دستانت را نبوسم
و شبی زنگ زدم، بر خلاف میلم
و گل فرستادم، بر خلاف میلم
و وسط دیدگانت را بوسیدم ، تا سیر شدم
عهد کردم که نه
و وقتی به حماقتم پی بردم خندیدم
عهد کردم، که کار را یکسره کنم
و هنگامی که دیدم اشک از چشمانت فرو میریزد
گرفتار شدم
و هنگامی که چمدانها را بر زمین دیدم
دانستم که تو به این راحتی کشته نخواهی شد
تو سرزمینی، تو قبیلهای
تو شعری پیش از سرودن
تو دفتری تو دستوری تو کودکی هستی
تو غزل غزلهای سلیمانی
تو مزامیری
تو روشنگری
تو رسولی
عهد کردم
که چشمانت را از دفتر خاطراتم بیندازم
و نمیدانستم که زندگیام را خواهم انداخت
و نمیدانستم که تو
با اختلافی کوچک من هستی
و من توام
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
چه حماقتی
چه کردم با خودم ؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم
عهد کردم
که بعد از پنج دقیقه دیگر اینجا نباشم
ولی کجا بروم ؟
خیابانها خیس باراناند
به کجا بروم ؟
در قهوهخانههای شهر تشویش ساکن شده است
تنها به کجا دریانوردی کنم ؟
که تو دریایی
تو بادبانی
تو سفری
میشود ده دقیقه دیگر هم بمانم ؟
تا باران بند بیاید ؟
ابرها که بروند ، حتما خواهم رفت
بادها که آرام شوند
وگرنه
مهمانت میشوم
تا صبح برسد
عهد کردم
که تا یک سال ، عشق را با تو در میان نگذارم
و تا یک سال ، چهرهام را پنهان نکنم
در جنگل گیسوانت
و تا یک سال از ساحل چشمانت صدف نگیرم
چگونه چنین حرف احمقانهای زدم ؟
در حالی که چشمان تو خانه من است و خانه امن است
چگونه به خود اجازه دادم احساس مرمری سنگ را جریحهدار کنم ؟
در حالی که بین من و تو نان است و نمک
جاری شراب و آواز کبوتر
و تو آغاز هر چیزی
و حسن ختام
عهد کردم
که برنگردم و برگشتم
که از دلتنگی نَمیرم
و مُردم
عهدهایی کردم بزرگتر از خودم
چه کردم با خودم؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم
همه ی آنهایی که مرا می شناسند
میدانند چه آدم حسودی هستم
و همه ی آنهایی که تو را می شناسند
لعنت به همه آنهایی که تو را می شناسند
قول دادهام،
هنگام شنیدن نامت بیخیال باشم
از این قول درگُذر
چرا که با شنیدن نامت
صبر ایوب را کم دارم
برای فریاد نزدن
جان در سر این کردم یکسر شب دوش
و اندیشه در این کایدم آواش به گوش
شب رفت و مرا ز خانه آوا دادند:
ای عاشق اگر مقدرت نیست مکوش
سادهدلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامههای جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
بگو دوستم داری تا شعرهایم بجوشند
و واژگانم الهی شوند
عاشقم باش تا با اسب به فتحِ خورشید بروم
دل دل نکن
این تنها فرصت من است تا بیاموزم
و بیافرینم…
تو که هستی؟ ای زن
از کدام کلاه شعبده بیرون پریدهیی؟
هر که گفت نامهیی از نامههای عاشقانهی تو را دزدیده
دروغ میگوید
هر که گفت دستبندی مطّلا را از صندوقت به یغما برده
دروغ میگوید
هر که گفت عطر تو را میشناسد،
یا نشانیاَت را میداند، دروغ میگوید
هرکه گفت شبی را با تو در هتلی
یا تماشاخانهیی سر کرده، دروغ میگوید
دروغ دروغ دروغ
تو موزهیی هستی که در تمامِ روزهای هفته تعطیل است
تعطیل برای تمام مردان جهان،
در همهی روزهای سال
بانوی من!
در دفتر شعرهایم
که برگ برگش در شعله می سوزد
هزاران واژه به رقص درآمده اند
یکی در جامه ای زرد
یکی در جامه ای سرخ
من در دنیا تنها و بی کس نیستم
خانواده من …
دسته ای از کلماتند
من شاعر عشقی در به درم
شاعری که همه مهتابی ها
و همه زیبارویان می شناسندش
من تعابیری در باره عشق دارم
که به خاطر هیچ مرکّبی خطور نکرده است
خورشید که پنجره هایش را گشود
لنگر کشیدم
و دریاها و دریاها را پس پشت نهادم
و در اعماق موجها
و در دل صدفها
به جستجوی واژه ای برآمدم
به سبزی ماه
تا به چشمان محبوبم پیشکش کنم
بانوی من!
در این دفتر
هزاران واژه می یابی
برخی سپید…
برخی سرخ
کبود
و زرد
با این همه، تو ای ماه سبزگون
شیرین ترین
و عظیم ترین واژه منی!
نه معماری بلند آوازه ام
نه پیکر تراشی از عصر رنسانس
نه آشنای دیرینه مرمر
اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی
نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف
عادت ندارم از کتاب های تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته ام
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من است
نه شایسته دل دارم
نمی خواهم شماره کنم
گل میخ هایی را که بر نقره سرشانه هایت کاشته ام
فانوس هایی را که در خیابان چشمانت آویخته ام
ماهی هایی را که در خلیج تو پرورده ام
ستارگانی را که در چین پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان کرده ام
کاری این چنین نه شایسته غرور من است
نه قداست تو
بانوی من
رسواییِ قشنگ
با تو خوشبو میشوم
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد
تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم :
دوستت میدارم
دوستت میدارم
دوستت میدارم…
مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟
مگر میتوانم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهوارهها بفهمند
تو دلدار منی ؟
نمیتوانم شاپرکی که در خونم شناور است را
سانسور کنم
نمیتوانَم یاسمنها را
از آویختن به شانههایم باز دارم
نمیتوانم غزل را در پیراهنم پنهان کنم
چرا که منفجر خواهم شد
بانو جان
شعر آبروی مرا برده است و واژگان رسوایمان ساختهاند
من آن مردم که جز قبای عشق نمیپوشد
و تو آن زن
که جز قبای لطافت
پس کجا برویم ؟ عشق من
مدال دلدادگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روز والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشق بیگانه است ؟
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم سفر دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام
و به جایی نرسیدم
چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
با چه کسی خواهند گریخت
و من
به گریز میاندیشم
چشمانت آخرین چیزی است که از گنجشکان جنوب مانده
چشمانت آخرین چیزی است که از ستارگان آسمان به جا مانده
آخرین چیزی است که از گیاهان دریا مانده است
آخرین چیزی است که از کشتزارهای تنباکو
آخرین چیزی است که از اشکهای بابونه باقی است
چشمانت آخرین بادهای موسمی وزیده است
و آخرین کارناوال آتشبازی است
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد!
چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده است
آخرین چیزی است که از نامههای عاشقانه باقی است
و دستانت… آخرین ِ دفترهای حریری است
بر رویشان
شیرینترین سخنی که نزد من است ثبت شده
مرا عشق پرورده است، مانند لوح توتیا
و محو نشدم
در حالی که شعر باخنجرش طعنه میزند مرا،
رها کنم تا که توبه کنم
دوستت دارم
ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته
با من باش
تا دریا به رنگ آبیاش بماند
و هلو تا همیشه بوی خوشش را نگه دارد
شمایل فاطمه همیشگی شود
و مانند کبوتر، زیر نور غروب پرواز کند
با من باش… چه بسا حسین بیاید
در لباس کبوترها، و همانند مه و رایحهی خوش
و از پشت سر او منارهها می آیند، و سوگند به پروردگارم
و همهی بیابانهای جنوب
چشمانت آخرین ساحل از بنفشههاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم میدهد
اما قصیدهها غرقم کردند
گمان کردم که ممکن است عشق جمعام کند
ولی زنها قسمتم کردند!
آری محبوب من:
شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه شود…
و مرا با بارانهای مهربانی بشوید
عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند
عجیب است اینکه قصیده هنوز هست
و از میان آتشها و دودها میگذرد
و از میان پردهها و محفظهها و شکافها بالا میرود
مانند اسب تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز هست
با این که سگها بو میکشند
و با این که ظاهر گفتگوهای جدید
میتواند شروع هر چیز خوبی باش